۲۰۵ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱۰

از جدم شیخ الاسلام ابوسعد شیخ رحمه اللّه روایت کردند کی او گفت وقتی براهی بیرون شدیم با جمعی از درویشان، بارانی سخت بیامد، ما در پناهی شدیم چند شبانه روز و ستوران بی‌برگ مانده بودند، یکبار از دل تنگی بر زفان من رفت این چیست کی می‌کنی؟ آن شب بخفتم شیخ را بخواب دیدم کی گفت ای بوسعد چنان سخن گفتن بچه کار آید، چندان گوی کی در شفاعت ما گنجد. بیدار شدم، توبه کردم و بسیار بگریستم.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.