۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴

ای از سپاه خط تو خورشید در حصار
حسن تو بسته پنجه ی خورشید را نگار

خوی دلت گرفت مگر روی نازکت
کز وی نمی رود چو نشیند بر او غبار

روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رویت به زینهار

روز من از دمیدن خطت سیاه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار

مشکن ز همنشینی ناجنس قدر خویش
ور همنشینی رخ و خط گیر اعتبار

قدت بود قیامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاری استاده بر کنار

مصحف گناهکار گرفتی چرا گرفت
روی چو مصحف را خط گناهکار

از روی چون گلت خط چو سبزه بردمید
هرگز گلی که دید که آورد سبزه بار

گویند سبزه بیشتر از گل شود پدید
آنان که واقفند ز آمد شد بهار

من در بهار روی نکوی تو ای عجب
دیدم که سبزه از پس گل گشت آشکار

نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار

چون برکنم دل از تو که در فن دلبری
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار

خورشید با رخ تو بزد لاف همسری
به روی چرا چنین زخطت تنگ کشته کار

تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روی کند فلک رز خورشید را نگار

خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهی
کان خط بود دمیده بر اطراف آن غدار

یا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آینه ضمیر خداوند من غبار

از تیره روزیست که با ضعف همچنین
هستیم ما و خط تو بر آفتاب یار

خطت بر آفتاب منیر عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار

خان جهان امام قلیخان کامران
دریا دل سخی کف خورشید اشتهار

سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشید اشتهار

خورشید رتبه ی که به منقاش نوک کلک
بیرون کشید دستش از جسم فضل خار

جز وی کسی دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمی افتخار

زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نیست
الا که در محاسن اوصافش انتشار

بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معنی و کلکش جهان مدار

سور عدوی جاهش در عین ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار

خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار

گر دشمنش زند ز درازی عمر لاف
انکار آن قبیح نماید زهوشیار

دایم در انتظار اجل بود و بی شکی
باشد دراز چون شب غم روز انتظار

سر هرگز از برای چه بالا نمی کند
کز آسمان ز رفعت او نیست شرمسار

ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست
کف الخضیب دست چرا بسته در نگار

دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن
هرچند از شنیدن آن دل شود فگار

رحمی که بیش ازین نتوانم کشید من
ناخورده می چو چشم بت خویشتن خمار

آخر نه نامه ی عملم از برای چیست
نام گناه بر من و غریبی گناهکار

با این کمال بستگی دل به لطف تو
عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار

دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ی فلک دون روا مدار

از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار

از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دایم نشسته بر سر آتش سپندوار

خواهد که ترک بزم تو گویم ولی عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار

از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندین شماتت از چه کند خصم نابکار

درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار

گر زآن که چون منی غم روزی خورد مدام
تقصیر جود خود نشماری بکردگار

پیوسته زان خورم غم روزی که روزیم
غم کرده اند و غم نگذاری درین دیار

مدحی فراخور تو درین نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار

ای در میان خلق نظیرت نیامده
پیوسته آرزوی دلت باد در کنار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.