هوش مصنوعی:
این متن یک گفتگوی عاشقانه و عرفانی بین شاه محمود و ایاز است که در آن رابطه عاشق و معشوق، و همچنین مفاهیم قدرت و بندگی در عشق بررسی میشود. شاه محمود از عشق خود به ایاز میگوید و از تغییر نقشها در عشق سخن میراند، جایی که شاه به بنده و بنده به شاه تبدیل میشود. ایاز پاسخ میدهد که عشق همه چیز را دگرگون کرده و نشان میدهد که در عشق، معشوق حاکم است و عاشق اسیر.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۴۲ - سلطان محمود و ایاز
گفت روزی شاه محمود و ایاز
خوش بهم بودند با ناز و نیاز
با ایاز خاص شاه پر نیاز
گفت ای جان و دل را برگ و ساز
سالها شد تا ز عشقت زنده ام
گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
مشکلم افتاد حل کن مشکلم
چیست برگو چارۀ جان و دلم
من به عشق ت هر زمان کاملترم
درد و سوزت را به جان قابلترم
لیک هر چندی که هستم زارتر
در طریق عشق تو در کار تر
تو ز من بیگانه تر گردی چرا
سر این معنی مکن پنهان ز ما
از غمم هر دم شوی دل شادتر
در جفا و جور ما استادتر
چونکه هر ساعت ت را بنده ترم
بر سر کوی تو افکنده ترم
تو ز جان زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر
آنچه بود اندر میان ما و تو
بیشتر از عشق اکنون گو که کو
آن همه گستاخی و آن گفت و گو
آشناییها میان ما و تو
هست اکنون آن همه شکر و صواب
در میان ما حجاب اندر حجاب
سر این حالت نمی دانم ز چیست
خلق را باید به حال من گریست
زانکه چندانی که این ره می روم
هر زمان بینم که واپستر شوم
گفت با محمود ایاز ای پادشا
آن زمان تو شاه بودی من گدا
من مذلت داشتم از بندگی
تو ز اوج سلطنت تا بندگی
چون درآمد پای عشق اندر میان
گشت حال ما همه بر عکس آن
بنده این ساعت شه فرخنده شد
شاه این دم بندۀ افکنده شد
ناز سلطانی بدل شد با نیاز
و این نیاز بندگی شد عین ناز
چون اسیر عشق گشتی ای امیر
عجز پیش آور ز میری گوشه گیر
عشق و شاهی کی بهم آیند راست
عشق شاه و سلطنت پیشش گداست
عاشقی آمد اسیری سر بسر
هست معشوقی امیری ای پسر
چون بود گستاخ پیش پادشا
بنده گو باشد اسیر و بینوا
با اسیری چون امیری می کنی
در میان صد پرده هر ساعت تنی
آنچه ما را بود ای شه آن زمان
آن نصیب ت کرد عشق دلستان
فر معشوقی ترا بیگانه کرد
شادمانی شد بدل با سوز ودرد
عشق ، حال بنده اکنون با تو داد
وصف شاهی در نهاد من نهاد
آفتاب عشق چون تابنده شد
بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد
عشق و سلطانی ز هم دور است و دور
عاشقی خواهی ز شاهی شو نفور
چونکه کردی در جهان دعوی عشق
کو گواهی صدق بر معنی عشق
عجز و زاری چون نشان عاشقست
هر کرا هست این نشان او صادقست
وصف معشوقست استغنا و ناز
وصف عاشق افتقار است ونیاز
ترک هستی گو درآور راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عزت شاهی به ذل بندگی
رو بدل کن در ره افکندگی
هر که در پندار ملک و جاه ماند
غیرت عشقش ز پیش خود براند
در دل تو تا که باشد غیر دوست
خانۀ اغ یار خوان نی جای اوست
ذوق عشق و عاشقی آمد حرام
هر دلی کو هست غیرش را مقام
عشق را هر دم دگر آوازه است
هر زمانش صد ظهور تازه است
می نماید هر زمان روی دگر
می رباید دل ز عاشق بی خبر
آفتاب عشق شد چون نوربخش
یافت ذرات جهان زان نوربخش
چون جمال عشق بنمود از نقاب
در کسوف آمد ز تابش آفتاب
ناز معشوقی تقاضای نیاز
کرد تا پیدا نماید جمله راز
