۱۷۹ بار خوانده شده

بخش ۱۶۱ - در بیان آنکه معجزاکبر سخن اولیاست، زیرا در معجزه‌ها و کراماتها سحر وجادوی و سیمیا گنجد و ساحران جنس معجزه بسیار مینمایند. همچنین ضمایر را که کرامات اولیاست رمّالان و کاهنان و جوزبازان و پری زدگان میگویند، اما در سخن ایشان هیچ از اینها نمیگنجد

رهبر رهروان حق سخن است
بر فلک نردبان حق سخن است

هرکه او را غذا سخن گردد
بر سر بحر بی سفن گردد

همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او

روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن

در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد

معجزی بیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن

معجز راستین نه قرآن است
جان پر درد را نه درمان است

همه قرآن زپا و سر سخن است
اندرو جمله خشگ و تر سخن است

همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است

این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است

جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی

باغ و ایوان و خانه ها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور

همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست
اندرون و درون ز مغز و زپوست

همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند

زانکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود

گفت گنجی بدم خد یزدان
خواستم تا شوم پدید و عیان

پس جهان را بدان سبب ظاهر
کرده ‌ ام تا شود هویدا سر

تا بدانند اینکه شاهی هست
زانکه از خود نشد بلندی و پست

این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف

بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت

که جز او در جهان خدائی نیست
غیر ذات ورا بقائی نیست

پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست

علم و حکمت سخن بود میدان
گرچه شد نقش او زمین و زمان

نقش او را ز من مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا

این صور همچو آب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین

فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق کف و وسخ

نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن کوز جهل درخواب است

چیز دیگر کمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را

لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانه ‌ اش یابد

همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر مبین

بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان بنیم پشیز

چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر

کوهها همچو کاه پره شوند
کل موجود ذره ذره شوند

ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب

همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند

تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده

جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه

که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی بسوی حق است

هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست

وای بر وی که خواهشش بجهان
غیر حق باشد آشکار و نهان

پیش چشمش جهان بود پرده
ماند اندر فراق افسرده

زندگیئی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود

گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم

ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود دروی عطا و بخشش هو

آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا باندازه

گشت مشغول آب و گل ز بله
شد فراموش منزلش وان ره

ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه صورت محسوس

آن اثر چون بماند بیمددی
در جهان کثیف همچو سدی

آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق ببی سو خواند

لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت

تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن بسعی و جهاد بیعددش

تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل

میفزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو درگذر ز کبر و زناز

کز عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون

جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که اینچنینش خوست

گر بفرمان زئی نمیری تو
جوی در بندگی اسیری تو

بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر

نی که درمان برای درد بود
دایم ار جان بسوی درد رود

درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین میدان

همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو

غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد

زانک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل

گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی

پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند

عشق چون نفط و هستها چون نی
زاتش او شود یقین لاشی

همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد بزیرکی مفهوم

گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش

حکمت حق نگر در این ایجاد
که چسان کرد از عدم بنیاد

کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زان قدر که بود اعلا

شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن

رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی

چون که جمع آمد اینهمه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا

گشت زنده زجان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن

چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود

از زبان رسول گفت بما
که شدید از جهان وصل جدا

علم بودیت نقش محض شدیت
درد گشتیت اگرچه صاف بدیت

مهر جان و تن ازدرون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید

خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان

بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من بنیاز

جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا

اینچنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه میجوید

از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را

نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است

کی بود نور از آفتاب جدا
مؤمنان را مدان جدا ز خدا

مؤمن از نور حق همی بیند
دائماً هر کجا که بنشیند

گفتگویش ز حق بود هردم
شنوائیش باشد از حق هم

همچو آلت بود بدست خدا
جنبش از حق کند بخشم و رضا

نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت

نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا

شرح آن قصه کن که میگفتی
در مدح سخن همیسفتی

هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را بجان ودل گیرد

بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن

همچو خورشید در جهان میتاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب

چون مه بدر نور میافشان
گرچه عوعو کنند وبانگ سگان

کار مه هست آن و کارسگ این
بهر کافر نهان کند کس دین

کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعو است و جان کندن

چون شود کافتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش

بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم

بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت

سالها مینمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح

با خلایق بجهد نهصد سال
پند میداد هم بقال و بحال

کس از آن قوم پند را نشیند
تار پندار چه او دراز تنید

کار خود میکن وز کس مندیش
بهر بیگانه ای مبر از خویش

کیست بیگانه جسم خاکی تو
که همیجوید او هلاکی تو

همچو خویشت پلید میخواهد
در عذاب شدید میخواهد

دشمن تست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار

ظاهراً یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو ضد خار است

مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است

روزیت را همی بروز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم

میفریباندت بنقش جهان
گه بمال و گهی بحسن زنان

گه بنان و کباب و گه بشراب
گاه با سبزه و کنارۀ آب

بیعدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو

بحذر باش از او مشو غافل
تانگردی چو گمرهان آفل

نام حق میبر و بر او میدم
که فزونی او شود زان کم

حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را

زان سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او بما فرمود

که بگوئید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار

ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد

تیغ تیز است ذکر من بروی
میبرد بیگمان ورا رگ و پی

اینچنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو

دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون

رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال

تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی

زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود

در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی در خلا و ملا



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶۰ - در بیان آنکه عاقل را یک اشارت بس است. زیرا در او آن حالت هست، بی آنکه بگویند میداند. چنانکه دو شخص بر قضیۀ دراز واقف باشند، بیک اشارت یکی تمامت قضیه را دیگری معلوم کند، لیکن کسی را که در آن قضیه وقوفی نباشد برمزی تمامت را کی توان معلوم کردن
گوهر بعدی:بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.