۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۰ - درمدح صدرالدین

ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم

روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم

از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم

وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم

چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم

از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم

از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم

من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم

عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم

چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم

از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم

د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم

از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم

باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم

هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم

از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم

گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم

در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم

از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم

گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم

صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم

انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم

از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم

هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم

در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم

خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم

در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم

بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم

روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم

کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم

در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم

در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم

برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم

نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم

خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم

عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم

خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم

در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم

ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم

بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم

ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم

معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم

در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم

فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم

در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم

پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم

با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم

جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم

گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم

گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم

مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم

نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم

کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم

جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم

من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم

دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم

بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم

نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۱ - در مدیح قوام الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.