عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۱۱
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید
چو خسرو برانگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید
سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر
بدین بیگنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من
تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور
بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
برینگونه بگریست چندان بزار
همی تاگیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهانبین او
در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدینسان نمرد
که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند
سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید
چو خسرو برانگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید
سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر
بدین بیگنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من
تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور
بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
برینگونه بگریست چندان بزار
همی تاگیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهانبین او
در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدینسان نمرد
که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند
فردوسی : سهراب
بخش ۱۸
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بیرنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بیرنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
فردوسی : سهراب
بخش ۲۰
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهٔ نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابهٔ پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان به گفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش
چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بیگناه
چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان
چه گوید بدان پاکدخت جوان
برین تخمهٔ سام نفرین کنند
همه نام من نیز بیدین کنند
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبهٔ خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشهٔ گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد به گردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست
برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کردهاند
و گر دود از ایران برآوردهاند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ایشان همی یاد کرد
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهٔ نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابهٔ پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان به گفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش
چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بیگناه
چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان
چه گوید بدان پاکدخت جوان
برین تخمهٔ سام نفرین کنند
همه نام من نیز بیدین کنند
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبهٔ خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشهٔ گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد به گردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست
برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کردهاند
و گر دود از ایران برآوردهاند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ایشان همی یاد کرد
فردوسی : سهراب
بخش ۲۱
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۱
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینهخواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشکبوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این به جز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بیگنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بیگناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بیگناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینهور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغولهای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگارهای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و بر گستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینهخواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشکبوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این به جز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بیگنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بیگناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بیگناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینهور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغولهای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگارهای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و بر گستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۲
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و میریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازینگونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچگونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بیگناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زندهای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بینیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بیآزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم
به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و میریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازینگونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن
فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت
مکن هیچگونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بیگناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش
رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زندهای بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بینیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بیآزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۲ - آغاز داستان
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده ازهر دی
جهاندیدهای نام او بود ماخ
سخندان و با فر و با یال و شاخ
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیرخراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
گنه کردگانرا هراسان کنیم
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی
بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز
بهرکشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
که سرمایه شاه بخشایشست
زمانه ز بخشش بسایشست
به درویش برمهربانی کنیم
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
برما چنان کرد بازار خویش
شما را بمن هرچ هست آرزوی
مدارید راز از دل نیکخوی
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
همه شاد باشید زین تاج وتخت
میان بزرگان درخشش مراست
چوبخشایش داد و بخشش مراست
شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
بخشنودی کردگار جهان
بکوشید یکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
چو نیکی فزایی بروی کسان
بود مزد آن سوی تو نارسان
میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر
گر ای دون که گویی نداند همی
سخنهای شاهان بخواند همی
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
وزو سر بپیچی درکاستیست
درشتیش نرمیست در پند تو
بجوید که شد گرم پیوند تو
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد گنج
چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
همه گرد کرده به دشمن دهی
بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همیخواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش
سرش را بپیچم ز کندواری
نباید که جوید کسی مهتری
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
خردمند ودرویش زان هرک بود
به دلش اندرون شادمانی فزود
چنین بود تا شد بزرگیش راست
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
برآشفت وخوی بد آورد پیش
به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدین گونه بد رای و آیین شاه
سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فر وچهر
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشین روان این سه پیر
چو دستور بودند وهمچون وزیر
همیخواست هرمز کزین هرسه مرد
یکایک برآرد بناگاه گرد
همیبود ز ایشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت
بمردی ورا نام بد زردهشت
ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
منم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نسیت راه
همی خوردنی آرزوی آیدم
شکم گرسنه رنج بفزایدم
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
دوایی بدین درد ریشم فرست
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت زان جای و آرام اوی
چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نیاید به جانت گزند
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
به زاندان فرستاد لختی خورش
بلرزید زان کار دل در برش
همیگفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بیفرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز
نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش
ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوی بد شاه چندی سخن
همیرفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همیگفت و موبد شنود
ز دینار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ایوان آراسته
به موبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
که گر سرنپیچی ز گفتار من
براندیشی از رنج و تیمار من
که از شهریاران توخوردهام
تو را نیز در بر بپروردهام
بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بیم گزند آمدست
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار
چوموبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردیدمان
شنیده یکایک بهرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
سخنهای موبد فراوان شنید
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
همیراند اندیشه برخوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش دریک خورش
چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان
بدانست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست
خورشها ببردند خوالیگران
همیخورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدان بنگرید
بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر یازید دست
بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نیز نازش کنند
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بیازید دست گرامی بخوان
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز
دهن بازکن تا خوری زین خورش
کزین پس چنین باشدت پرورش
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر وافسرت
کزین نوشه خوردن نفرماییم
به سیری رسیدم نیفزاییم
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همیراند تا خانهٔ خویش تفت
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
یکی جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پای زهر آورند
ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشهٔ ما نیامد ببر
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم
بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بد کارکرد
چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار وگریان شده بخردان
چنینست کیهان همه درد و رنج
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همیبشمرد
چوشد کار دانا بزاری به سر
همه کشور از درد زیر و زبر
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند
به پیش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من تیزی و بدخوی
چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بیای
همیباش در پیش تختم بپای
ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
بداندیش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
همیساخت تا چارهای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج
بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
نشستند هریک به آیین خویش
گروهی ببودند بر پای پیش
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
کزان بیخ اورا بباید گریست
سرانجام جز دخمهٔ بیکفن
نیابد ازین مهتر انجمن
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
زسیمای بر زین مکن ای یاد
که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
ببد برتن من گوایی مده
چنین دیو را آشنایی مده
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز کردار و گفتار آهرمنی
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگندهای در جهان
کزان بر نخستین توخواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد بشاهی سزاوارتر
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان پاسخش را بیاراستیم
که این ترکزاده سزاوارنیست
بشاهی کس او را خریدار نیست
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت
ز تشویر هرمز فروپژمرید
چو آن راست گفتار او را شنید
به زندان فرستادشان تیره شب
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیدهام
که تا رازهای تو پوشیدهام
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نیکخواه
یکی پند گویم چوخوانی مرا
بر تخت شاهی نشانی مرا
تو را سودمندیست از پند من
به زندان بمان یک زمان بند من
به ایران تو راسودمندی بود
خردمند را بیگزندی بود
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید
که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
نهاده به صندوق در حقهای
بحقه درون پارسی رقعهای
نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس
