هوش مصنوعی:
این متن یک شعر عرفانی و ستایشآمیز است که در آن شاعر به توصیف و تمجید از یک شخصیت معنوی یا عرفانی میپردازد. او با استفاده از تصاویر زیبا و استعارههای غنی، ویژگیهای اخلاقی و معنوی این شخصیت را برمیشمارد و از لطف، جود، سخاوت، و دانش او سخن میگوید. همچنین، شاعر از عشق و ارادت خود به این شخصیت سخن میگوید و رنجهای خود را در فراق او بیان میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و ادبی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و مفاهیم انتزاعی ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح قوام الدین ابوالفتوح
ای که از لطف جهان جانی
فرخ آنکس که توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو ازان
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی بچه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به چارده؟ والله که نی
کی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلک و یوسف مصر؟
نه بجان تو که صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چو نتوان گفت فلان را مانی
عاشقان را بطراوت روحی
صوفیان را بلطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یکره اگر بتوانی
یا تفضل کن و یکباره بکش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خود رائی خویش
دل بغم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
که بخواری ز برم میرانی
من که مدح قوام الدینم
زهره داری که مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
که ندارد بجهان در ثانی
گوهر پاکش چون روح ملک
فارغ از غائله شیطانی
ای که در بحر سخائی کشتی
ویکه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلک
خالی از حادثه کسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مرکز و تو دایره
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته غیب ز بر میخوانی
روی مه گشت پر از گرد کلف
بسکه بر خاک نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر کیوانی
زان کمر بست بخدمت جوزا
تا کند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از کف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنائی
بخل درد است و توأش درمانی
بچه تشبیه کنم دست ترا
بیش از ابر و ز بحر و کانی
بیش ازین می نتوانگفت که تو
سر فیض و کرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
کس نخیزد ز جهان چون تو که تو
هفت چرخی و چهار ارکانی
عالم بخشش را اقلیمی
کعبه دانش را ارکانی
در کف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیکانی
پایه او ز فلک بگذاری
در هر آنکس که سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نکند کشخانی
تا که از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
که تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد که تو
قوت پشت مسلمانانی
فرخ آنکس که توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو ازان
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی بچه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به چارده؟ والله که نی
کی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلک و یوسف مصر؟
نه بجان تو که صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چو نتوان گفت فلان را مانی
عاشقان را بطراوت روحی
صوفیان را بلطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یکره اگر بتوانی
یا تفضل کن و یکباره بکش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خود رائی خویش
دل بغم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
که بخواری ز برم میرانی
من که مدح قوام الدینم
زهره داری که مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
که ندارد بجهان در ثانی
گوهر پاکش چون روح ملک
فارغ از غائله شیطانی
ای که در بحر سخائی کشتی
ویکه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلک
خالی از حادثه کسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مرکز و تو دایره
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته غیب ز بر میخوانی
روی مه گشت پر از گرد کلف
بسکه بر خاک نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر کیوانی
زان کمر بست بخدمت جوزا
تا کند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از کف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنائی
بخل درد است و توأش درمانی
بچه تشبیه کنم دست ترا
بیش از ابر و ز بحر و کانی
بیش ازین می نتوانگفت که تو
سر فیض و کرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
کس نخیزد ز جهان چون تو که تو
هفت چرخی و چهار ارکانی
عالم بخشش را اقلیمی
کعبه دانش را ارکانی
در کف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیکانی
پایه او ز فلک بگذاری
در هر آنکس که سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نکند کشخانی
تا که از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
که تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد که تو
قوت پشت مسلمانانی
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۴۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵ - در وصف کاخ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.