۱۸۹ بار خوانده شده

بخش ۱۵۳ - نعمت اللّه کهسانی قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیْزُ

وهُوَ غوث الواصلین و فخر العاشقین، شاه نورالدین نعمت اللّه بن عبداللّه بن محمدبن عبداللبه بن موسی بن یحیی بن هاشم بن موسی بن جعفر بن صالح بن محمد بن جعفر بن حسن بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن ابی عبداللّه بن محمدالباقر بن علی بن الحسین بن علی علیه السلام. آباء و اجداد آن جناب از شهر حلب به کنج و مکران آمده و وی در سنهٔ ۷۳۱ در قصبهٔ کهسان مِنْاعمال هرات متولد شده. علوم ظاهری از رکن الدین شیرازی و شمس الدین مکی و سید جلال الدین خوارزمی و قاضی عضدالدین فراگرفته. در بیست و چهار سالگی در مکّهٔ معظمه به خدمت قطب الاقطاب، شیخ عبداللّه یافعی که صاحب کتاب روضة الریاحین و دُرّ النظیم و نشر المحاسن و ارشاد و تاریخ است رسیده و ارادت گزید. قطب الدین رازی را نیز در مکه دریافت و سلطان حسین اخلاطی مصری را دیده، از او درگذشت و در سراب تبریز سید قاسم ملقب به قاسم الانوار را در صِغَرِ سن به خدمت سید آوردند و نظر لطف از وی دیده، مدت‌ها درخراسان و هرات به سر بردند و پس به کوهبنان کرمان آمدند و سیدزادهٔ بزرگوار سید برهان الدین خلیل اللّه فرزند آن جناب در آن ولایت متولد شدند. چندی هم به تفت یزد توقف فرمودند و مولانا شرف الدین علی یزدی و خواجه صائن الدین علی ترکهٔ اصفهانی به خدمت سید رسیدند و به اشارهٔ او مسافرت مصر و شام گزیدند.
جناب سید وقتی به شیراز آمده‌اند، سید ابوالوفا و سید محمود مشهور به داعی و حافظ شیرازی و پدر علامه دوانی و شیخ ابواسحق بهرامی و علامه شریف جرجانی، شرف خدمت او را دریافتند. اجمالاً این که جناب سید نعمت اللّه از مشاهیر عرفا و اولیا بوده. جامع علوم عقلیه و نقلیه و صاحب مراتب ذوقیه و کشفیه. مدت‌ها در سمرقند و کوه صاف که در نواحی بلخ واقع است مجاهده می‌نمود در کرامات و خوارق عادات مشهور عالم و در علو پایه و سمّو مایه مسلم. معاصر امیر تیمور و شاهرخ بوده و جمعی کثیر را تربیت فرموده. جناب شاه داعی اللّه شیرازی به خدمتش ارادت تمام داشت و شاه قاسم انوار نقش اخلاصش بر لوح دل می‌نگاشت.
شیخ آذری طوسی خرقه از او پوشیده. و مولانا فضل اللّه سید نظام الدین احمد شیرازی بادهٔ معرفت از او نوشیده. در تشیع آن جناب کسی را مجال تردید نیست و در بزرگواری وی خاطری را یارای تشکیک نه. دولتشاه سمرقندی و قاضی نوراللّه ششتری نوشته‌اند که همه همواره از اطراف به خدمت جناب سید هدایا می‌آورده‌اند و وی بی شبهه تصرف می‌کرده است. امیر تیمور از این معنی سؤال نمود. سید مضمون حدیث وَلَوْکانَتْالدُّنیا دَمَاً عَبِیطاً لاَیَکُونُ قُوْتُ المؤمنینَ اِلّا حَلالاً را جواب فرموده. امیر در مقام امتحان برآمده، خوان سالار خود را امر نمود که از مَمّر حرامی طبخی به جهت سید ترتیب دهد. خوان سالار به درب دروازه رفته، پیرزنی بره‌ای می‌آورد به ظلم از او گرفته با طعام پخته به پیش سید آورد. امیر از او پرسید که این طعام حلال یا حرام است. گفت بر من حلال است و بر شما حرام. امیردرغضب شد. مقارن این حال عجوزه داوری به پیش آورده که مراپسری بود به سرخس رفته. در باب او متوحش بودم، شنیدم که سید نعمت اللّه ولی به هرات آمده نذر کردم که اگر پسرم از سرخس باز آید این بره را به جهت سید ببرم.
پسرم باز آمد و بره را به جهت سید نعمت اللّه می‌آوردم. درب دروازه یکی از ملازمان به ظلم و ستم از من گرفت. بعد از تقریر مطلب، اخلاص امیر افزود. مجملاً شعبه]ای[از سلسلهٔ معروفی که به حضرت امام ثامن می‌پیوندد به نام وی مشهور است. چنانکه شعبه‌ای به نام سید محمدنوربخش نوربخشیه و شعبه‌ای به نام ابونجیب سهروردی سهروردیه‌اند و علی هذا القیاس. مرقدش در قریهٔ ماهان معروف است. سنهٔ ۸۳۲ وفات یافت. گویند سن شریفش به صد و چهار سال رسیده بوده چنان که «عارف اسرار وجود» تاریخ فوتش را یافته‌اند و در تواریخ نوشته‌اند و جنت الفردوس نیز تاریخ فوت اوست. مرقد آن جناب در ماهان از آثار شهاب الدین احمدولی دکنی است که در دکن سید را به خواب دیده، اخلاص به هم رسانیده. از آنجا اخراجات فرستاده، بنای مرقد سید را در کمال متانت نهادند و فقیر به زیارت آن رسیدم. آن جناب را رسالات بسیار است و گویند عدد آن به سیصد رسیده. این فقیر شصت و دورسالهٔ عربی و فارسی آن حضرت را جمع نموده‌ام و حاضر است و دیوان آن جناب مکرر زیارت شده. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار آن جناب قلیلی در این کتاب ثبت خواهد شد:
مِنْقصائِدِهِ عَلَیهِ الرَّحمةُ

