هوش مصنوعی: منصور مغربی، عالمی نامدار در فقه، به قبیله‌ای عربی می‌رسد و جوانی او را به مهمانی دعوت می‌کند. هنگام صرف غذا، جوان با نگاه به خیمه‌ای فریاد می‌زند و بیهوش می‌شود. بعد از بهوش آمدن، منصور می‌فهمد که معشوق جوان در آن خیمه است و عشق او را بی‌تاب کرده است. منصور از معشوق درخواست کمک می‌کند، اما معشوق پاسخ می‌دهد که جوان حتی طاقت دیدن غبار دامن او را ندارد، چه رسد به همراهی‌اش.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و احساسی است که درک آن برای مخاطبان جوان‌تر دشوار بوده و نیاز به بلوغ فکری و تجربه‌ی بیشتری دارد. همچنین، پرداختن به موضوع عشق و فراق ممکن است برای سنین پایین‌تر نامناسب باشد.

فصل ۷۴

منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی می‌کشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فصل ۷۳
گوهر بعدی:فصل ۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.