۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۰

عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی

آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی

عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی

نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی

همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی

دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی

که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی

لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی

گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی

خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی

ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی

شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی

میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی

دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.