۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۷

با همچو تو یاری نفسی هر که برآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد

خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد

جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد

غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد

از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد

بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد

کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.