که در گنجهای پدر بازجوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی
بران مهر بر نام نوشینروان
که جاوید بادا روانش جوان
هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
به صندوق در حقه با مهر دید
شتابید وزو پرنیان برکشید
نگه کرد پس خط نوشینروان
نبشته بران رقعهٔ پرنیان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
یکی شهریاری بود بیهمال
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
پدید آید ازهرسویی دشمنی
یکی بدنژادی وآهرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
هراسان شد و پرنیان برکشید
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
بخواهی ربودن ز من سرهمی
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
پسندیده و دیده ازهر دی
جهاندیدهای نام او بود ماخ
سخندان و با فر و با یال و شاخ
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیرخراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
گنه کردگانرا هراسان کنیم
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی
بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز
بهرکشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
که سرمایه شاه بخشایشست
زمانه ز بخشش بسایشست
به درویش برمهربانی کنیم
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
برما چنان کرد بازار خویش
شما را بمن هرچ هست آرزوی
مدارید راز از دل نیکخوی
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
همه شاد باشید زین تاج وتخت
میان بزرگان درخشش مراست
چوبخشایش داد و بخشش مراست
شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
بخشنودی کردگار جهان
بکوشید یکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
چو نیکی فزایی بروی کسان
بود مزد آن سوی تو نارسان
میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر
گر ای دون که گویی نداند همی
سخنهای شاهان بخواند همی
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
وزو سر بپیچی درکاستیست
درشتیش نرمیست در پند تو
بجوید که شد گرم پیوند تو
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد گنج
چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
همه گرد کرده به دشمن دهی
بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همیخواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش
سرش را بپیچم ز کندواری
نباید که جوید کسی مهتری
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
خردمند ودرویش زان هرک بود
به دلش اندرون شادمانی فزود
چنین بود تا شد بزرگیش راست
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
برآشفت وخوی بد آورد پیش
به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدین گونه بد رای و آیین شاه
سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فر وچهر
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشین روان این سه پیر
چو دستور بودند وهمچون وزیر
همیخواست هرمز کزین هرسه مرد
یکایک برآرد بناگاه گرد
همیبود ز ایشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت
بمردی ورا نام بد زردهشت
ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
منم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نسیت راه
همی خوردنی آرزوی آیدم
شکم گرسنه رنج بفزایدم
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
دوایی بدین درد ریشم فرست
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت زان جای و آرام اوی
چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نیاید به جانت گزند
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
به زاندان فرستاد لختی خورش
بلرزید زان کار دل در برش
همیگفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بیفرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز
نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش
ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوی بد شاه چندی سخن
همیرفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همیگفت و موبد شنود
ز دینار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ایوان آراسته
به موبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
که گر سرنپیچی ز گفتار من
براندیشی از رنج و تیمار من
که از شهریاران توخوردهام
تو را نیز در بر بپروردهام
بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بیم گزند آمدست
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار
چوموبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردیدمان
شنیده یکایک بهرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
سخنهای موبد فراوان شنید
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
همیراند اندیشه برخوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش دریک خورش
چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان
بدانست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست
خورشها ببردند خوالیگران
همیخورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدان بنگرید
بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر یازید دست
بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نیز نازش کنند
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بیازید دست گرامی بخوان
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز
دهن بازکن تا خوری زین خورش
کزین پس چنین باشدت پرورش
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر وافسرت
کزین نوشه خوردن نفرماییم
به سیری رسیدم نیفزاییم
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همیراند تا خانهٔ خویش تفت
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
یکی جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پای زهر آورند
ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشهٔ ما نیامد ببر
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم
بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بد کارکرد
چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار وگریان شده بخردان
چنینست کیهان همه درد و رنج
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همیبشمرد
چوشد کار دانا بزاری به سر
همه کشور از درد زیر و زبر
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند
به پیش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من تیزی و بدخوی
چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بیای
همیباش در پیش تختم بپای
ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
بداندیش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
همیساخت تا چارهای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج
بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
نشستند هریک به آیین خویش
گروهی ببودند بر پای پیش
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
کزان بیخ اورا بباید گریست
سرانجام جز دخمهٔ بیکفن
نیابد ازین مهتر انجمن
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
زسیمای بر زین مکن ای یاد
که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
ببد برتن من گوایی مده
چنین دیو را آشنایی مده
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز کردار و گفتار آهرمنی
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگندهای در جهان
کزان بر نخستین توخواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد بشاهی سزاوارتر
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان پاسخش را بیاراستیم
که این ترکزاده سزاوارنیست
بشاهی کس او را خریدار نیست
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت
ز تشویر هرمز فروپژمرید
چو آن راست گفتار او را شنید
به زندان فرستادشان تیره شب
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیدهام
که تا رازهای تو پوشیدهام
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نیکخواه
یکی پند گویم چوخوانی مرا
بر تخت شاهی نشانی مرا
تو را سودمندیست از پند من
به زندان بمان یک زمان بند من
به ایران تو راسودمندی بود
خردمند را بیگزندی بود
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید
که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
نهاده به صندوق در حقهای
بحقه درون پارسی رقعهای
نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس
که در گنجهای پدر بازجوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی
بران مهر بر نام نوشینروان
که جاوید بادا روانش جوان
هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
به صندوق در حقه با مهر دید
شتابید وزو پرنیان برکشید
نگه کرد پس خط نوشینروان
نبشته بران رقعهٔ پرنیان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
یکی شهریاری بود بیهمال
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
پدید آید ازهرسویی دشمنی
یکی بدنژادی وآهرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
هراسان شد و پرنیان برکشید
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
بخواهی ربودن ز من سرهمی
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۲
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهای
یکی بدنژادی و افگندهای
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی ز بر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که به نهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهای
یکی بدنژادی و افگندهای
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی ز بر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که به نهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
مولوی : دفتر اول
بخش ۲ - عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را در ربود
کوزه بودش، آب مینامد بدست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است، جان جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جان بازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن، که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان، گرگ خر را در ربود
کوزه بودش، آب مینامد بدست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است، جان جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جان بازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن، که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند میبست
به رویش در دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زیندار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند میبست
به رویش در دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زیندار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۲ - کشتن شیرویه خسرو را
شبی تاریک نور از ماه برده
فلک را غول وار از راه برده
زمانه با هزاران دست بیزور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره میبست
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و میبوسید پایش
حکایتهای مهرانگیز میگفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
به هر لفظی دهن پر نوش میداشت
بر آواز شهنشه گوش میداشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیریت در سرایت کرد خوابش
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان میگفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار میبست
فرود آمد ز روزن دیو چهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتشفشانی
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
برآید ناگه ابری تند و سرمست
بخون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کزان گلبن نماند شاخ و برگی
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گوئی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شبها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دیده آه برداشت
ز شب میجست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
سریری دید سر بیتاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده
به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود میریخت
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی میتافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنجها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
فلک را غول وار از راه برده
زمانه با هزاران دست بیزور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره میبست
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و میبوسید پایش
حکایتهای مهرانگیز میگفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
به هر لفظی دهن پر نوش میداشت
بر آواز شهنشه گوش میداشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیریت در سرایت کرد خوابش
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان میگفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار میبست
فرود آمد ز روزن دیو چهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتشفشانی
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
برآید ناگه ابری تند و سرمست
بخون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کزان گلبن نماند شاخ و برگی
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گوئی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شبها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دیده آه برداشت
ز شب میجست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
سریری دید سر بیتاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده
به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود میریخت
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی میتافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنجها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
عطار نیشابوری : سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
...
