۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱

زد خیمه شاه عشق بصحرای جان ما
ویران شد از سپاه غمش خان و مان ما

از دست جور عشق خرابست ملک جان
برآسمان شد از ستمش الامان ما

ز آهم نگرکه خلق بفریاد آمدند
نشنود یار این همه آه و فغان ما

بی درد عشق صبر نداریم یک نفس
درد و غمست مونس هر دو جهان ما

پنهان ز خلق کرده ام اسرار عشق را
پیداست پیش تو همه سر نهان ما

شد عاقبت بدولت عشقت براه عشق
بی نام و بی نشان همه نام و نشان ما

گفتم بجان تو که دل از غم خلاص کن
گفت از تو این نبود اسیری گمان ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.