۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ١١١ - وله ایضاً در مدح مولانا غیاث الدین بحرآبادی

صبحدم بر خاک کویش بگذاری باد شمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال

جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال

میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال

هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال

مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال

گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال

از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال

در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال

وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال

سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال

هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال

بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال

عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال

آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال

هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال

هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال

صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال

از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال

در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال

ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال

عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال

جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال

نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال

ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال

هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال

عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال

لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال

تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال

ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال

دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً
گوهر بعدی:شمارهٔ ١١٢ - قصیده در مدح فاضل اوحد حکیم الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.