پادشاهی بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ
شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آن چنان کشته او به میل
که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابکتری از تو هست ای اجل
باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام
ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست
بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام
خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد
اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب
شود پیش او محتشم وار تیغ
شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آن چنان کشته او به میل
که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابکتری از تو هست ای اجل
باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام
ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست
بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام
خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد
اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب
شود پیش او محتشم وار تیغ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۸ - کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پر، و شهادت آن بهشتیان بر دست زبانی چند، و گزاردن تیغ بر سر ایشان به خبر مشهور، که «السیف محاء الذنوب»
شراب عشق بازان آب تیغ است
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بیتاب و رخ بی نور مانده
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیامآور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
درون رفتند سرهنگان بیباک
به بیباکی در آن عصمت گهٔ پاک
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
زهی سگساری چرخ زبونگیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
فتادند آن شگر فان در زبونی
برامد سو به سو شمشیر خونی
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر میکرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش میرفت
دون سوی نگار خوش میرفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی میگشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود میگشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائیهای هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان میخورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره میشد
دل خورشید، صد جا، پاره میشد
نه زان رخساره میشد پارهای دور
که از مه دور میشد، پارهٔ نور
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند
به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشقبازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بیتاب و رخ بی نور مانده
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیامآور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
درون رفتند سرهنگان بیباک
به بیباکی در آن عصمت گهٔ پاک
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
زهی سگساری چرخ زبونگیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
فتادند آن شگر فان در زبونی
برامد سو به سو شمشیر خونی
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر میکرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش میرفت
دون سوی نگار خوش میرفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی میگشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود میگشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائیهای هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان میخورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره میشد
دل خورشید، صد جا، پاره میشد
نه زان رخساره میشد پارهای دور
که از مه دور میشد، پارهٔ نور
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند
به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشقبازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲ - وفات مریم
شناسای معانی موبد پیر
چنین کرد این خبر در نامه تحریر
که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم
چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه
زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد
ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ
به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم
ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی
ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست
دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند
به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک
چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه
رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا
گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست
چنین کرد این خبر در نامه تحریر
که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم
چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه
زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد
ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ
به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم
ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی
ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست
دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند
به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک
چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه
رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا
گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۹ - مردن فرهاد در عشق شیرین
ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخسارهای کژ مژ زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
