۲۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱

آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت

پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند
پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت

یار در خانه و ما در پی او در بدریم
دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت

ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو
کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت

درد این زهد و ریا را در میخانه دواست
زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت

از من آید بمن آواز من از کوه ثبات
حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت

آدمی آینه غیب نما بود جهول
کور بود آینه غیب نما را نشناخت

پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت
جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت

آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل
با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت

دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس
هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت

ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید
مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت

صیقل آئینه از صورت حق با خبرست
دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.