هوش مصنوعی:
این متن داستانی است درباره قاضی زیرکی که به دام مکر زنی میافتد و در صندوقی پنهان میشود. جوحی وارد میشود و با قاضی صحبت میکند و از مشکلات خود میگوید. قاضی در صندوق فریاد میزند و حمالی که صندوق را حمل میکند، متوجه صدای او میشود. در نهایت، قاضی از صندوق بیرون میآید و به حمال دستور میدهد که صندوق را به خانهاش ببرد. متن به موضوعاتی مانند مکر، فریب، و حقیقت پنهان در ظواهر میپردازد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از واژگان و عبارات پیچیده و قدیمی ممکن است برای خوانندگان جوان دشوار باشد.
بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره
مَکْرِ زن پایان ندارد رفت شب
قاضیِ زیرک سویِ زنْ بَهْرِ دَب
زن دو شمع و نُقْلِ مجلس راست کرد
گفت ما مَستیم بی این آبْخَورْد
اَنْدَر آن دَم جوحی آمد دَر بِزَد
جُست قاضی مَهرَبی تا دَر خَزَد
غیرِ صندوقی ندید او خَلْوَتی
رفت در صندوقْ از خَوْف آن فَتی
اَنْدَر آمد جوحی و گفت ای حَریف
ای وَبالَم در رَبیع و در خَریف
من چه دارم که فِدایَت نیست آن
که زِ من فریاد داری هر زمان؟
بر لَبِ خُشکَم گُشادَسْتی زبان
گاه مُفْلِس خوانی اَم گَهْ قَلْتَبان
این دو عِلَّت گَر بُوَد ای جان مرا
آن یکی از توست و دیگر از خدا
من چه دارم غیرِ آن صندوق کان
هست مایهٔ تُهْمَت و پایهیْ گُمان؟
خَلْقِ پِنْدارند زَر دارم دَرون
داد واگیرند از من زین ظُنون
صورتِ صندوق بَس زیباست لیک
از عُروض و سیم و زَر خالیست نیک
چون تَنِ زَرّاق خوب و با وَقار
اَنْدَر آن سَلّه نیابی غیرِ مار
من بَرَم صندوق را فردا به کو
پَس بِسوزَم در میانِ چارسو
تا بِبینَد مؤمن و گَبْر و جُهود
که دَرین صندوق جُز لَعْنَت نبود
گفت زن هی دَر گُذَر ای مَرد ازین
خورْد سوگند او که نَکْنَم جُز چُنین
از پِگَه حَمّال آوَرْد او چو باد
زود آن صندوق بر پُشتَش نَهاد
اَنْدَر آن صندوق قاضی از نَکال
بانگ میزد کِی حَمال و ای حَمال
کرد آن حَمّال راست و چپ نَظَر
کَزْ چه سو دَر میرَسَد بانگ و خَبَر؟
هاتِف است این داعی من ای عَجَب
یا پَریاَم میکُند پنهان طَلَب؟
چون پَیاپِی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتِف نیست باز آمد به خویش
عاقِبَت دانِسْت کان بانگ و فَغان
بُد زِ صندوق و کسی در وِیْ نَهان
عاشقی کو در غَمِ معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عُمر در صندوق بُرد از اَنْدُهان
جُز که صندوقی نَبینَد از جهان
آن سَری که نیست فَوْقِ آسْمان
از هَوَس او را در آن صندوق دان
چون زِ صندوقِ بَدَن بیرون رَوَد
او زِ گوری سویِ گوری میشود
این سُخَن پایان ندارد قاضی اَش
گفت ای حَمّال و ای صندوقکَش
از من آگَهْ کُن دَرونِ مَحْکَمه
نایِبَم را زودتَر با این همه
تا خَرَد این را به زَر زین بیخِرَد
همچُنین بسته به خانهیْ ما بَرَد
ای خدا بُگْمار قومی روحْمَند
تا زِ صندوقِ بَدَنْمان وا خَرَند
خَلْق را از بَندِ صندوقِ فُسون
کی خَرَد جُز اَنْبیا و مُرسَلون؟
از هزاران یک کسی خوشمَنْظَراست
که بِدانَد کو به صندوق اَنْدَراست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بِدان ضِدْ این ضِدَش گردد عِیان
زین سَبَب که عِلْم ضالهیْ مؤمن است
عارفِ ضالهیْ خود است و موقِن است
آن کِه هرگز روزِ نیکو خود نَدید
او دَرین اِدْبار کِی خواهد طَپید؟
یا به طِفْلی در اسیری اوفْتاد
یا خود از اوّل زِ مادر بَنده زاد
ذوقِ آزادی ندیده جانِ او
هست صندوقِ صُوَر میدانِ او
دایِما مَحْبوسْ عقلش در صُوَر
از قَفَص اَنْدَر قَفَص دارد گُذَر
مَنْفَذَش نه از قَفَص سویِ عُلا
در قَفَصها میرَوَد از جا به جا
در نُبی اِنْ اِسْتَطَعْتُمْ فَانْفُذوا
این سُخَن با جِنّ و اِنْس آمد زِ هو
گفت مَنْفَذ نیست از گَردونتان
جُز به سُلطان و به وَحْیِ آسْمان
گَر زِ صندوقی به صندوقی رَوَد
او سَمایی نیست صندوقی بُوَد