گذشت از مرگ شیرین هفتهای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت
ترش رخسارهای کژ مژ زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
گذشت از مرگ شیرین هفتهای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۰ - رسیدن خبر مرگ فرهاد به شیرین و زاری او
که چون فرهاد روز خود به سر برد
چو شمع صبح دم در سوختن مرد
خلل در عشق شیرین در نیامد
بر آمد جان و شیرین بر نیامد
خبر بردند بر شیرین خون ریز
که خون کوهکن را ریخت پرویز
همه گفتند کاین رسمی نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد
روان شد نازنین کز راه یاری
شهید خویش را گرید به زاری
به بالینگاه او شد با دلی تنگ
به آب دیده شست از خون او سنگ
اشارت کرد تا فرمان برانش
بشستند از گلاب و زعفرانش
کفن کردند و بسپردند غمناک
غریبی را به غربت خانهٔ خاک
بسی بگریست شیرین بر غریبیش
فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش
چه در دست آمد آن نامهربان را
که بی جرمی بکشت آن بیزبان را
چو نتوانست خونم را پی افگند
گناهم را سیاست بر وی افگند
چو فردا دست خون در دامن آید
دیت بر خسرو و خون بر من آید
به خدمت بود فرتوتی کهنسال
چو گردون در جهان سوزی شده زال
نگون پشتی ولیکن کژ خرامان
مهی در سلخ و نامش ماه سامان
بهر جا در مصیبت روفته جای
بهر کو در عروسی کوفته پای
گشاده گریهٔ تزویر چون می
هزاران اهرمن حل کرده در وی
فریب انگیزی از گیرائی گفت
که کردی پشه و سیمرغ را جفت
ز داروها که کار آید زنان را
ز ره برده بسی سیمین تنان را
مفرحها ز مروارید و از در
که خوبان را برد هوش از بلا در
گیاهانی به تسخیر ازموده
بهر ذره دو صد ابلیس سوده
چو در گوش آمدش گفتار شیرین
به دندان خست لب زان کار شیرین
که بانو را پرستاری چو من پیش
پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش
به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ
کنم صحرای عالم بر شکر تنگ
شکیبا کرد شیرین را فسونش
نوازشها نمود از حد فزونش
به گرمی داد فرمان تا براند
شکر را شربت شیرین چشاند
عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل
روان شد تا سپاهان میل بر میل
به چاره ره در ایوان شکر کرد
چو موری کو به خوزستان گذر کرد
بیامد تا بر شکر به صد نوش
نهاد از مهربانی حلقه در گوش
چو محرم شد همه شادی و غم را
به مادر خواندگی بر زد علم را
ز شیرین کاری جادو زن پیر
مزاجش با شکر در خورد چون شیر
پری روی از چنان جادو زبانی
جدا بودن نیارستی زمانی
گهیش از عشق خسرو راز گفتی
گهش ز اندوه شیرین باز گفتی
عجوز فتنه باوی روی در روی
درون رفته به شکر موی در موی
چنان افتاد وقتی فرصت کار
که کرد آهنگ می سرو سمن بار
به قدر هفتهای در کامرانی
پیاپی داشت دور دوستکانی
بخار باده در سر کرد کارش
صداع انگیز شد مغز از خمارش
فتادش در مزاج از رنج سستی
به بیماری کشیدش تندرستی
ز بالین جستن سرو خرامان
به سامان کاری آمد ماه سامان
به تدبیر آستین بالید و بنشست
همی آمیخت نیرنگی بهر دست
گمان بر اعتمادش بسته بیمار
کبوتر نازک و شاهین ستم کار
چو ناگه یافت آن فرصت که می جست
به نوشین شربتی زهرش فرو شست
قدح پر کرد و در دست شکر داد
لبش را ز آخرین شربت خبر داد
چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش
درون نازکش افتاد در جوش
خرابی یافت اندر قالبش راه
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه
نخست از بی خودی خود را بهش کرد
وداع مادر فرزندکش کرد
که رحمت بر تو باد ای مادر پیر
که در زحمت نکردی هیچ تقصیر
ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش
که امیدم نبود از مادر خویش
کشد تقدیر جان کم نصیبان
گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان
ز من با شرط تعظیمی که دانی
زمین بوسی به بزم خسروانی
به مالی زیر پایش دیده غمناک
بگوئی آسمان را قصهٔ خاک
که ما رفتیم با جان پر امید
ترا جان تازه با دو عمر جاوید
درین گفتن پلک در هم غنودش
درامد خواب مرگ و در ربودش
ز هر چشم انجمن را خون برآمد
نفیر از انجم گردون بر آمد
جوان مردان به سرها خاک کردند
عروسان آستینها چاک کردند
ز مژگان خلق خون دیده پالود
برامد نالههای آتش آلود
به خسرو نیز گشت آن قصه روشن
که مهمان شد شکر در سبز گلشن
نشست از سوگواری با تنی چند
به ماتم چاک زد پیراهنی چند
ز نرگس بهر آن سرو خرامان
به خاک افشاند در دامان به دامان
به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد
که به زین خواست نتوان خون فرهاد
عملها را جزاها در کمین است
جزای آن که من کردم همین است
نکو را نیک و بد را بد شمار است
به پاداش عمل گیتی به کار است
چو خسرو جرم خود را یافت پاداش
پشیمان وار گشت از دیده خون پاش
طمع یک بارگی برداشت از دوست
رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست
ز ارمن در مدائن رفت غمناک
ز حسرت کام خشک و دیده نمناک
چو شمع صبح دم در سوختن مرد
خلل در عشق شیرین در نیامد
بر آمد جان و شیرین بر نیامد
خبر بردند بر شیرین خون ریز
که خون کوهکن را ریخت پرویز
همه گفتند کاین رسمی نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد
روان شد نازنین کز راه یاری
شهید خویش را گرید به زاری
به بالینگاه او شد با دلی تنگ
به آب دیده شست از خون او سنگ
اشارت کرد تا فرمان برانش
بشستند از گلاب و زعفرانش
کفن کردند و بسپردند غمناک
غریبی را به غربت خانهٔ خاک
بسی بگریست شیرین بر غریبیش
فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش
چه در دست آمد آن نامهربان را
که بی جرمی بکشت آن بیزبان را
چو نتوانست خونم را پی افگند
گناهم را سیاست بر وی افگند
چو فردا دست خون در دامن آید
دیت بر خسرو و خون بر من آید
به خدمت بود فرتوتی کهنسال
چو گردون در جهان سوزی شده زال
نگون پشتی ولیکن کژ خرامان
مهی در سلخ و نامش ماه سامان
بهر جا در مصیبت روفته جای
بهر کو در عروسی کوفته پای
گشاده گریهٔ تزویر چون می
