۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۹

ای حسن جان فزای تو خورشید بی زوال
هرگز ندید دیده کس اینچنین جمال

خورشید در لباس همه ذره نمود
رخسار او چو پرده برافکند از جمال

باتار زلف او شب تار است همچو روز
خور در مقابل مه رویش کم از هلال

برهر که تافت پرتو انوار وحدتش
کثرت به پیش او همه وهم آمد و خیال

از قیل و قال مدرسه روشن کجا شود
حالات اهل ذوق و مقامات اهل حال

تا با تو هست هستی تو نیست جز فراق
فانی شو از خودی که بحق یافتی وصال

زان دم که نوش کرد اسیری می فنا
مخمور سرمست آمد و مستست لایزال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.