از نیاز ماست ناز او عیان
می کند احببت زین معنی بیان
عاشق و معشوق محتاج همند
هر دو باهم همچو درد و مرهمند
طالب درد است و مرهم روز و شب
درد آمد در جهان مرهم طلب
خوش بهم بودند با ناز و نیاز
با ایاز خاص شاه پر نیاز
گفت ای جان و دل را برگ و ساز
سالها شد تا ز عشقت زنده ام
گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
مشکلم افتاد حل کن مشکلم
چیست برگو چارۀ جان و دلم
من به عشق ت هر زمان کاملترم
درد و سوزت را به جان قابلترم
لیک هر چندی که هستم زارتر
در طریق عشق تو در کار تر
تو ز من بیگانه تر گردی چرا
سر این معنی مکن پنهان ز ما
از غمم هر دم شوی دل شادتر
در جفا و جور ما استادتر
چونکه هر ساعت ت را بنده ترم
بر سر کوی تو افکنده ترم
تو ز جان زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر
آنچه بود اندر میان ما و تو
بیشتر از عشق اکنون گو که کو
آن همه گستاخی و آن گفت و گو
آشناییها میان ما و تو
هست اکنون آن همه شکر و صواب
در میان ما حجاب اندر حجاب
سر این حالت نمی دانم ز چیست
خلق را باید به حال من گریست
زانکه چندانی که این ره می روم
هر زمان بینم که واپستر شوم
گفت با محمود ایاز ای پادشا
آن زمان تو شاه بودی من گدا
من مذلت داشتم از بندگی
تو ز اوج سلطنت تا بندگی
چون درآمد پای عشق اندر میان
گشت حال ما همه بر عکس آن
بنده این ساعت شه فرخنده شد
شاه این دم بندۀ افکنده شد
ناز سلطانی بدل شد با نیاز
و این نیاز بندگی شد عین ناز
چون اسیر عشق گشتی ای امیر
عجز پیش آور ز میری گوشه گیر
عشق و شاهی کی بهم آیند راست
عشق شاه و سلطنت پیشش گداست
عاشقی آمد اسیری سر بسر
هست معشوقی امیری ای پسر
چون بود گستاخ پیش پادشا
بنده گو باشد اسیر و بینوا
با اسیری چون امیری می کنی
در میان صد پرده هر ساعت تنی
آنچه ما را بود ای شه آن زمان
آن نصیب ت کرد عشق دلستان
فر معشوقی ترا بیگانه کرد
شادمانی شد بدل با سوز ودرد
عشق ، حال بنده اکنون با تو داد
وصف شاهی در نهاد من نهاد
آفتاب عشق چون تابنده شد
بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد
عشق و سلطانی ز هم دور است و دور
عاشقی خواهی ز شاهی شو نفور
چونکه کردی در جهان دعوی عشق
کو گواهی صدق بر معنی عشق
عجز و زاری چون نشان عاشقست
هر کرا هست این نشان او صادقست
وصف معشوقست استغنا و ناز
وصف عاشق افتقار است ونیاز
ترک هستی گو درآور راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عزت شاهی به ذل بندگی
رو بدل کن در ره افکندگی
هر که در پندار ملک و جاه ماند
غیرت عشقش ز پیش خود براند
در دل تو تا که باشد غیر دوست
خانۀ اغ یار خوان نی جای اوست
ذوق عشق و عاشقی آمد حرام
هر دلی کو هست غیرش را مقام
عشق را هر دم دگر آوازه است
هر زمانش صد ظهور تازه است
می نماید هر زمان روی دگر
می رباید دل ز عاشق بی خبر
آفتاب عشق شد چون نوربخش
یافت ذرات جهان زان نوربخش
چون جمال عشق بنمود از نقاب
در کسوف آمد ز تابش آفتاب
ناز معشوقی تقاضای نیاز
کرد تا پیدا نماید جمله راز
از نیاز ماست ناز او عیان
می کند احببت زین معنی بیان
عاشق و معشوق محتاج همند
هر دو باهم همچو درد و مرهمند
طالب درد است و مرهم روز و شب
درد آمد در جهان مرهم طلب
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴۱ - در بیان حقیقت عشق و آثار و احکام آن
گوهر بعدی:بخش ۴۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.