هزاران اهرمن حل کرده در وی
فریب انگیزی از گیرائی گفت
که کردی پشه و سیمرغ را جفت
ز داروها که کار آید زنان را
ز ره برده بسی سیمین تنان را
مفرحها ز مروارید و از در
که خوبان را برد هوش از بلا در
گیاهانی به تسخیر ازموده
بهر ذره دو صد ابلیس سوده
چو در گوش آمدش گفتار شیرین
به دندان خست لب زان کار شیرین
که بانو را پرستاری چو من پیش
پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش
به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ
کنم صحرای عالم بر شکر تنگ
شکیبا کرد شیرین را فسونش
نوازشها نمود از حد فزونش
به گرمی داد فرمان تا براند
شکر را شربت شیرین چشاند
عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل
روان شد تا سپاهان میل بر میل
به چاره ره در ایوان شکر کرد
چو موری کو به خوزستان گذر کرد
بیامد تا بر شکر به صد نوش
نهاد از مهربانی حلقه در گوش
چو محرم شد همه شادی و غم را
به مادر خواندگی بر زد علم را
ز شیرین کاری جادو زن پیر
مزاجش با شکر در خورد چون شیر
پری روی از چنان جادو زبانی
جدا بودن نیارستی زمانی
گهیش از عشق خسرو راز گفتی
گهش ز اندوه شیرین باز گفتی
عجوز فتنه باوی روی در روی
درون رفته به شکر موی در موی
چنان افتاد وقتی فرصت کار
که کرد آهنگ می سرو سمن بار
به قدر هفتهای در کامرانی
پیاپی داشت دور دوستکانی
بخار باده در سر کرد کارش
صداع انگیز شد مغز از خمارش
فتادش در مزاج از رنج سستی
به بیماری کشیدش تندرستی
ز بالین جستن سرو خرامان
به سامان کاری آمد ماه سامان
به تدبیر آستین بالید و بنشست
همی آمیخت نیرنگی بهر دست
گمان بر اعتمادش بسته بیمار
کبوتر نازک و شاهین ستم کار
چو ناگه یافت آن فرصت که می جست
به نوشین شربتی زهرش فرو شست
قدح پر کرد و در دست شکر داد
لبش را ز آخرین شربت خبر داد
چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش
درون نازکش افتاد در جوش
خرابی یافت اندر قالبش راه
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه
نخست از بی خودی خود را بهش کرد
وداع مادر فرزندکش کرد
که رحمت بر تو باد ای مادر پیر
که در زحمت نکردی هیچ تقصیر
ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش
که امیدم نبود از مادر خویش
کشد تقدیر جان کم نصیبان
گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان
ز من با شرط تعظیمی که دانی
زمین بوسی به بزم خسروانی
به مالی زیر پایش دیده غمناک
بگوئی آسمان را قصهٔ خاک
که ما رفتیم با جان پر امید
ترا جان تازه با دو عمر جاوید
درین گفتن پلک در هم غنودش
درامد خواب مرگ و در ربودش
ز هر چشم انجمن را خون برآمد
نفیر از انجم گردون بر آمد
جوان مردان به سرها خاک کردند
عروسان آستینها چاک کردند
ز مژگان خلق خون دیده پالود
برامد نالههای آتش آلود
به خسرو نیز گشت آن قصه روشن
که مهمان شد شکر در سبز گلشن
نشست از سوگواری با تنی چند
به ماتم چاک زد پیراهنی چند
ز نرگس بهر آن سرو خرامان
به خاک افشاند در دامان به دامان
به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد
که به زین خواست نتوان خون فرهاد
عملها را جزاها در کمین است
جزای آن که من کردم همین است
نکو را نیک و بد را بد شمار است
به پاداش عمل گیتی به کار است
چو خسرو جرم خود را یافت پاداش
پشیمان وار گشت از دیده خون پاش
طمع یک بارگی برداشت از دوست
رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست
ز ارمن در مدائن رفت غمناک
ز حسرت کام خشک و دیده نمناک
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۰ - آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی
دندانه گشای قفل این راز
زین گونه در سخن کند باز
کان روز که زاد قیس فرخ
رخشنده شد آن قبیله را رخ
زان نور خجستهٔ شب افروز
بر عامریان خجسته شد روز
بنشست پدر به شادمانی
بگشاد دری به مهمانی
واندر پس پرده مادرش نیز
آراست ز صفه تا به دهلیز
خوبان قبیله را طلب کرد
آفاق ز نغمه بر طرف کرد
جستند حکیم طالع اندیش
کاگه کند از حکایت پیش
دانا بشمار خود نظر کرد
گفت آنچه سر از شمار بر کرد
کاین طفل مبارک اختر خوب
یوسف صفتی شود چو یعقوب
با آنکه ز گردش زمانه
در فضل و هنر شود یگانه
لیکن فتدش گهٔ جوانی
در سر هوسی، چنانکه دانی
از عشق بتی نژند گردد
دیوانه و مستمند گردد
اندیشه چنان کند به زارش
کاز دست رود عنان کارش
مادر پدر از چنین شماری
ماندند، دمی، به خار خاری
لیکن ز نشاط روی فرزند
گشتند، بهر چه هست، خرسند
آن نکته به سهل بر گرفتند
و آیین طرب ز سر گرفتند
یک چند چو دور چرخ در گشت
آن گلبن تر شگفتهتر گشت
سالش به شمار پنجم افتاد
زو نور به چرخ و انجم افتاد
شد تازه، چو نیم رسته سروی
یا بال دمیده نو تذروی
نزد همه شد به هوشمندی
چون مردم دیده، ز ارجمندی
زیرک دلیش چو باز خواندند
در پیش معلمش نشاندند
دانای رقم ز بهر تعلیم
کردش به کنار تخته تسلیم
جهد ادبش بدان چه دانست
می کرد چنانچ می توانست
آراسته مکتبی چو باغی
هر لاله درو، چو شب چراغی
زین سوی نشسته کودکی چند
آزاده و زیرک و خردمند
زان سوی ز دختران چون حور
مسجد شده چون بهشت پر نور
هر تازه رخی چو دستهٔ گل
بر گل زده جنتهای سنبل
بود از صف آن بتان چون ماه
ماهی، زده آفتاب را، راه
لیلی نامی که مه غلامش
خالش نقطی ز نقش نامش
مشعل کش آفتاب و انجم
دیوانه کن پری و مردم
سلطان شکر لبان آفاق
لشکر شکن شکیب عشاق
سر تا به قدم کرشمه و ناز
هر سر کش حسن و هم سرانداز
نازی و هزار فتنه در دهر
چشمی و هزار کشته در شهر
نی بت که چراغ بت پرستان
طاوس بهشت و کبک بستان
اندر صف آن بتان شیرین
چون زهره به ثور و مه به پروین
زانو زده قیس در دگر سوی
هم چرب زبان و هم سخن گوی
نازک چو نهال نو دمیده
خوش طبع و لطیف و آرمیده
شیرین سخنی که هوش میبرد
رونق ز شکر فروش میبرد
وان لاله رخان ارغوان ساق
نیز از دل و جانش گشته مشتاق
ایشان همه را بقیس میلی
وان سوخته در هوای لیلی
لیلی خود ازو خراب جان تر
گشته نفس از نفس گرانتر
هر دو به نظاره روی در روی
در رفته خیال موی در موی
لب مانده ز گفت و زبان هم
