۱۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ١٠ - مثنوی دیگر

طلب تا محرم اسرار کردی
بآن مطلوب یار غار کردی

طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی

طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی

طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند

طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان

طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است

تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن

عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو

اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی

که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد

زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست

برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی

چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز

بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد

بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من

برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن

اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد

ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید

نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست

همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل

مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت

مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد

چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون

نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن

چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست

مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست

منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت

دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی

همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت

ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست

مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست

بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم

مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان

توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم

توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم

تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست

اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست

درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی

چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست

کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده

جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست

چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد

جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید

همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی

بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است

الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز

مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید

کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست

چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا

چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست

وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز

جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست

که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند

نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ

عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو

فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج

اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را

حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی

عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه

درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او

فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع

ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ٩ - مثنوی مجلس افروز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.