هوش مصنوعی: شبگیر، زمانی که آسمان به رنگ لاجوردی درآمده و خورشید به رنگ سرخ درآفاق می‌درخشد، مجنون که مانند گلی پژمرده در میان اشک‌هایش می‌گردد، به سایه‌ای از یک درخت پناه می‌برد. در آنجا حوضی زیبا و سبزه‌زاری می‌بیند که او را از تشنگی نجات می‌دهد. سپس زاغی سیاه را می‌بیند که بر شاخه‌ای نشسته و با او به گفتگو می‌پردازد. مجنون از زاغ می‌پرسد که چرا سیاه پوشیده و آیا از غم او می‌جوشد. زاغ پاسخ نمی‌دهد و مجنون به اندوه خود ادامه می‌دهد و تا صبح اشک می‌ریزد.
رده سنی: 16+ این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عشقی است که ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات شعر کلاسیک فارسی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات فارسی دارد.

بخش ۲۶ - سخن گفتن مجنون با زاغ

شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودی ای به زردی

خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد

مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده

زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند

از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان

چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایه ی درختی

در سایه ی آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی

حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر

پیرامن آب سبزه رُسته
هم سبزه هم آب روی شسته

آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب

آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن

زان مَفرشِ همچو سبزِ دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا

بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم ،چون چراغی!

چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند

صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش

بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا

مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم عنان دید

گفت ای سیه سپید نامه
از دستِ که‌ای سیاه جامه؟

شبرنگ چرائی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز؟

بر آتش غم منم، تو جوشی؟
من سوگ زده، سیه تو پوشی؟

گر سوخته دل، نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی؟

ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی؟

شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی

زنگی بَچه ی کدام سازی؟
هندوی کدام تُرکتازی؟

من شاه، مگر تو چترِ شاهی؟
گر چتر نِئی، چرا سیاهی؟

روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم

دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی

گفتی که مترس، دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم

روزی آیی که مرده باشم
مِهرِ تو به خاک بُرده باشم

بینائی دیده چون بریزد
از دادنِ توتیا چه خیزد؟

چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود؟

چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگِل، چه پولاد

چون کِشته ی خشک ماند بی‌بَر
خواه ابر بِبار و خواه بگذر

این تیر زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ

او پَرِّ سخن دراز کرده
پَرّنده رحیل ساز کرده

چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ

شب چون پر زاغ بر سرآورد
شَبپرّه زِ خواب سر برآورد

گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند

مجنون چو شبِ چراغ مُرده
افتاده و دیده زاغ برده

می‌ریخت سرشک دیده تا روز
ماننده ی شمع خویشتن سوز
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را
گوهر بعدی:بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.