دل گشته بهم یکی و جان هم
این زو به غم و گداز مانده
دل بسته و دیده باز مانده
وان کرده نظر به روی این گرم
وافگنده ز دیده برقع شرم
این گفته غم خود از رخ زرد
او داده جوابش از از دم سرد
این دیده درو به چشم پاکی
او نیز، ولی به شرمناکی
این گشته به آب دیدگان مست
او شسته ز جان خویشتن دست
این کام خود از فغان خود دوخت
او، سینهٔ خود، ز آه خود سوخت
سلطان خرد برون شد از تخت
هم خانه به باد داد و هم رخت
فریاد شبان بمانده از کار
میش آبله پای و گرگ خونخوار
مستان ز شراب خانه جسته
خم بر سر محتسب شکسته
مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنگ شرابی
از خون جگر شراب میخورد
وز پهلوی خود کباب میخورد
دزدیده درو نگاه میکرد
میدید ز دور و آه میکرد
میبود ز نیک و بد هراسش
میداشت خرد هنوز پاسش
اندیشه هنوز خام بودش
دل در غم ننگ و نام بودش
چون لاله، جبین شگفته میداشت
داغی به جگر، نهفته میداشت
میسوخت چو شمع با رخ زرد
در گریه و سوز خنده میکرد
دانا رقمش به تخته میجست
او تخته به آب دیده میشست
استاد، سخن ز علم میراند
او جمله کتاب عشق میخواند
وان لعبت دردمند دل تنگ
دل داده به باد و مانده بی سنگ
خون دلش از صفای سینه
پیدا چو می اندر آب گینه
بر چهره ز شرم پرده میدوخت
و آتش به دلش گرفته میسوخت
هر چند که غنچه بود سر بست
میکرد ز بوی خلق را مست
بودند به زاری آن دو غم خوار
در چنبر یکدگر گرفتار
یاران که به هر کناره بودند
دزدیده در آن نظاره بودند
میکرد دو سینه جوش بر جوش
میرفت دو قصه گوش بر گوش
این داشت فسانه در مدارا
او گفت حکایت آشکارا
رازی که ز سینها بجوشد
او باز کند گر این بپوشد
باشد چو خریطه پر ز سوزن
بندی دهنش، جهد ز روزن
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست
زین گونه در سخن کند باز
کان روز که زاد قیس فرخ
رخشنده شد آن قبیله را رخ
زان نور خجستهٔ شب افروز
بر عامریان خجسته شد روز
بنشست پدر به شادمانی
بگشاد دری به مهمانی
واندر پس پرده مادرش نیز
آراست ز صفه تا به دهلیز
خوبان قبیله را طلب کرد
آفاق ز نغمه بر طرف کرد
جستند حکیم طالع اندیش
کاگه کند از حکایت پیش
دانا بشمار خود نظر کرد
گفت آنچه سر از شمار بر کرد
کاین طفل مبارک اختر خوب
یوسف صفتی شود چو یعقوب
با آنکه ز گردش زمانه
در فضل و هنر شود یگانه
لیکن فتدش گهٔ جوانی
در سر هوسی، چنانکه دانی
از عشق بتی نژند گردد
دیوانه و مستمند گردد
اندیشه چنان کند به زارش
کاز دست رود عنان کارش
مادر پدر از چنین شماری
ماندند، دمی، به خار خاری
لیکن ز نشاط روی فرزند
گشتند، بهر چه هست، خرسند
آن نکته به سهل بر گرفتند
و آیین طرب ز سر گرفتند
یک چند چو دور چرخ در گشت
آن گلبن تر شگفتهتر گشت
سالش به شمار پنجم افتاد
زو نور به چرخ و انجم افتاد
شد تازه، چو نیم رسته سروی
یا بال دمیده نو تذروی
نزد همه شد به هوشمندی
چون مردم دیده، ز ارجمندی
زیرک دلیش چو باز خواندند
در پیش معلمش نشاندند
دانای رقم ز بهر تعلیم
کردش به کنار تخته تسلیم
جهد ادبش بدان چه دانست
می کرد چنانچ می توانست
آراسته مکتبی چو باغی
هر لاله درو، چو شب چراغی
زین سوی نشسته کودکی چند
آزاده و زیرک و خردمند
زان سوی ز دختران چون حور
مسجد شده چون بهشت پر نور
هر تازه رخی چو دستهٔ گل
بر گل زده جنتهای سنبل
بود از صف آن بتان چون ماه
ماهی، زده آفتاب را، راه
لیلی نامی که مه غلامش
خالش نقطی ز نقش نامش
مشعل کش آفتاب و انجم
دیوانه کن پری و مردم
سلطان شکر لبان آفاق
لشکر شکن شکیب عشاق
سر تا به قدم کرشمه و ناز
هر سر کش حسن و هم سرانداز
نازی و هزار فتنه در دهر
چشمی و هزار کشته در شهر
نی بت که چراغ بت پرستان
طاوس بهشت و کبک بستان
اندر صف آن بتان شیرین
چون زهره به ثور و مه به پروین
زانو زده قیس در دگر سوی
هم چرب زبان و هم سخن گوی
نازک چو نهال نو دمیده
خوش طبع و لطیف و آرمیده
شیرین سخنی که هوش میبرد
رونق ز شکر فروش میبرد
وان لاله رخان ارغوان ساق
نیز از دل و جانش گشته مشتاق
ایشان همه را بقیس میلی
وان سوخته در هوای لیلی
لیلی خود ازو خراب جان تر
گشته نفس از نفس گرانتر
هر دو به نظاره روی در روی
در رفته خیال موی در موی
لب مانده ز گفت و زبان هم
دل گشته بهم یکی و جان هم
این زو به غم و گداز مانده
دل بسته و دیده باز مانده
وان کرده نظر به روی این گرم
وافگنده ز دیده برقع شرم
این گفته غم خود از رخ زرد
او داده جوابش از از دم سرد
این دیده درو به چشم پاکی
او نیز، ولی به شرمناکی
این گشته به آب دیدگان مست
او شسته ز جان خویشتن دست
این کام خود از فغان خود دوخت
او، سینهٔ خود، ز آه خود سوخت
سلطان خرد برون شد از تخت
هم خانه به باد داد و هم رخت
فریاد شبان بمانده از کار
میش آبله پای و گرگ خونخوار
مستان ز شراب خانه جسته
خم بر سر محتسب شکسته
مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنگ شرابی
از خون جگر شراب میخورد
وز پهلوی خود کباب میخورد
دزدیده درو نگاه میکرد
میدید ز دور و آه میکرد
میبود ز نیک و بد هراسش
میداشت خرد هنوز پاسش
اندیشه هنوز خام بودش
دل در غم ننگ و نام بودش
چون لاله، جبین شگفته میداشت
داغی به جگر، نهفته میداشت
میسوخت چو شمع با رخ زرد
در گریه و سوز خنده میکرد
دانا رقمش به تخته میجست
او تخته به آب دیده میشست
استاد، سخن ز علم میراند
او جمله کتاب عشق میخواند
وان لعبت دردمند دل تنگ
دل داده به باد و مانده بی سنگ
خون دلش از صفای سینه
پیدا چو می اندر آب گینه
بر چهره ز شرم پرده میدوخت
و آتش به دلش گرفته میسوخت
هر چند که غنچه بود سر بست
میکرد ز بوی خلق را مست
بودند به زاری آن دو غم خوار
در چنبر یکدگر گرفتار
یاران که به هر کناره بودند
دزدیده در آن نظاره بودند
میکرد دو سینه جوش بر جوش
میرفت دو قصه گوش بر گوش
این داشت فسانه در مدارا
او گفت حکایت آشکارا
رازی که ز سینها بجوشد
او باز کند گر این بپوشد
باشد چو خریطه پر ز سوزن
بندی دهنش، جهد ز روزن
