۲۱۹ بار خوانده شده

بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان

هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران

اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق

هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور

خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی

نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است

نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست

اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود

نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود

بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود

هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره

نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد

کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است

نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی

آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است

هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد

اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون

هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را

گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید

از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری

امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند

آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش

هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است

روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است

بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری

نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود

مغز تو خواسته ‌ است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست

هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی

با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی

گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین

ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان

اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین

همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان

چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی

موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته

در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی

نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت

چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان

پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک

می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی

بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین

جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است

همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ‌ ای از خدا ندارد بو

گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی

ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون

زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه ‌ اش را مچین که آن دام است

وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
گوهر بعدی:بخش ۱۸ - در بیان آنکه ملک الموت آئینه صافی است که هر کس روی خود در او می‌بیند اگر دیو است دیوش می‌بیند و اگر فرشته است فرشته الی مالانهایه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.