هوش مصنوعی: شیخ ابوسعد در سفری با درویشان، به دلیل باران شدید مجبور به توقف می‌شود. ستوران بی‌برگ می‌مانند و او از دل‌تنگی سخنی ناشایست بر زبان می‌آورد. آن شب، شیخ را در خواب می‌بیند که او را نصیحت می‌کند که سخنانش را کنترل کند تا در شفاعت او جای گیرد. ابوسعد پس از بیداری توبه کرده و می‌گرید.
رده سنی: 14+ متن دارای مفاهیم اخلاقی و عرفانی است که برای درک عمیق‌تر، به بلوغ فکری نیاز دارد. همچنین، موضوع توبه و نصیحت ممکن است برای کودکان کم‌سن‌وسال ناملموس باشد.

حکایت شمارهٔ ۱۰

از جدم شیخ الاسلام ابوسعد شیخ رحمه اللّه روایت کردند کی او گفت وقتی براهی بیرون شدیم با جمعی از درویشان، بارانی سخت بیامد، ما در پناهی شدیم چند شبانه روز و ستوران بی‌برگ مانده بودند، یکبار از دل تنگی بر زفان من رفت این چیست کی می‌کنی؟ آن شب بخفتم شیخ را بخواب دیدم کی گفت ای بوسعد چنان سخن گفتن بچه کار آید، چندان گوی کی در شفاعت ما گنجد. بیدار شدم، توبه کردم و بسیار بگریستم.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.