۲۰۴ بار خوانده شده

بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب باصحابه بیرون شهر فتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن و با آن بوعشقبازیها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بیهوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی باقی را دستوری نیست گفتن و العاقل یکفیه الاشارة «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی میطلبید، جوابش دادند که آن مقام بصد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمیداد که احمد زندیق گوید. میپرسید که احمد صدیق در این شهر کجا میباشد. ماهها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گ

باز آن پیشوای اهل زمن
میکشید از اویس بو ز یمن

هر دمی رو سوی یمن کردی
وصف او را بگفت آوردی

جذب احمد همیکشید او را
زانکه او نیز داشت آن بورا

لیک یک مادری ولیۀ بدش
مانع آمدن جز او نشدش

چونگه کردی اویس عزم رسول
منع کردیش آن زن مقبول

پند دادی ورا خلا و ملا
خدمت من کن و مرو ز اینجا

خدمت من بود ترا بهتر
زانکه جوئی لقای پیغمبر

خدمت والده همی کرد او
زانکه بود از خواص آن بانو

والده ‌ اش چون گذشت از دنیا
شد روانه اویس پر معنی

چونکه اندر جوار مکه رسید
رحلت مصطفی ز خلق شنید

رفت پیش صحابه آن مشتاق
گشت او را بدان گروه تلاق

چون سحابه نیاز او دیدند
همه از حال او بپرسیدند

ضبط کردند جمله ز اقوالش
گه چگونه است حال و احوالش

گفت او را یکی که چندین سال
چون نمیامدی چه بود احوال

گفت او مادرم عنائی داشت
نتوانستمش ضعیف گذاشت

خنده آمد صحابه را زان گفت
چون خبرشان نبد ز سر نهفت

گفت هر یک که ما پدر مادر
ک شته ‌ ایم از برای پیغمبر

مرد عاشق ببین چه میگوید
وصل معشوق کس چنین جوید

طنزشان فهم شد بدان آگاه
اندر ایشان بخشم کرد نگاه

جست از ایشان نشان پیغمبر
هر یکی نوع نوع داد خبر

داد آن یک نشان ز قامت او
وز رخان وز چشم و از ابرو

وان یکی از بیان و معرفتش
وان یک از خلق خوب و خوش صفتش

وان یک از معجزات و شق قمر
وان یکی از عروج او شب در

از زمین بر فراز هفت سما
وان یکی از وصال و قرب خدا

گفت او نیست این نشان نبی
بدهیدم خبر ز جان نبی

همه گفتند کانچه دانستیم
با تو گفتیم تا توانستیم

تو اگر به ز ماهمی دانی
زودتر گو مگن گرانجانی

پر شد از در و گفت گویم من
وز دل جمله شرک شویم من

قصد کرد او که تا نشان گوید
سر آن شاه دو جهان گوید

حرف ناگفته زد بر ایشان نور
همه گشتند بیخودان ز سرور

طافح و مست پست افتادند
عقل وهش را بباد بردادند

هستی جملگان گداخت تمام
از رخ ماه دور گشت غمام

از خودی سوی بیخودی راندند
پر دل را ز گل بیفشاندند

راه صد ساله را بیک ساعت
ببریدند اندر آن ساحت

همه غواص بحر جان گشتند
همه بر خلق درفشان گشتند

همه را جستجو دگرگون شد
همه را نور دیده افزون شد

همه از هجر سوی وصل شدند
فرع بودند جمله اصل شدند

همه اختر بدند ماه شدند
همه بنده بدند شاه شدند

اول امت بدند و آخر کار
هر یکی شد خلیفۀ مختار

اینچنین هم جنید را افتاد
چونکه در چله بود آن مه راد

بهر یک حالی عظیم بلند
میفکند از نیاز و عشق کمند

آمدش از خدا جواب صریح
بشنید او بحرف و صوت فصیح

کاین چنین حالتی که جویانی
تو نیابی بجهد تا دانی

نشود آن امل ترا حاصل
بجز از صحبت شهی کامل

بفلان شهر رو تو ای صدیق
پرس مأوای احمد زندیق

چون بیابی ورا رسی بمراد
برهی زین عنا و رنج و جهاد

گشت عازم جنید چون بشنید
امر حق را ز جان و دل بگزید

سوی آن شهر شد چون پیک دوان
تا که دردش بیابد آن درمان

چونکه جوینده است یابنده
سوی احمد شد او شتابنده

اندر آن شهر هر طرف میگشت
تخم مهرش درون جان میگشت

دل ندادی که گویدش زندیق
می بگفتی که احمد صدیق

کیست اینجا نداد کس خبرش
گرچه بسیار جست در بدرش

قرب یک ماه گشت سرگردان
چون ز صدیق کس نداد نشان

گشت عاجز بگفت بیزارم
زان ادب که برد ز دلدارم

پس بپرسید که احمد زندیق
بچه جای است و در کدام فریق

گفت شخصی ورا که زود بگو
تا دهیمت نشان ز مسکن او

داد باوی نشان جای و مقام
رفت آنجا که تا رسد در کام

در بزد گفت احمدش که درآ
نیستم غافل از تو ای دانا

زانهمه حالها که بر تو گذشت
واقفم نیک و هیچ فوت نگشت

در زمانی که از خدا آن حال
طلبیدی حقت نداد وصال

کرد با من حواله ‌ ات ز کرم
تا ترا من بدان مقام برم

لیک این هم بدان کزان ساعت
که شدی طالب چنین طاعت

فکرتم بود این که با تو سخن
چه نسق گویم از علوم لدن

هیچ چیزی بخاطرم نامد
که بدان جان تو بیارامد

سخنم نیست لایق حالت
میکنم من بیان باجمالت

لیک چرخی زنم برابر تو
تا شود کشف سر آن بر تو

چون که بر رویم اوفتد نظرت
شود از حال در زمان خبرت

گردد آن مطلبت یقین حاصل
قرب یابی شوی بدان واصل

پیش او همچو چرخ چرخی زد
یافت زان چرخ او مقاصد جود



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۸ - در بیان آنکه بعضی اولیاء مشهوراند و بعضی مستور مرتبۀ مستوران بلندتر است از مرتبۀ مشهوران و از این سبب مشایخ بزرگ سرآمده همواره در تمنا و آرزوی آن بوده‌اند که از آن مستوران یکی را بیابند. و انبیاء نیز همچنین آرزو داشتند، حکایت موسی و خضر علیهما السلام درقرآن مذکور است. و ندا کردن مصطفی علیه السلام از سر صدق و عشق که واشوقاه الی لقاء اخوانی و بتضرع و ابتهال طلبیدن از حق تعالی ملاقات خاصی را و فرمودن حق تعالی که خاصی از خواص بر تو خواهد آمدن و گفتن مصطفی علیه السلام با عایشه رضی اللّه عنها که یکی از خاصان حق بر در ما خواهد آمدن و لیکن اگر اتفاقاً من در خانه نباشم او را بنوازش و دلداری در خانه بنشان تا آمدن من. و اگر این معنی متعذر شود و مقبول نیفتد، باری حلیۀ صورت او را بقدر امکان ضبط
گوهر بعدی:بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سر بنااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سری است و هر سری را سری دیگر هر که سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس میکرد منع میفرمود و میگفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه میکرد و موسی منع میفرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بردرند بیاموز تا محروم نروم. موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده میفرمود، چندانکه منعش میکرد ممکن نمیشد و پند موسی را قبول نمیکرد، تا عاقبت آندو زبانرا بوی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.