فُرجه صَندوقْ نو نو مُسکِراست
دَر نَیابَد کو به صندوق اَنْدَراست
گَر نَشُد غِرِّه بِدین صندوقها
هَمچو قاضی جویَد اِطْلاق و رَها
آن کِه داند این نِشانَش آن شِناس
کو نباشد بیفَغان و بیهَراس
هَمچو قاضی باشد او در اِرْتِعاد
کِی برآید یک دَمی از جانْش شاد؟
قاضیِ زیرک سویِ زنْ بَهْرِ دَب
زن دو شمع و نُقْلِ مجلس راست کرد
گفت ما مَستیم بی این آبْخَورْد
اَنْدَر آن دَم جوحی آمد دَر بِزَد
جُست قاضی مَهرَبی تا دَر خَزَد
غیرِ صندوقی ندید او خَلْوَتی
رفت در صندوقْ از خَوْف آن فَتی
اَنْدَر آمد جوحی و گفت ای حَریف
ای وَبالَم در رَبیع و در خَریف
من چه دارم که فِدایَت نیست آن
که زِ من فریاد داری هر زمان؟
بر لَبِ خُشکَم گُشادَسْتی زبان
گاه مُفْلِس خوانی اَم گَهْ قَلْتَبان
این دو عِلَّت گَر بُوَد ای جان مرا
آن یکی از توست و دیگر از خدا
من چه دارم غیرِ آن صندوق کان
هست مایهٔ تُهْمَت و پایهیْ گُمان؟
خَلْقِ پِنْدارند زَر دارم دَرون
داد واگیرند از من زین ظُنون
صورتِ صندوق بَس زیباست لیک
از عُروض و سیم و زَر خالیست نیک
چون تَنِ زَرّاق خوب و با وَقار
اَنْدَر آن سَلّه نیابی غیرِ مار
من بَرَم صندوق را فردا به کو
پَس بِسوزَم در میانِ چارسو
تا بِبینَد مؤمن و گَبْر و جُهود
که دَرین صندوق جُز لَعْنَت نبود
گفت زن هی دَر گُذَر ای مَرد ازین
خورْد سوگند او که نَکْنَم جُز چُنین
از پِگَه حَمّال آوَرْد او چو باد
زود آن صندوق بر پُشتَش نَهاد
اَنْدَر آن صندوق قاضی از نَکال
بانگ میزد کِی حَمال و ای حَمال
کرد آن حَمّال راست و چپ نَظَر
کَزْ چه سو دَر میرَسَد بانگ و خَبَر؟
هاتِف است این داعی من ای عَجَب
یا پَریاَم میکُند پنهان طَلَب؟
چون پَیاپِی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتِف نیست باز آمد به خویش
عاقِبَت دانِسْت کان بانگ و فَغان
بُد زِ صندوق و کسی در وِیْ نَهان
عاشقی کو در غَمِ معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عُمر در صندوق بُرد از اَنْدُهان
جُز که صندوقی نَبینَد از جهان
آن سَری که نیست فَوْقِ آسْمان
از هَوَس او را در آن صندوق دان
چون زِ صندوقِ بَدَن بیرون رَوَد
او زِ گوری سویِ گوری میشود
این سُخَن پایان ندارد قاضی اَش
گفت ای حَمّال و ای صندوقکَش
از من آگَهْ کُن دَرونِ مَحْکَمه
نایِبَم را زودتَر با این همه
تا خَرَد این را به زَر زین بیخِرَد
همچُنین بسته به خانهیْ ما بَرَد
ای خدا بُگْمار قومی روحْمَند
تا زِ صندوقِ بَدَنْمان وا خَرَند
خَلْق را از بَندِ صندوقِ فُسون
کی خَرَد جُز اَنْبیا و مُرسَلون؟
از هزاران یک کسی خوشمَنْظَراست
که بِدانَد کو به صندوق اَنْدَراست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بِدان ضِدْ این ضِدَش گردد عِیان
زین سَبَب که عِلْم ضالهیْ مؤمن است
عارفِ ضالهیْ خود است و موقِن است
آن کِه هرگز روزِ نیکو خود نَدید
او دَرین اِدْبار کِی خواهد طَپید؟
یا به طِفْلی در اسیری اوفْتاد
یا خود از اوّل زِ مادر بَنده زاد
ذوقِ آزادی ندیده جانِ او
هست صندوقِ صُوَر میدانِ او
دایِما مَحْبوسْ عقلش در صُوَر
از قَفَص اَنْدَر قَفَص دارد گُذَر
مَنْفَذَش نه از قَفَص سویِ عُلا
در قَفَصها میرَوَد از جا به جا
در نُبی اِنْ اِسْتَطَعْتُمْ فَانْفُذوا
این سُخَن با جِنّ و اِنْس آمد زِ هو
گفت مَنْفَذ نیست از گَردونتان
جُز به سُلطان و به وَحْیِ آسْمان
گَر زِ صندوقی به صندوقی رَوَد
او سَمایی نیست صندوقی بُوَد
فُرجه صَندوقْ نو نو مُسکِراست
دَر نَیابَد کو به صندوق اَنْدَراست
گَر نَشُد غِرِّه بِدین صندوقها
هَمچو قاضی جویَد اِطْلاق و رَها
آن کِه داند این نِشانَش آن شِناس
کو نباشد بیفَغان و بیهَراس
هَمچو قاضی باشد او در اِرْتِعاد
کِی برآید یک دَمی از جانْش شاد؟
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
گوهر بعدی:بخش ۱۲۸ - آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.