۱۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۸

نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون

درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون

غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون

گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون

بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون

نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.