۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴٣٧

صاحبا مدتیست تا کردم
خدمتت آنچنانک بد مقدور

هر چه فرموده ئی ز باطل و حق
بوده امر ترا بجان مأمور

نه مرا هست عز و منصب و جاه
نه شراب و کباب و نه منظور

هر که از بهر خدمت مخلوق
گردد از وصل دوستان مهجور

چون ز جنس هنروران باشد
بر سه نوعست حالتش مقصور

راحتش گر فزون بود از رنج
اندکی سعی او بود مشکور

ور بود رنج و راحتش یکسان
این هم از کار نیست چندان دور

ور فزونست رنجش از راحت
هست بیمزد دیو را مزدور

چون من از فرقه سوم گشتم
که بهر عشوه ئی شوم مغرور

عقل داند کزین سلیم دلی
مرد گردد با حممقی مشهور

زین پس ار سر بتابم از خدمت
شاید ار خواجه داردم معذور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴٣۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴٣٨
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.