۱۹۸ بار خوانده شده

بخش ۱۲۱ - فرو رفتن سیتا در زمین و همکلام بودن با رام

گریبان زمین شد ناگهان چاک
در آمد همچو جان در قالب خاک

فرو شد همچو تخم کشت در گل
نهان چون راز دانا ماند در دل

پری زاد پری پیکر پری وار
ز پیش دیده غا یب شد به یکبار

همه تن روح گشت آن جوهر پاک
به نقل روح شد در پیکر خاک

عیار جان گدازش داشت کامل
چو زر نابود اندر بوتۀ گل

مگر شخصی زمین تشنه شد و مرد
که آب زندگانی را فرو برد

صنم یوسف شکاف چاک شد چاه
به چاه افتاد یوسف آه صد آه

به کان خویش در شد لعل شب تاب
ز لعلش خاک تشنه گشت سیراب

به گل پوشیدن خود بود مشکل
نهان چون شد چنین خورشید در گل

شکسته خاطر آن پاره چون برق
به یکدم در زمین خشک شد غرق

حضیض ماه تا گاو زمین شد
به گاو آسمان زهره قرین شد

چو حور پردگی در پرده در شد
به پرده عالمی را پرده در شد

فشانده ماه خاک تیره بر سر
که زیر خاک شد خورشید خاور

غریو از خفتگان خاک برخاست
که بود از حق قیامت وعده راست

به خاک از سر به روز حشر یزدان
امانت ماند گنج آب حیوان

به اظهار عتاب پاک جانی
به سندان در شده الماس کانی

فرو شد در زمین حور شکر لب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

ز رنگ و بوی او سرمایه اندوخت
زمین نق اشی و عطّ اری آموخت

کشد گلگونه زان بر عارض گل
معطر زان نماید زلف سنبل

فغان برداشت خور با سینه چاکی
وبال ماه شد در برج خاکی

قیامت شد به جان رام مشتاق
که مشرق گشت پیش شرق اشراق

هلال ابرسان ان در دمیدن
ز دیده شد نها ن در عین دیدن

صنم محمل سوی قعر زمین راند
ازو دنبالۀ کاکل برون ماند

به صید مرغ جام رام آزاد
فکنده دام پنهان گشت صی اد

ز مویش روز روشن شد شب فام
عجب روز سیاه افتاد بر رام

ره و رسم قدیم روزگار است
غروب خور، طلوع شام تار است

خَضر بی آب حیوان گشته ماهی
فتاد آشفته کارش با سیاهی

کشان دنبال زلف یار بگرفت
به روزن رفته نیم مار بگرفت

به دستش کاکل دلدار مانده
ز خانه گنج رفته مار مانده

گرفته رام موی دلربا را
که برهاند ز غرق آن آشنا را

صنم گفتا مکن دلسوزی زرق
که با غیرت کشیده گشته ام غرق

جوانمردا! ز بهر من مکش رنج
که گنجم من، به زیر خاک نه گنج

به صد زاری به جا عاشق فرو ماند
به فرق خویش آب از دیده می راند

چنین بارید باران سحابی
که زلف یار گشتش مار آبی

ز سر مژگانش، در یاس می سفت
گرفته مار زلف یار و می گفت

ز بس کاندر غم حسرت گرفتم
که تا زهراب شد مویت به دستم

غریقم چون تو ای مار گزیده
تو اندر خاک من در آب دیده

تو هم دانی غریقی تا نمیرد
به نومیدی گیاه آب گیرد

چه جای حیرتست ای عقل هشیار
کزین سان کارکرده عشق بسیار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۰ - آشتی افکندن زاهد میان رام و سیتا
گوهر بعدی:بخش ۱۲۲ - رفتن رام به عالم بالا و تمام شدن قصۀ راماین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.