۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۹

تا بعشق تو جان گرفتارست
دل از این درد و غم جگرخوارست

عمر خود هرکه بی غم عشقت
میگذارد بهر زه بیکارست

مکن انکار عشق ما زاهد
عاشقان را بعشق اقرارست

گرد کوی تو دایما عاشق
پا بجا در سفر چو پرگارست

خود محالست از تو ببریدن
با تو پیوستن ازچه دشوارست

هرکه از درد عشق بیم آرد
نیست عاشق که مرد بیمارست

دل بسودای وصل جانان باخت
جان ودل را، واز دوئی وارست

کی فرود آوریم سر به بهشت
غرض عاشقان چو دیدار است

چون اسیری بقید عشق رخش
جمله خلق جهان گرفتارست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.