هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی از مولوی است که در آن شیخی نامدار بر شیری سوار میشود و با استفاده از نمادها و استعارههای عرفانی، مفاهیمی مانند تسلیم در برابر اراده الهی، دوری از هوای نفس، و وحدت وجود را بیان میکند. شیخ در این شعر به عنوان نمادی از عارف کامل و شیر به عنوان نمادی از قدرت و شهوت نفسانی به کار رفته است. متن به خواننده یادآوری میکند که همه چیز تحت اراده خداوند است و انسان باید از هوای نفس دوری کند و به نور الهی متصل شود.
رده سنی:
16+
این متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مفاهیم عرفانی و ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، استفاده از نمادها و استعارههای پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه
اَنْدَرین بود او که شیخِ نامْدار
زود پیش اُفتاد بر شیری سَوار
شیرْ غُرّان هیزُمَش را میکَشید
بر سَرِ هیزُم نِشَسته آن سَعید
تازیانَهش مارِ نَر بود از شَرَف
مار را بِگْرفته چون خَرزَن به کَف
تو یَقین میدان که هر شیخی که هست
هم سَواری میکُند بر شیرِ مَست
گَرچه آن مَحْسوس و این مَجْسوس نیست
لیکْ آن بر چَشمِ جانْ مَلْبوس نیست
صد هزاران شیرْ زیرِ را نَشان
پیشِ دیدهیْ غَیْبدانْ هیزُمکَشان
لیکْ یک یک را خدا مَحْسوس کرد
تا که بینَد نیز او که نیست مَرد
دیدَش از دور و بِخَندید آن خَدیو
گفت آن را مَشْنو ای مَفْتونِ دیو
از ضَمیرِ او بِدانست آن جَلیل
هم زِ نورِ دل بَلی نِعْمَ الدَّلیل
خوانْد بر وِیْ یک به یک آن ذوفُنون
آنچه در رَهْ رَفت بر وِیْ تا کُنون
بَعد از آن در مُشکلِ اِنْکارِ زَن
بَر گُشاد آن خوشْسَراینده دَهَن
کان تَحَمُّل از هوایِ نَفْس نیست
آن خیالِ نَفْسِ توست آن جا مَایست
گَرنه صَبرم میکَشیدی بارِ زَن
کِی کَشیدی شیرِ نَر بیگارِ من؟
اُشتُرانِ بُخْتی ایم اَنْدَر سَبَق
مَست و بیخود زیرِ مَحْمِلهایِ حَق
من نِیَم در اَمْر و فرمانْ نیمْْ خام
تا بِیَندیشَم من از تَشْنیعِ عام
عامِ ما و خاصِ ما فرمانِ اوست
جانِ ما بر رو دَوان جویانِ اوست
فَردیِ ما جُفْتیِ ما نَزْ هواست
جانِ ما چون مُهْره در دستِ خداست
نازِ آن اَبْلَه کَشیم و صد چو او
نه زِ عشقِ رَنگ و نه سودایِ بو
این قَدَر خود درسِ شاگردانِ ماست
کَرّ و فَرِّ مَلْحَمهیْ ما تا کجاست؟
تا کجا؟ آن جا که جا را راه نیست
جُز سَنا بَرقِ مَهِ اللهْ نیست
از همه اَوْهام و تَصویراتْ دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ
بَهرِ تو ار پَست کردم گفت و گو
تا بِسازی با رفیقِ زشتْخو
تا کَشی خَندان و خوشْ بارِ حَرَج
از پِیِ اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج
چون بِسازی با خَسیِّ این خَسان
گَردی اَنْدَر نورِ سُنَّتها رَسان
کَانْبیا رَنْجِ خَسانْ بَسْ دیدهاند
از چُنین مارانْ بَسی پیچیدهاند
چون مُراد و حُکْمِ یَزدانِ غَفور
بود در قِدْمَت تَجَلیّ و ظُهور
بی زِ ضِدّیْ ضِدّ را نَتْوان نِمود
وان شَهِ بیمِثْل را ضِدّی نبود
زود پیش اُفتاد بر شیری سَوار
شیرْ غُرّان هیزُمَش را میکَشید
بر سَرِ هیزُم نِشَسته آن سَعید
تازیانَهش مارِ نَر بود از شَرَف
مار را بِگْرفته چون خَرزَن به کَف
تو یَقین میدان که هر شیخی که هست
هم سَواری میکُند بر شیرِ مَست
گَرچه آن مَحْسوس و این مَجْسوس نیست
لیکْ آن بر چَشمِ جانْ مَلْبوس نیست
صد هزاران شیرْ زیرِ را نَشان
پیشِ دیدهیْ غَیْبدانْ هیزُمکَشان
لیکْ یک یک را خدا مَحْسوس کرد
تا که بینَد نیز او که نیست مَرد
دیدَش از دور و بِخَندید آن خَدیو
گفت آن را مَشْنو ای مَفْتونِ دیو
از ضَمیرِ او بِدانست آن جَلیل
هم زِ نورِ دل بَلی نِعْمَ الدَّلیل
خوانْد بر وِیْ یک به یک آن ذوفُنون
آنچه در رَهْ رَفت بر وِیْ تا کُنون
بَعد از آن در مُشکلِ اِنْکارِ زَن
بَر گُشاد آن خوشْسَراینده دَهَن
کان تَحَمُّل از هوایِ نَفْس نیست
آن خیالِ نَفْسِ توست آن جا مَایست
گَرنه صَبرم میکَشیدی بارِ زَن
کِی کَشیدی شیرِ نَر بیگارِ من؟
اُشتُرانِ بُخْتی ایم اَنْدَر سَبَق
مَست و بیخود زیرِ مَحْمِلهایِ حَق
من نِیَم در اَمْر و فرمانْ نیمْْ خام
تا بِیَندیشَم من از تَشْنیعِ عام
عامِ ما و خاصِ ما فرمانِ اوست
جانِ ما بر رو دَوان جویانِ اوست
فَردیِ ما جُفْتیِ ما نَزْ هواست
جانِ ما چون مُهْره در دستِ خداست
نازِ آن اَبْلَه کَشیم و صد چو او
نه زِ عشقِ رَنگ و نه سودایِ بو
این قَدَر خود درسِ شاگردانِ ماست
کَرّ و فَرِّ مَلْحَمهیْ ما تا کجاست؟
تا کجا؟ آن جا که جا را راه نیست
جُز سَنا بَرقِ مَهِ اللهْ نیست
از همه اَوْهام و تَصویراتْ دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ
بَهرِ تو ار پَست کردم گفت و گو
تا بِسازی با رفیقِ زشتْخو
تا کَشی خَندان و خوشْ بارِ حَرَج
از پِیِ اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج
چون بِسازی با خَسیِّ این خَسان
گَردی اَنْدَر نورِ سُنَّتها رَسان
کَانْبیا رَنْجِ خَسانْ بَسْ دیدهاند
از چُنین مارانْ بَسی پیچیدهاند
چون مُراد و حُکْمِ یَزدانِ غَفور
بود در قِدْمَت تَجَلیّ و ظُهور
بی زِ ضِدّیْ ضِدّ را نَتْوان نِمود
وان شَهِ بیمِثْل را ضِدّی نبود
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷۳ - واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است
گوهر بعدی:بخش ۷۵ - حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.