۱۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ٨٢ - قصیده گوهر

زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر

گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر

سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر

چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر

بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر

سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر

تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر

ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر

هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر

ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر

بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر

علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر

اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر

هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر

نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر

اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر

ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر

ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر

دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر

همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
گوهر بعدی:شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.