۳۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴ - شکایت از روزگار

درین مقرنس زنگار خورده ی دود اندود
مرا به کام بداندیش چند باید بود

به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود

به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود

نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود

چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود

همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود

رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود

نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود

بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود

چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود

چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود

زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود

ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود

به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود

به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود

مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود

نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود

به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود

زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود

سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود

مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود

همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ

محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود

چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود

گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ

چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود

به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود

به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود

حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود

بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود

که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود

نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود

مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود

نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود

اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ

بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳ - مرثیت فوام الدین و تذهیب صدرالدین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.