۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۰

هر شبی زلفش مرا دربند سودا می کشد
لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می کشد

ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز
همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می کشد

دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست
تا به انگیز بلا آن سرو بالا می کشد

من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش
گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می کشد

با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس
بی دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.