۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

آنم که از ضمیر منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب

کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب

خورشید ملک دانشم و بر معاینم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب

در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من
از صبح میکند کندار چادر آفتاب

هر صفحه از سفینه ی من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب

هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کی غروب کند دیگر آفتاب

شعر مرا مگر ز عطارد شنیده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب

آبش ز سرگذشت بس از رشک من گریست
زین رو در آب جوید نیلوفر آفتاب

تازاد معنی من آفاق را گرفت
آفاق گیر زاید از مادر آفتاب

الا معاینم که دقیقند و روشنند
پروین که دیده است درو مضمر آفتاب

ایران کنون به شعر بلندم منور است
ای آسمان برون بر از این کشور آفتاب

در بحر و بر عالم مانند من ندید
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب

روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب

چون دیگران نه بندم مضمون دیگری
کی نور عایت کند از اختر آفتاب

دانی کز آسمان ز چه افتاد بر زمین
می خواست سایه افتد از من بر آفتاب

گر میل سرفشانی در پای من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب

بیهوده با من این همه گرمی نمی کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب

باید به بندگی منش اعتراف کرد
گر خود درین مقام شود داور آفتاب

چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه
کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب

در دفتری که مدح وصی رسول بود
کردم ردیف شعر درین دفتر آفتاب

شاهی که چون فکندی رایش زنور خوان
همچون هلال کشتی تن پرور آفتاب

بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب

گر مرغ ساخت عیسی از کل ضمیر او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب

گر پا نهد ز دایره امر وی برون
هم چرخ خود برون کند از خیبر آفتاب

تا دفع چشم بد کند از رای روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب

گر ز آن که بردی از سر اخلاص نام وی
دیدی درون ظلمت اسکندر آفتاب

در جوی صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب

روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب

گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روی زمین انور آفتاب

خصمان شوند منکر فضل و کمال وی
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب

گر روز بذل دیدی آن دست زرفشان
کی از هلال باز گرفتی زر آفتاب

ور یاری از ضمیرش جستی کجا شدی
از لقمه ی کسوف سیه منظر آفتاب

دانی کسوف چیست ضمیر؟ میرزد
هنگام لاف و دعوی سیلی بر آفتاب

نه نه شبیه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب

این همه نه شکوه میبرد از رای او باد
زان می کند پلاس سیه بر آفتاب

چرخ نه کوکب ست این پا بیش رای او
آورده بر غلای خود محضر آفتاب

شاها پس از رسول تو بر خلق سروری
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب

باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزی و پیغمبر آفتاب

از جویبار قدرت یک جوی کهکشان
وز مطبخ نوالت یک اخگر آفتاب

گر نیست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب

از سردی فلک به تو آرد پناه مهر
دردی برهنه چون ننشیند در آفتاب

عون تو بود ورنه به ساحل نمی رسد
زین بحر همچو کشتی بی لنگر آفتاب

خوش کور باطن است که خاک در تو دید
و آنگاه شد فریفته ی زیور آفتاب

تا کردم آفتاب ردیف مدح تو
ای رای انورت را مدحت گر آفتاب

بالید بس که بر خود زین ذوق هر صباح
بیرون فتاد از بغل خاور آفتاب

هرگز جدا نگردد چون دل ز کوی یار
گردون اگر برون بزد زین در آفتاب

من کیستم که بگذرم اندر ضمیر تو
ای معنی ضمیر ترا مظهر آفتاب

بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خویشتن نکند باور آفتاب

تر دامنی من منگر گر چه بی گزاف
گر دامنم فشاری گردد تر آفتاب

زین بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمی فزون نماید در محشر آفتاب

تا از مسیر گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهی و گه لاغر آفتاب

گر تیغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه یک شبه لاغرتر آفتاب

دانند منصفان که کسی همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.