۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸ - من مکنونات سره و فواتح افکاره و نعت حضرت ثامن الحجج ارواحنا فداه

ای چرخ گرد گرد مکش زارم
خیره مگرد در پی آزارم

بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم

ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم

من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم

کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم

فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم

بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم

طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم

پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم

دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم

مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم

مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم

در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم

ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم

آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم

خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم

نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم

من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم

ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم

باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم

من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم

برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم

کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم

چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم

اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم

سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم

حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم

انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم

سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم

سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم

بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم

من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم

طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم

بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم

بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم

بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم

از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم

از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم

آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم

آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم

صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم

بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم

دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم

خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم

بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم

مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم

با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم

اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم

کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم

آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم

در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم

دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم

هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم

بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم

سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم

ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم

طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم

رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم

داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم

در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم

زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم

مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم

من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم

نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم

از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم

چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم

جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم

دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم

دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم

اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم

خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم

از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم

بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم

آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم

در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم

دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم

قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم

پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم

نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم

از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم

در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم

زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم

منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم

بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم

در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم

تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم

چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷ - و من رشحات افکاره
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹ - فی کمالات النفسانیه و مراتب الانسانیه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.