۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ٢٧٨

در باب من ز روی حسد یک دو نا شناس
دمها زدند و کوره تزویر تافتند

بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان
یکچند سال حلیت تلبیس بافتند

تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ
موی غرض بناوک حیلت شکافتند

ظنشان چنان فتاد که غمها به من رسد
از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند

رغما لا نفهم همه نیکی بمن رسید
و ایشان جزای فعل بد خویش یافتند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ٢٧٧
گوهر بعدی:شمارهٔ ٢٧٩
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.