هوش مصنوعی:
خواجه بوالقسم حکیم مردی بزرگ در سرخس بود که مریدان زیادی داشت. وقتی آوازهٔ شیخ به شهر رسید، مریدان تصمیم گرفتند حال او را بررسی کنند. یحیی ترک به میهنه رفت تا شیخ را ببیند. شیخ با دیدن یحیی، او را مورد خطاب قرار داد و از او پرسید که چه گفتهاند. یحیی پاسخ داد و شیخ به او گفت که برود و بگوید مردی دیده که بر کیسهٔ او بند نبود و با خلقش داوری میکرد. یحیی با شادی بازگشت و مریدان همگی به خدمت شیخ شتافتند.
رده سنی:
12+
متن دارای مفاهیم عرفانی و اخلاقی است که برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک و مفید است. همچنین زبان متن ساده و روان است و محتوای نامناسبی برای این گروه سنی ندارد.
حکایت شمارهٔ ۸۶
خواجه بوالقسم حکیم مردی بزرگ بوده است در سرخس، و جمعی مریدان داشت، همه مردمانی عزیز، چون آوازۀ شیخ به شهر سرخس رسید، ایشان را میبایست کی بدانند کی حال شیخ تا بچه درجه است. یک روز بنشستند و سخن شیخ میگفتند. یکی گفت مردی بزرگست دیگری گفت که خانه پس کوه دارد یعنی روستاییست. یحیی ترک مردی بزرگ بود، گفت از غیب سخن گفتن کار شما نباشد، من بمیهنه روم بدین مهم پس روی بدان جانب آورد چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ بر منبر، چون او از در مسجد درآمد شیخ را نظر بر وی افتاد، گفت مرحبا ای یحیی آمدۀ تا بما فرو نگری؟ اکنون خود ترا بمابرباید نگریست. درویشان دربند تواند، ترا چه گفتند آن ساعت که میآمدی؟ یحیی گفت شیخ فرماید. پس شیخ گفت ترا گفتهاند بنگر تا چه مردیست. گفت بلی، گفت کی دیدی؟ یحیی گفت دیدم. گفت چه خواهی گفتن؟ یحیی گفت هرچ شیخ گوید. شیخ گفت برو و بگوی کی مردی دیدم کی بر کیسۀ او بند نبود و با خلقش داوری. یحیی نعرۀ برآورد چون بهوش آمد برخاست باوقت خوش، و برفت پیش بوالقسم و آن حالت با آن جمع تقریر کرد همه خوش بر آمدند و عزم میهنه کردند و خدمت شیخ دریافتند.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۸۵
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.