در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیاستی
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتاستی

جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریاستی

فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیاستی
مِنْغزلیاته

مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هرکه بپرسد خبرما

هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
٭٭٭

موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
ماییم صفات و صفت از ذات جدا نیست
٭٭٭

مجموع کاینات سراپردهٔ وی است
این طرفه تر که هیچ مکانش پدید نیست

او جانِ عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
٭٭٭

موج و دریاییم و هردو غیر آبی نیست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی نیست نیست

عقل اگر در خواب می‌بیند خیال دیگری
اعتمادی در خیالی یا به خوابی نیست نیست
٭٭٭

دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد

برو ای عقل و مگو عشق چرا کرده چنین
پادشاه است و به او چون و چرایی نرسد
٭٭٭

مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه ز آغاز همان به که به میدان نرود
٭٭٭

حسن یکی و در نظر آینه صد هزار، دان
روح یکی و تن بسی باده یکی و جام صد
٭٭٭

گر به صد آیینه یکی روی نمود صد نشد
نقش خیال اوست صد صدنشد و کدام صد

نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد

گر به وجود ناظری، هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی، این دگر است و آن دگر

جام‌ومی‌اندجسم‌وجان،جام،می‌است،وجسم، جان
ورتونیابی این سخن تن دگر است و جان دگر
٭٭٭

تو بستهٔ زَروزَن گشته‌ای و کشتهٔ آن
تو را ز مردیِ مردانِ پارسا چه خبر
٭٭٭

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
٭٭٭

ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ خمخانهٔ جانیم

هرکس به جمال رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
٭٭٭

آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
مِنْقطعات و رباعیّاته

چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود، کمال

هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
٭٭٭

مُسَمَّی واحِدٌ اِسْمِی کَثْیِرٌ
وَفِی تَلْوِینِ اَسْمائِی صِفاتِی

صِفاتُ اللّهِ فی وَجْهِی علیٌّ
وَاِسْمِی نِعْمةٌ اللّهِ کَیْفَ ذَاتِی

وُجُودِی فِی وُجُودی فی وُجُودی
وَکَوْنُ الْجامِع مِنِّی مَرَّاتِ

وَرُوحی مَظهرُ الأَرْوَاح کُلُّهُ
وَجِسْمِی مَظْهَرُ الآیاتِ آتِی

وعَیْنی ناظِرٌ فِی کُلِّ وَجْهٍ
وَنَفْسِی عاشِقٌ بِالزَّاکِیاتِ
رباعیات

بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت

بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حلقهٔ ما به سرسری نتوان رفت
٭٭٭

آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند

از قید گُل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
٭٭٭

تا درد خیال او مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد

جان ودل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
٭٭٭

این نقش و خیال عالمش می‌خوانند
جانی دارد که آدمش می‌خوانند

وحی است که روح اولش باشد نام
چون اوست تمام، خاتمش می‌خوانند
٭٭٭

یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند
خود را به میان آن در انداخته‌اند

خود می‌گویند رازِ خود می‌شنوند
وز ما و شما بهانه برساخته‌اند
٭٭٭

کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش

محبوب جمال می‌نماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
٭٭٭

واللّه به خدا که ما خدا می‌دانیم
اسرار گدا و پادشا می‌دانیم

سرپوش فکنده‌ایم بررویِ طبق
سری است در این طبق که ما می‌دانیم
٭٭٭

با عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیک خویی نکنیم

با آنکه به جای ما بدی‌ها کرده است
گر دست دهد به جز نکویی نکنیم
٭٭٭

بویی که تو از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی

چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی
٭٭٭

ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی

مطلوب تویی طلب تویی طالب تو
دریاب که خود هر آنچه خواهی آنی
٭٭٭

گر عالم سِرِّ لِی مَعَ اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی

گر صورت و معنیِ جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
مِنْمثنویاته

حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هرچه موجود است

هرچه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند

عارفانی که علمِ ما دانند
صفت ذات اسم را خوانند

لفظ اللّه اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است

کُلُّ شَیْئیٍ لَهُ کَمِرْآتْ
وَجْهُهُ کُلَّها مُساواتْ

لَیْسَ بَیْنی وبَیْنَهُ بَیْن
هُوَ فِی الْعَیْنِ لآ تَقُلْأَیْن

عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود

گر هزار است و گر هزار هزار
اول او یکی بود به شمار

آینه صد هزار می‌بینم
در همه روی یار می‌بینم

بلکه یک آینه بود اینجا
صور مختلف درو پیدا

کَونُ کَوْنی یَکُونُ مِنْکَوْنِهْ
عَیْنُ عَیْنِی بِعَیْنِهِ عَیْنِهْ

یک شراست و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ می‌دهد بی رنگ

رنگِ می رنگِ جام وی باشد
این عجب بین که جامِ می باشد
وَلَهُ ایضاً فِی التمثیل

آن یکی کوزه‌یی ز یخ برداشت
کرد پُر آب و یک زمان بگذاشت

چون هوا زآفتاب گرمی یافت
گرمی‌اش بر وجود کوزه بتافت

آب شد کوزه، کوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب

اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد

قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند

نقد گنجینهٔ قدح ماییم
گر چه موجیم عین دریاییم

نقش عالم خیال می‌بینم
در خیال آن جمال می‌بینم

او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان من به جویِ ما جاری

نه حلول است حل حال من است
سخنی از من و کمال من است

هرکه در معرفت سخن راند
وصف خود می‌کند اگر داند

تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار

أَنْتَ لا أَنْتَ وَأَنَا مَا هُوَ
هُوَ هُوَ لا اِلَهَ إلّا هُوَ

هرچه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است

ور تو گویی که غیر او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد

یَا حَبِیبْی وَ قُرَّةَ الْعَیْنی
أَنَا عَیْنُکَ وَ عَیْنُکَ عَیْنِی

ما خَیالیم در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو

إنَّهُ ظاهِرٌ بِنَا فِیْنَا
هُوَ مَعَنَا فَأنْظُروا مَعَنَا

نور چشم است در نظر پیداست
نظری کن ببین که او با ماست

گر بگویم هزار یک سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است

ظلمت ونور هر دو یک ذاتند
گر دو اندر ظهور آیاتند

هرکه را عشق علم توحید است
اول آن مقامِ تجرید است

غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب

سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد

نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود

هستیِ هرچه هست بی او نیست
ورتو گویی که هست نیکونیست

به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود

هرچه موجود باشد از اشیاء
همه باشد مظاهر اسماء

بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
وله ایضاً

وجودی در همه اعیان، عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است

به هر آیینه حسنی نو نماید
ز هر برجی به شکل نو برآید

حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در او ما را شکی نیست

در این دریا به عینِ ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن

به راه کج مرو بشنو ز ما راست
اگر نورست وگر ظلمت که ما راست

اگر آئی به چشم ما نشینی
وجودی جز وجود او نبینی

به نور او جمال او توان دید
چنان می‌بین که سید آن چنان دید

ز شرک خودپرستی چون برستی
به غیر حضرت حق کی پرستی

خیال غیر خوابی می‌نماید
همه عالم سرابی می‌نماید

به بزم عاشقانِ ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن

طلب کن گنجِ اسمای الهی
که گر یابی بیابی پادشاهی
٭٭٭

مظهر و مظهر به چشم ما یکی است
آب این امواج و آن دریا یکی است

ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بذر ز خود کان یک تویی

هرکه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود

گر فسردی بر لب جو ژاله‌ای
ور گدازی آبروی لاله‌ای

هر گلی را شیشه‌ای دان پرگلاب
هر حبابی کاسه‌ای می‌بین پر آب

یک هویت را به اسما می‌شمار
یک هویت دان واسما بی شمار

گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو خوانی دو نماید در صفات

بی هویت نی وجود و نی عدم
بی هویت نی حدوث و نی قِدَم

از هویت داد حق ما را وجود
یک هویت را دو نسبت رو نمود

حظ وهمی از میان های هو
گر براندازی یکی ماند نه دو

کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود

صورتش را آینه گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست

از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود

از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵۲ - نجم الدین خوارزمی قُدِّسَ سِرّه
گوهر بعدی:بخش ۱۵۴ - نجم الدین رازی قُدِّسَ سِرُّه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.