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۲ - خراب شدن مجنون به اول دور عشق، و از مستی، در پایهاء کو افتادن، و خبر یافتن پدر، وسوی آن بی خبر دویدن، و از آب دیده و باد سینه سلسله در پای مجنون کردن، و زنجیر کشانش پیش مادر آوردن
چون ماند پریوش حصاری
در حجرهٔ غم به سوگواری
قیس از هوس جمال دلبند
در درس ادب دوید یک چند
در گوشهٔ صحن و کنج دیوار
میکرد سرود عشق تکرار
بی صرفه همی شتافت چون کور
بی رشته همی تنید چون مور
آهی به جگر فرود میخورد
والماس به سینه خرد میکرد
زین گونه به چارهای که دانست
میکرد شکیب تاتوانست
چون سیل غمش رسید بر فرق
از پرده برون فتاد چون برق
بیرون شد و کرد پیرهن چاک
و افگند به تارک از زمین خاک
گریان به زمین فتاد بی تاب
بر خاک، مراغه کرد چون آب
برداشت ز خانه راه صحرا
چون خضر نمود میل خضرا
میرفت چو باد کوه بر کوه
خلقی ز پسش دوان به انبوه
هر کس ز لطافت جوانیش
میخورد، فسوس زندگانیش
اینش ز درونه پند میداد
وانش به جفا گزند میداد
طفلان به نظاره سنگ در دست
اینش زد و آن شکست و آن خست
با این شغبی که در گذر بود
دیوانه ز خویش بی خبر بود
میراند ز آب دیده رودی
میگفت، چو بیدلان، سرودی
میزد ز درون جان دم سرد
زآن باد چو ریگ رقص میکرد
چون گشت یقین که مرد دل ریش
دارد سفری دراز در پیش
زین غم همه در گداز گشتند
گریان به قبیله باز گشتند
رازش به زمانه عام کردند
مجنون زمانش نام کردند
بردند خبر ز روزگارش
سوی پدر بزرگوارش
کان رو که تو میفشاندیش گرد
ز آسیب زمانه لطمهای خورد
گر در پی او شوی به پرواز
باشد که هنوز یابیش باز
پیر از خبری چنان جگر دوز
زد نعرهٔ از درون پر سوز
خون از جگر دریده میریخت
نی نی که جگر ز دیده میریخت
هر جا جگرش به چشم تر بود
کش دل سوی گوشه جگر بود
از دم همه خون جگر همی کرد
و ز بی جگری جگر همی خورد
اشکش به جگر نمک نه کم داشت
گویی نمک و جگر بهم داشت
وان مادر دردمند پر جوش
کان قصه شنید گشت بی هوش
غلطید به خاک تیره مویان
آن گمشده را به خاک جویان
موی از دل ناامید میکند
پیچه ز سر سپید میکند
بیچاره پدر دوید بیرون
همراه سرشک و همدمش خون
میرفت ز سوز دل شتابان
فریاد کنان بهر بیابان
چون گشت بسی به دشت و کهسار
از کوه شنید نالهٔ زار
اندر پی آن ترانه زد گام
افگنده ز اشک، باده در جام
دریافت حریف را چو مستان
با زمزمهٔ هزار دستان
میگفت دران فراق خون ریز
با خود غزلی جراحت انگیز
چون چشم پدر فتاد بر وی
شد سست ز سختی غمش پی
چون سوختگان دوید سویش
بنشست به گریه پیش رویش
دیدش چو چراغ مرده بینور
دور از من و تو، ز خویشتن دور
چون روی پدر بدید فرزند
لختی دل پاره یافت پیوند
خم کرد تن ستم رسیده
مالید به پای پیر دیده
پیر، از جگر کباب گشته
رخ شست، به خون آب گشته
بگریست برو به خسته جانی
بوسید سرش به مهربانی
میسوخت به زاری از گزندش
میداد ز سوز سینه پندش:
کای شمع دل و چراغ دیده
وی میوهٔ جان و باغ دیده
با آن خردی که داشت رایت،
چون در وحل اوفتاد پایت؟
درد که نهاد بر تو این بار؟
سودای که کرد با تو این کار؟
باد که وزید بر چراغت؟
آه که به سینه کرد داغت؟
بودم به گمان که گاه پیری
مونس شوی ام به دستگیری
رو در که کنم که در چنین سوز؟
روزی به شب آرم اندرین روز
دریاب که عمر بر سر آمد
طوفان اجل به سر در آمد
پیری هوس جوانیم برد
مرگ آمد و زندگانیم برد
چندین نه بس است تخلی دهر؟
دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟
آتش که به شعله خوی دارد،
روغن زدنش چه روی دارد؟
من خود ز زمانه پا براهم،
تو رشته چه میبری به چاهم؟
تنگست دلم، مپوی چندین
دل تنگی من مجوی چندین
ای جان پدر، به خانه باز آی
وی مرغ، به آشیانه باز آی
بشتاب که نادرین غم آباد
پیش از اجلم رسی به فریاد
زین پس که بجستنم شتابی
جوئیم بسی، ولی نیابی
وان مادر تو که در نقابست
او هم ز غمت چو من خرابست
زان پیش که دیده را کند پیش،
محروم مدارش از رخ خویش
ماییم دو تیره روز بی کس
یک دیده به چشم ما تویی، بس
مپسند که از جمال تو دور
بی دیده شویم و بلکه بی نور
آخر پدر توام، نه اغیار
بیگانه مشو چنین به یک بار
بیمار اگر چه دردناکست
بیمار پرست در هلاکست
ز آنجا که یکیست خون و پیوند
مرگ پدرست رنج فرزند
ز آزردن دست و پا توان زیست،
ز آزار جگر توان زیست؟
این جای نه جای تست، برخیز
وین کار نه کار تست، بگریز
گیرم که به غم زبون توان بود،
بی خانه و جای، چون توان بود؟
گر زآن منی، از آن من باش
ور نه به مراد خویشتن باش
هر چند که عشق جمله در دست
نیرو شکن صلاح مردست
مرد ار چه به سوزدش، همه تن
دودی ندهد، برون ز روزن
مسپار بدست دیو تن را
گرد آر عنان خویشتن را
زین غم همه گر مراد یارست
غم هیچ مخور که در کنارست
گر بر مه آسمان نهی هوش
کوشم که رسانمت در آغوش
آن مه که دلت ازو خرابست
لیلیست نه آخر آفتابست
ننشینم تا به چاره و رای
با او ننشانمت به یک جای
لیکن نکنی چو دیو را بند
دیوانه نشد سزای پیوند
این دیو دلی رها کن از خوی
مردم شو و راه مردمی جوی
تا بود که ز عون بخت پر نور
هم خوابه شود فرشته با حور!
مجنون چو نوید کام بشنود
بنشست ز مغزش اندکی دود
با پیر به شرم گفت گریان
کای ز آتش من دل تو بریان
از من به من آنچه یک گزندست
دانم که ترا هزار چندست
لیکن چکنم، که نفس خود کام
از حیله و دم نمیشود رام
خوگیر، که از بلا گریزم،
از بند قضا کجا گریزم؟
بی چاره وجود سست تدبیر
مرغیست به ریسمان تقدیر
آن روز که بودم از غم آزاد
میبود برای خود دلم شاد
و اکنون که نه بر فرار خویشم
این هم نه باختیار خویشم
پروانهٔ شمع را که فرمود
کاو از تن خود برآورد دود؟
آنک آفت آسمان نداند
داند چو دران شکنجه ماند
گر کار به دست خویش بودی
کار همه خلق پیش بودی
چون نیست ز مردم آنچه زاید
تسلیم شدم بهر چه آید
تا یاری جان به قالبم هست
جان بدهم و یار ندهم از دست
با همسر او شوم چو افسر
یا در سر کار او کنم سر
های ای پدر من و سر من
من گوهر تو تو افسر من
زین گونه که بهر من دویدی
آزرده شدی و رنج دیدی
غم خوارگیم فگندت از زیست
ور تو نخوری غم، دگر کیست؟
زین غم چو مرا قرار بر تست
غم زآن منست و بار بر تست
درد دل خسته را دوا کن
وآن وعده که کردهای وفا کن!
