۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۸

تا آتش سودای تو در جان من افتاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد

فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد

دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد

داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد

چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد

زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد

مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.