هوش مصنوعی:
مجنون، شخصیت اصلی داستان، در حالی که در بیابان به سر میبرد، با صیادی روبرو میشود که او را به دلیل دوری از خانواده و یاران سرزنش میکند. صیاد از مجنون میپرسد که آیا کسی جز لیلی به یاد اوست و او را به بیاحترامی به والدینش متهم میکند. مجنون با شنیدن این سخنان، به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد و به یاد پدرش میافتد. او به سوی قبر پدرش میدود و با دیدن تربت پدر، از غم و اندوه به خود میپیچد. مجنون با گریه و زاری، از پدرش طلب بخشش میکند و از دوری و بیاحترامی خود به او اظهار پشیمانی میکند. او از پدرش میخواهد که او را ببخشد و از خداوند طلب خوشنودی پدرش را میکند. مجنون در نهایت، با اندوه فراوان، به زندگی پر از رنج و سختی خود ادامه میدهد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عاطفی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر و استعارههای پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر
روزی ز قضا به وقت شبگیر
میرفت شکاری ای به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
که:ای دور از اهل بیت و یاران!
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نه ز مادر و نه ز پدر به یادت
بیشرم کسی که شرم بادت!
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم از آنکه آری اش یاد؟
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آن کس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
که افسر به پسر نمینمائی؟
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
که آید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بدلگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
میرفت شکاری ای به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
که:ای دور از اهل بیت و یاران!
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نه ز مادر و نه ز پدر به یادت
بیشرم کسی که شرم بادت!
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم از آنکه آری اش یاد؟
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آن کس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
که افسر به پسر نمینمائی؟
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
که آید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بدلگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
گوهر بعدی:بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.