۲۶۸ بار خوانده شده

بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سر بنااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سری است و هر سری را سری دیگر هر که سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس میکرد منع میفرمود و میگفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه میکرد و موسی منع میفرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بردرند بیاموز تا محروم نروم. موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده میفرمود، چندانکه منعش میکرد ممکن نمیشد و پند موسی را قبول نمیکرد، تا عاقبت آندو زبانرا بوی

گرچه این نوع نکته ‌ ها خوب است
نزد دانا عظیم مرغوب است

از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند

همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب

مرغ جان را دهد هزاران پ ر
تا پ رد از فرشته بالاتر

وان که نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه

پ س مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان بیند ز ی ان

راز دل را مگو بهر بیجان
زانکه بیجان از او شود پیچان

داد او رازیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن بزبان

هرکسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار

ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله

نبرد سود از نتیجۀ آن
بلکه بیحد و بیشمار زیان

باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان

هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله

نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم

دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار

حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس

خویشتن را بتیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او

دوزخی از برای خود سازد
سر سر را ز جهل اندازد

اینچنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر

پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت

هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد

در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند

عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار

نیست قدرت مطابق نادان
زان نداده است با همه یزدان

چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست

لیک از دست عاقل هشیار
مینماید جهاد باهنجار

آنچه بایست و نیست پاره کند
هرکرا چاره نیست چاره کند

چیزها را بجای خود نهد او
دشمنان را کند بکام عدو

هرچه آن کردنی است بگزارد
در جهان رنج و فتنه نگذارد

عالمی را کند بلطف آباد
همه نیکان رسند از او بمراد

مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت

اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد بخیر در طاعت

ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را

قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که اینجا رسد شود زحمت

گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی

پاک گردان زشک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل درد و سرا

چون سلیمان ز بخشش اللّه
کن مرا از زبانها آگاه

تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را

کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را

نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم

چیست نطق و حوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری

تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی

تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا

از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین

کرد مخصوصم از همه خلقان
بعنایات و لطف خود دیان

گفت موسی بوی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین

آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری

زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا

ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائماً سرور کنی

کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران

این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست

لابه ‌ ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من بدعا

کار تو رحمت است و لطف وکرم
سخنم گوش کن زبنده مرم

بازگفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر

نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان

باز آن شخش از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت

لابه ‌ ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار

گفت در لابه ‌ اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در

مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن

این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ

نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم

یک دوزان رازها که بد اورا
بخش از لطف خود بمن جانا

چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود

از یم او اگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره

شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم

خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را

شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و بر پا خاست

سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه

لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه

تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست

هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد بالئیم هرگز بر

چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد بفنا

ز هر قاتل شود کشد او را
بسوی گمرهی کشد او را

بامدادان ز خانه ناگاهان
بدر انداختند پارۀ نان

سگ همیخواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را

کرد حمله خروس و آنرا برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد

گفتش ای بیحفاظ در خانه
هر دمی میخوری دو صد دانه

دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من

چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است

گفت او را خروس کای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین

اسب خواجه شود سقط فردا
پر خوری زان ازین سخن فردآ

خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت

گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم

روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید

گفت با او دگر دروغ مگوی
بسوی راستی ز جان میپوی

تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد

گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست

اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم

رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افراخت

برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران

لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین

آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی

پس بسگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر

زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر

بعد از آن روز و شب همیخور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر

باز آن خوجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را

بشتاب عظیم در بازار
برد بفروختش بصد دینار

سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان

گفت بردم بلعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون بوثاق

ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان

از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر

زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید اوفتاد در نقصان

روز دیگر بگفت سگ بخروس
چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس

چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی

آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور

گفت بر من گمان ز شت مبر
کان خیرم نیاید از من شر

هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم بجهان

که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق

برمناره روند جمله ز من
برسانند آن بخلق ز من

ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین بزاری زار

زانکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا

ترجمان خور آمدم زازل
گرچه خور بر علاست من اسفل

از درون سوی خور رهی دادم
از خدا جان آگهی دارم

بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون

بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج اس ت بر فلک گردان

همچنین در غروب زیر زمین
باویم روز وش ب یقین دان این

در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم

آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش

در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود

بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است

کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری

سوی جانان ز راه جان میرو
تا بمنزل رسی دوان میرو

پرده در صورت است ای جویا
چون بمعنی رسی شوی دریا

در درون سیر کن برون منگر
زانکه دریاست جان و تن لنگر

بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین دررا

چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من

لیک فرداغلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور

نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی

طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت

هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان

بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین میدان

از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی تو به نیامد آن گمراه

میشد اندر ضلال آن کژبین
میپذیرفت کفر را چون دین

بردل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست

چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا

چون شقی زاده ‌ اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر

این نخواهد شدن بگفت تمام
باز گرد و بگو حدیث غلام

خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید

بی توقف فروخت بنده ‌ اش را
تا فتد مشتری از آن بعنا

شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز

تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان

چونکه جستم از این سه گونه قضا
پش از این روشنی است پیش و قضا

شکر میکرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش بفن

دوختم دیدۀ قضاها را
دفع کردم زخود بلاها را

سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی

پس از این کو چون من کسی بجهان
همه سود است پیش و نیست زیان

روز چارم چو دید سگ بعبور
که دو پر میزند خروس از دور

گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان

بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب

کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو بدوغ

هرچه گفتی همه دروغ بده است
زان همه وعده ‌ ها یکی نشده است

بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت

کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول

مردم از وعده ‌ های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت

گفت با سگ خروس کای همدم
هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم

راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند

تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم

گرچه خود حق بدست تست در این
گه گمان میبری بر این مسکین

که کم و بیش بود در گفتم
بدروغ و بمکرها جفتم

زانکه آن وعده ‌ ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من

متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی

لیک میدان که هر سه وعدۀ من
همچنان شد که گفتم ای پر فن

هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان

رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان

کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا

کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی

کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی

هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا

گذر از پند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل

گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد

کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت

آنچه میگویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید

اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه بغلاف

رو که فردا رست یقین موعود
بیگمان وعده ‌ ام شود موجود

نعم بیحد و کران بینی
صدقه ‌ ها هر طرف روان بینی

نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام

از بد و نیک و از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف

همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ‌ ای زین سرا و کو نروند

دمبدم آش ‌ های گوناگون
رسد از تعزیه ‌ اش بعالی و دون

خبر راست بر بجمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان

تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده

همه زان لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند

مرگ آنها بدش قضا گردان
میرهانید خواجه راززیان

او زیان را بدیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند

کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زان زیان غیر مرگ سود نبرد

در خیالش که رنج برد گران
باز کردم رهیدم از غم آن

این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار

بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت

گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا

لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند بگداز

رو م ث ل از زیان خود بجهان
کاندر آن سودها بود پنهان

یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد

غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت

یا بر درخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن

صبر کن اندر آن و شکر گزار
هیچ گون زان زیان و رنج مزار

چونکه آن رنج بهر فایده است
زان ترا صد هزار فایده است



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب باصحابه بیرون شهر فتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن و با آن بوعشقبازیها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بیهوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی باقی را دستوری نیست گفتن و العاقل یکفیه الاشارة «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی میطلبید، جوابش دادند که آن مقام بصد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمیداد که احمد زندیق گوید. میپرسید که احمد صدیق در این شهر کجا میباشد. ماهها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گ
گوهر بعدی:بخش ۱۳۱ - در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.