۲۲۰ بار خوانده شده

بخش ۱۰۸ - در بیان آنکه آدمی را بهر چه میل است و محبت دارد جنس آن است، بشرطی که میل و محبت بی غرض باشد. و آن محبت دلیل کند که جانهای ایشان از عهد الست از یک جنس بوده است که المرء مع من احب چنانکه گفته‌اند که عن المرء لاتسأل و اسأل جلیسه و در تقریر آنکه هر کسی را از غذای او شناسند. و غذا دو نوع است یکی حسی و یکی عقلی. حسی نان است و گوشت و آب و غیره و عقلی علوم و حکمت است. اکنون بعضی را میل بفقه است و بعضی را بمنطق بعضی را بتفسیر و بعضی را بدواوین عطار و سنائی رحمة اللّه علیهما و بعضی را بدواوین شعریه مثل انوری و ظهیر فاریابی و غیره هر کرا میل بدواوین انوری و شعرای دیگر، از اهل این عالم است و آب و گل بر او مستولی است و هر کرا میل بدواوین سنائی و عطار است و فوائد مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ک

مردمان را ز همنشین بشناس
اینچنین گفته است خیر الناس

میل با چیستت بدان کانی
گر بتن تن و گر بجان جانی

عاقلانت ز جنس آن شمرند
کی مسی را بجای نقره خرند

یک حکایت شنو بر این معنی
تا نماند شکت در این معنی

بچه ‌ ای زاده بود از آهو و گرگ
گشته مشکوک بیش خرد و بزرگ

که عجب آهو است یا گرگ این
هست لحمش چه حال اندر دین

نزد مفتی بیامدند عوام
تا بپرسندش از حلال و حرام

که اگر جزو گرگ باشد این
نبود گوشتش حلال یقین

وگر او جزو آهوی زیباست
خوردنش بیگمان حلال و رواست

گفت مفتی جواب مطلق نیست
گر بگویند مطلقش حق نیست

در میانتان چو شبهت و قیل است
پس جواب شما بتفصیل است

پیش آن بچه استخوان و گیاه
بنهید و کنید جمله نگاه

تا کدامین طرف کند رغبت
زان هویدا شود حل و حرمت

گر خورد او گیاه را آهوست
ور خورداستخوان سگ و سگ خوست

چون بر او آهوئی است غالبتر
هست قوتش گیاه تازه و تر

حکم در چیزها چو غالب راست
ز اندکی مس عیار سیم نکاست

زانکه نقره فزونتر است از مس
نشود از حدث فرات نجس

هستی آدمی ز ارض و سماست
نیم از اعلی و نیمش از ادنی است

نیم حیوان و نیم اوست ملک
تن بود از زمین و جان ز فلک

غالب میل او ببین در چیست
روز و شب صحبتش نگرباکیست

میل او گر بود بعالم دون
نکند ترکتاز بر گردون

دانکه حیوانیش بود غالب
حیوان پست را شود طالب

عکس این گر بود ورا میلان
بسوی آسمان و عالم جان

ملکش خوان ورا مگوی بشر
زانکه همچون ملک بری است ز شر

چون شود قوت او کلام خدا
طرب و عشرتش ز جام خدا

باشد اندر بشر فرشته یقین
جای او چون ملک بچرخ برین

مردمان را بخلق دان نه بخلق
زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق

دلق بگذار و شخص را بنگر
در تن چون صدف بجو گوهر

مرغ جان را قفس شده است این تن
یک قفس مرد گشت و یک شد زن

مرغ جان نی زن است و نی ماده
هست ازین هر دو وصف آزاده

مرغ را بین و از قفس بگذر
قفس جسم را جوی مشمر

گر بود صد جوال گندم پر
ننگری در جوال و گوئی بر

ور بود پر ز زر زرش خوانی
ور ز شکر تو شکرش خوانی

خاطرت کی رود بسوی جوال
نکنی هیچ از جوال سئوال

تن جوال است و خلق چون گندم
طالب گندم اند و نان مردم

خلق چون شکر است و تن چو جوال
خلق را جو گذر ز قیل و ز قال

صورت این جهان یقین فانی است
این جهان را مکن گزین فانی است

دل منه بر جهان اگر مردی
ور نهی دان که چون جهان سردی

چند روز است عاریه این تن
از خدا گو گذر ز حیله و فن

جز خدا هیچکس نخواهد ماند
خنک آن جان که نام او را خواند

دل برو بست و از جز او ببرید
عشق او را بجان و دل بخرید

در دل خویش کرد او را جای
جستن حق مدام گشتش رای

غیر حق را نکرد هیچ نظر
شبه چبود چو یافت مرد گهر



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۷ - در بیان این حدیث که اکثر اهل الجنة البله. و در تأویل این حدیث که: من عرف اللّه کل لسانه، و من عرف اللّه طال لسانه. ظاهر معنی این حدیث متناقض مینماید زیرا میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش لال شد و باز میفرماید که هر که خدا را شناخت زبانش دراز شد الا متناقض نیست زیرا معنیش این است هر که خدا را شناخت از غیر سخن خدا زبانش لال شد و در ذکر خدا زبانش دراز شد و از آنکه ابله میفرماید ابلهان نادان را نمیخواهد، بلکه ابلهی که از همه عاقلتر است چنانکه شاعر گوید. (دیوانه کسی بود که او روی تو دید وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد) معرفت حق از کمال عقل باشد و کمال عقل آن است که چون تجلی حق بدو رسد بیهوش شود. هرگز طفل پنج ساله از صورت خوبی بیهوش نگردد. زیرا آن ذوق و لطف را ادراک نکرده است پس برق
گوهر بعدی:بخش ۱۰۹ - در بیان آنکه مخلوقات سه نوع‌اند یکی فرشته و یکی حیوان و یکی آدمی. بر فرشته قلم نیست زیرا غیر طاعت وذکر کاری دیگر از او نمیآید. همچون ماهی که زنده از آب است، او نیز بدان زنده است. پس در طاعت وذکر او راثوابی نباشد، زیرا غذای خود میخورد و کار خود میکند و بر حیوان نیز هم قلم نیست زیرا بخواب و خور و غفلت زنده است و بجهت آنش آفریده‌اند قابلیت کاردیگر ندارد. در حیوانی و غفلت خوش است و فارغ و ایمن او را نه بهشت است و نه دوزخ. اما آدمی که نیمش فرشته است و نیمش حیوان صفت فرشتگیش طاعت میخواهد و صفت حیوانیش غفلت و خواب و خور این هر دو صفت دایم در جنگ‌اند، فرشتگیش بالا میکشد و حیوانیش زیر پس قلم بر وی است و معاقب اوست. که چرا میل بشغلی که بهتر است نمیکند، چون قابلیت و استعداد آن دارد که کار نیک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.