۱۸۰ بار خوانده شده

بخش ۱۵۰ - محمود شبستری قدّس سرّه

زبدهٔ محققین و قدوهٔ موحدین و از اهل شبستر و شبستر قریه‌ایست به سمت غربی تبریز، به مسافت هشت فرسخ. شیخ جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. درعهدِ دولت الجایتوسلطان و ابوسعید خان در تبریز مرجع فضلا و علماء ومسائل غامضه از خدمت وی منحل می‌شده. میرحسینی سادات هروی از خراسان نامه‌ای مشتمل بر هفده سؤال منظوم به وی فرستاده. شیخ محمود به اشارهٔ شیخ خود بهاءالدین یعقوب تبریزی در همان مجلس هربیتی را بیتی جواب داده، ارسال داشت. بعد از آن ابیات متعدده بر هر یکی افزود و به مثنوی گلشن راز موسوم نمود و فضلا بر آن شروح نوشتند و مقبول ترین شرح مفاتیح الاعجاز شیخ محمد لاهیجی نوربخشی است. صاحب مجالس العشاق نوشته که جناب شیخ را به جوانی از اقارب شیخ اسماعیل بستی تعلق بوده و رسالهٔ شاهدنامه را در محبت تصنیف نموده. مخفی نماند که رسالهٔ شاهدنامه از آن جناب دیده نشده است. شاید اشعاری که در اواخر گلشن در وصف شاهد گفته منظورش او بوده باشد یا آن فقرات را شاهدنامه نام کرده باشند. رسالهٔ منثورهٔ مشهوره موسوم به حق الیقین از اوست و آن رساله مشتمل بر حقایق و دقایق عرفانیه است. هم رسالهٔ منظوم بر وزن حدیقهٔ حکیم مرحوم به سعادت نامه موسوم دارند. قلیلی از آن دیده شد.صاحب ریاض السیّاحه نوشته اورا در کرمان نکاحی واقع شده واحفادآن جناب در آن شهر بسیار و به خواجگان اشتهار دارند. وفات شیخ در سنهٔ ۷۲۰، سی و سه سال عمر داشته. بعضی اشعار گلشن راز تیمّناً و تبرّکاً قلمی شد:
مِنْمثنوی گلشن راز

جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد

ولی از جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست

تعالی اللّه قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم

جهان خلق و امر آنجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد

همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر

درین ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند

وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر دراین کار

ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است

در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی می‌دهند ازمنزل خویش

سخن‌ها چون به وفق منزل افتاد
در افهامِ خلایق مشکل افتاد

معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحرِ قلزم اندر ظرف ناید

چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا حرف دگر بر وی فزاییم
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ

محقق را چو از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید

زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان

جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان

بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل

چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات

نگنجد نور حق اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر

چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد

چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشید تابان دید در آب

عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کزو پیداست عکسِ تابشِ حق

شد این کثرت از آن وحدت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار

جز او معروف عارف نیست دریاب
ولیکن خاک می‌یابد زخود تاب

جهان را سر به سر در خویش می‌بین
هر آنچت کاخر آید پیش می‌بین

چو هست مطلق آمد در عبارت
به لفظ من کنند از وی اشارت

من و تو عارض ذات وجودیم
مشبک‌های مشکات شهودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد ترا این پرده ازپیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور

روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی

حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است

تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد

جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هووالحق گوی خواهی یا اناالحق

وصال حق ز خلقیت جداییست
ز خود بیگانه گشتن آشناییست

چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند

ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
زنزدیکی تو دورافتادی از خویش

ترا از آتش دوزخ چه باک است
که ازهستی تن و جان تو پاک است

ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش

تو می‌گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است

ندانی کاین رهِ آتش پرستی است
همه این آفت شومی ز هستی است

کدامین اختیار ای مردِ جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل

چو بودِ تست یکسر همچو نابود
نگویی کاختیارت از کجا بود

مؤثر حق شناس اندر همه جای
منه بیرون ز حد خویشتن پای

هر آنکس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کان مانند گبر است

چنان کان گبر یزدان وا هرمن گفت
مر این نادان احمق ما و من گفت

به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهوو بازی است

مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر کسی کاری معین

جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد وان ابوجهل

کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

خداوندی همه در کبریاییست
نه علت لایق فعل خدایی است

کرامت آدمی را ز اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است

ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور

به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند

چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو

به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش

برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده

چو عریان گردی از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ

تنت باشد ولیکن بی کدورت
که بنماید درو چون آب صورت

دگر باره به وفق عالمِ خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص

همه اخلاق تو در عالمِ جان
گهی انوار گردد گاه نیران

تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند در نظر بالا و پستی

کند هم نور حق در تو تجلی
ببینی بی جهت حق را تعالی

دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو

سَقاهُمْرَبُّهُمْچِبوَد بیندیش
طَهُوْرا چیست صافی گشتن از خویش

خوشا آن دم که ما بی خویش باشم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم

نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و بی خود بر سر خاک

چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی

پس از هر مستی‌ای باشد خماری
درین اندیشه دل خون گشت باری

هر آن چیزی که درعالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست

صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهراست

مپرس از من حدیثِ زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
وَلَهُ اَیضاً نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ

همه دل ها ازو گشته مسلسل
همه جان‌ها ازو گشته مغلغل

معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او

اگر زلفین خود را برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند

اگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن

چو دام فتنه می‌شد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او

اگر زلفش بریده شد چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود

نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی صبح آورد گاهی کند شام

ز رویِ زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد

دلِ ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمی‌گردد زمانی

ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش نیستی بر شکل هستی

ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفایِ جان بیمار

ز چشمش خونِ ما درجوش دایم
ز لعلش جان ما مدهوش دایم

به غمزه چشم او دل می‌رباید
به بوسه لعل او جان می‌فزاید

ازو یک غمزه و جان دادن از ما
ازو یک بوسه و استادن از ما

مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی ازو بحر معانی است

ندانم خال او عکس دلِ ماست
و یا دل عکس روی خال زیباست

اگر هست این دلِ ما عکسِ آن خال
چرا می‌باشد آخر مختلف حال

گهی چون چشم مخمورش خرابست
گهی چون زلف او در اضطرابست

گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است

کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور

که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس مردود ابد شد

همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذره‌ای پیمانهٔ اوست

یکی از بویِ دردش ناقل آمد
یکی از رنگ صافش عاقل آمد

یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و میخوار

کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریادل رند سرافراز

شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات

خرابات از جهان بی مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است

گروهی اندرو بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر

گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ رویی بر سرِ دار

ز سر بیرون کشیده دلق ده توی
مجرد گشته از هر رنگ و هر بوی

گرفته دامنِ رندانِ خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار

چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است

اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی ترا به

چو اشیااند هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر

نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل
که بت از روی معنی نیست باطل

وجود آنجا که باشد محض خیرست
اگر شریست در وی آن ز غیرست

مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستیست

وگر مشرک ز دین آگاه بودی
کجا در دینِ خود گمراه بودی

ندید او از بت اِلّا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر

تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان

ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار

درونِ هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان

همیشه کفر در تسبیح حق است
وَاِنْمِنْشَیْئیٍ گفت اینجا چه دق است

چه می‌گویم که دور افتادم از راه
قدر هم بَعْدَ مَا جَائَتْقُلِ اللّه

بدین خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت پرست ار حق نمی‌خواست

هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود

یکی بین و یکی دان و یکی خوان
بدین ختم آمد اصل و فرعِ قرآن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۹ - مجنون عامری عَلَیهِ الرَّحمهُ
گوهر بعدی:بخش ۱۵۱ - مختوم نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.