۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴ - من کلامه غفرله

زهی قدرت از عالم فکر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر

جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر

بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر

زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر

زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر

یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر

نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر

بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر

وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر

جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر

اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر

نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر

وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر

وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور

بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور

که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر

چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر

سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟

اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر

کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر

بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر

صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر

چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور

تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور

بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور

همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر

نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر

در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر

بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور

بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر

ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر

نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر

نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟

نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟

تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر

تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر

اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر

در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر

نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر

نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر

چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر

چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر

دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر

بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر

عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر

کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر

قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر

بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر

همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور

همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر

حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور

شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر

چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر

گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر

چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر

زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر

چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر

چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر

چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر

اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور

چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر

عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر

همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر

مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر

مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر

همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش دنیا
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵ - قصیده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.