۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶

عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او

بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او

عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او

قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او

دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او

وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او

شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.