۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۴

بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند

نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند

ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند

شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند

درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند

منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند

بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند

مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند

مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.