۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴٠٠

شهریارا آن شنیدستی که روزی در شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر

پیر دهقان جوزبن میکشت با او گفت شاه
نیستی گوئی بتحقیق از فلاحت با خبر

جوزبن گویند نارد کمتر از سی سال بار
تو کجا یابی از و بر، روزگار خود مبر

گفت ما خوردیم بر از کشته های دیگران
هر که آید گو بری از کشته های ما بخور

شاهرا از وی خوش آمد اینسخن گفتا که زه
یکهزار از بهر وی گنجور شه بشمرد زر

پیر گفت ار کشت غیری بر بسی سال آورد
کشت من باری بیکروز آمد ایخسرو ببر

شاه کسری بهر تحسین بار دیگر گفت زه
خازنش چون بار اول داد زر بار دگر

من کنون ز آن پیر دهقان هیچ کمتر نیستم
صد ره از کسری تو خود هستی برتبت بیشتر

کرده ئی شعر مرا صد بار تحسین و نشد
یکره احسان همره تحسینت ای جمشید فر

کی توانم کرد حمل اینحال بر تقصیر شاه
طالع بد حال من شد موجب حرمان مگر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ٣٩٩
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴٠١
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.