هوش مصنوعی:
این متن شعری است که داستان عشق فرهاد و شیرین را روایت میکند. در این شعر، فرهاد به دلیل عشقش به شیرین رنج میکشد و در نهایت میمیرد. شیرین نیز از مرگ فرهاد بسیار اندوهگین میشود و خسرو، که پشیمان از کار خود است، نامهای به شیرین مینویسد تا او را تسلی دهد. شعر به زیبایی احساسات و رنجهای عاشقانه را به تصویر میکشد.
رده سنی:
16+
این متن شامل مفاهیم عمیق عاطفی و عاشقانه است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مضامین مانند رنج و مرگ ممکن است برای سنین پایین تر مناسب نباشد. بنابراین، این متن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب است که توانایی درک و تحلیل مفاهیم پیچیدهتر را دارند.
بخش ۶۱ - تعزیتنامه خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانهای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه میکرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطبها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوهافکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمیگوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکیتری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره، ای دلافروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطرهای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصبهائی در او پیچیده صد مار
رطبهائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضههای پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانهای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده ی خویش
وز آن آزار گشت آزرده ی خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای
کسی که او با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه میکرد
وزاین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین، نامه ای شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطبها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته ی گل را تراشید
به لولو گوشه ی مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوهافکن ببخشود
به سر زانو، به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چون او باد آنکه زاو عبرت نگیرد!
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمیگوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی، چند خواهی اندهش خورد؟
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکیتری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی، او ستاره، ای دلافروز!
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه ی مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی، او گیاهی که از تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر زآسمانت
و گر شد قطرهای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر، گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد، شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد، ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید که آمد نامه ی شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصبهائی در او پیچیده صد مار
رطبهائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضههای پرنیان پوش
همه زهراب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیداربختی
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۵۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
گوهر بعدی:بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیتنامه شیرین به خسرو از راه باد افراه