۲۳۶ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - استغراق مولانا قدسنا الله بسره العزیز در عشق شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره و بیقراری و شور و جوش نمودن بیش از آنچه اول داشت

روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد

بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله ‌ اش را بزرگ و خرد شنید

سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد

یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ‌ ای نمی آسود

تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی

همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ

همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور

گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب

لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن

جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج

غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر

کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام

شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او

خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند

حافظان جمله شعر خوان شده ‌ اند
بسوی مطربان دوان شده اند

پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند

ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل

عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان

کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان

کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی

گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار

جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون

هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار

با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - در بیان آنکه نظر عارف بخداست و نظر زاهد بعمل خود زاهد گوید من چکنم عارف گوید تا حق چه کند خود را فراموش کرده است بلکه خودی او نمانده است و مستهلک حق گشته که هم العارف ربه و هم الزاهد نفسه
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.