۲۰۷ بار خوانده شده

بخش ۲۷ - در بیان فرستادن مولانا قدسنا، الله بسره العزیز ولد را برسالت سوی دمشق بطلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره

بود شه را عنایتی بولد
در نهان اندرون برون از حد

خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول

ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز

آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند

همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان

همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم

رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز

آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ‌ ای و ما گردیم

چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر

آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم

تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ

همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو

باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت

دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف

پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را

گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را

گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق

بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را

خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود

نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما

رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود

عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند

از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند

تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام

نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز

چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین

بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک

بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب

در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید

سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت

بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید

حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت

ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان

سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان

از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام

قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا

خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو

اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل

تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب

منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی

کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم

میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم

پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین

چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۶ - رجوع کردن بقصه شمس الدین عظم الله ذکره
گوهر بعدی:بخش ۲۸ - رجوع ولد بقونیه در رکاب شمس الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.