پذرفت پدر که سخت کوشد
کالا خرد و درم فروشد
آن چاره کند که تا تواند
دیوانه به ماه نور ساند
مجنون به وثیقتی چنان چست
شد با پدر و رضای او جست
با هم دو ستم کش زمانه
رفتند ز دشت سوی خانه
در حجرهٔ غم به سوگواری
قیس از هوس جمال دلبند
در درس ادب دوید یک چند
در گوشهٔ صحن و کنج دیوار
میکرد سرود عشق تکرار
بی صرفه همی شتافت چون کور
بی رشته همی تنید چون مور
آهی به جگر فرود میخورد
والماس به سینه خرد میکرد
زین گونه به چارهای که دانست
میکرد شکیب تاتوانست
چون سیل غمش رسید بر فرق
از پرده برون فتاد چون برق
بیرون شد و کرد پیرهن چاک
و افگند به تارک از زمین خاک
گریان به زمین فتاد بی تاب
بر خاک، مراغه کرد چون آب
برداشت ز خانه راه صحرا
چون خضر نمود میل خضرا
میرفت چو باد کوه بر کوه
خلقی ز پسش دوان به انبوه
هر کس ز لطافت جوانیش
میخورد، فسوس زندگانیش
اینش ز درونه پند میداد
وانش به جفا گزند میداد
طفلان به نظاره سنگ در دست
اینش زد و آن شکست و آن خست
با این شغبی که در گذر بود
دیوانه ز خویش بی خبر بود
میراند ز آب دیده رودی
میگفت، چو بیدلان، سرودی
میزد ز درون جان دم سرد
زآن باد چو ریگ رقص میکرد
چون گشت یقین که مرد دل ریش
دارد سفری دراز در پیش
زین غم همه در گداز گشتند
گریان به قبیله باز گشتند
رازش به زمانه عام کردند
مجنون زمانش نام کردند
بردند خبر ز روزگارش
سوی پدر بزرگوارش
کان رو که تو میفشاندیش گرد
ز آسیب زمانه لطمهای خورد
گر در پی او شوی به پرواز
باشد که هنوز یابیش باز
پیر از خبری چنان جگر دوز
زد نعرهٔ از درون پر سوز
خون از جگر دریده میریخت
نی نی که جگر ز دیده میریخت
هر جا جگرش به چشم تر بود
کش دل سوی گوشه جگر بود
از دم همه خون جگر همی کرد
و ز بی جگری جگر همی خورد
اشکش به جگر نمک نه کم داشت
گویی نمک و جگر بهم داشت
وان مادر دردمند پر جوش
کان قصه شنید گشت بی هوش
غلطید به خاک تیره مویان
آن گمشده را به خاک جویان
موی از دل ناامید میکند
پیچه ز سر سپید میکند
بیچاره پدر دوید بیرون
همراه سرشک و همدمش خون
میرفت ز سوز دل شتابان
فریاد کنان بهر بیابان
چون گشت بسی به دشت و کهسار
از کوه شنید نالهٔ زار
اندر پی آن ترانه زد گام
افگنده ز اشک، باده در جام
دریافت حریف را چو مستان
با زمزمهٔ هزار دستان
میگفت دران فراق خون ریز
با خود غزلی جراحت انگیز
چون چشم پدر فتاد بر وی
شد سست ز سختی غمش پی
چون سوختگان دوید سویش
بنشست به گریه پیش رویش
دیدش چو چراغ مرده بینور
دور از من و تو، ز خویشتن دور
چون روی پدر بدید فرزند
لختی دل پاره یافت پیوند
خم کرد تن ستم رسیده
مالید به پای پیر دیده
پیر، از جگر کباب گشته
رخ شست، به خون آب گشته
بگریست برو به خسته جانی
بوسید سرش به مهربانی
میسوخت به زاری از گزندش
میداد ز سوز سینه پندش:
کای شمع دل و چراغ دیده
وی میوهٔ جان و باغ دیده
با آن خردی که داشت رایت،
چون در وحل اوفتاد پایت؟
درد که نهاد بر تو این بار؟
سودای که کرد با تو این کار؟
باد که وزید بر چراغت؟
آه که به سینه کرد داغت؟
بودم به گمان که گاه پیری
مونس شوی ام به دستگیری
رو در که کنم که در چنین سوز؟
روزی به شب آرم اندرین روز
دریاب که عمر بر سر آمد
طوفان اجل به سر در آمد
پیری هوس جوانیم برد
مرگ آمد و زندگانیم برد
چندین نه بس است تخلی دهر؟
دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟
آتش که به شعله خوی دارد،
روغن زدنش چه روی دارد؟
من خود ز زمانه پا براهم،
تو رشته چه میبری به چاهم؟
تنگست دلم، مپوی چندین
دل تنگی من مجوی چندین
ای جان پدر، به خانه باز آی
وی مرغ، به آشیانه باز آی
بشتاب که نادرین غم آباد
پیش از اجلم رسی به فریاد
زین پس که بجستنم شتابی
جوئیم بسی، ولی نیابی
وان مادر تو که در نقابست
او هم ز غمت چو من خرابست
زان پیش که دیده را کند پیش،
محروم مدارش از رخ خویش
ماییم دو تیره روز بی کس
یک دیده به چشم ما تویی، بس
مپسند که از جمال تو دور
بی دیده شویم و بلکه بی نور
آخر پدر توام، نه اغیار
بیگانه مشو چنین به یک بار
بیمار اگر چه دردناکست
بیمار پرست در هلاکست
ز آنجا که یکیست خون و پیوند
مرگ پدرست رنج فرزند
ز آزردن دست و پا توان زیست،
ز آزار جگر توان زیست؟
این جای نه جای تست، برخیز
وین کار نه کار تست، بگریز
گیرم که به غم زبون توان بود،
بی خانه و جای، چون توان بود؟
گر زآن منی، از آن من باش
ور نه به مراد خویشتن باش
هر چند که عشق جمله در دست
نیرو شکن صلاح مردست
مرد ار چه به سوزدش، همه تن
دودی ندهد، برون ز روزن
مسپار بدست دیو تن را
گرد آر عنان خویشتن را
زین غم همه گر مراد یارست
غم هیچ مخور که در کنارست
گر بر مه آسمان نهی هوش
کوشم که رسانمت در آغوش
آن مه که دلت ازو خرابست
لیلیست نه آخر آفتابست
ننشینم تا به چاره و رای
با او ننشانمت به یک جای
لیکن نکنی چو دیو را بند
دیوانه نشد سزای پیوند
این دیو دلی رها کن از خوی
مردم شو و راه مردمی جوی
تا بود که ز عون بخت پر نور
هم خوابه شود فرشته با حور!
مجنون چو نوید کام بشنود
بنشست ز مغزش اندکی دود
با پیر به شرم گفت گریان
کای ز آتش من دل تو بریان
از من به من آنچه یک گزندست
دانم که ترا هزار چندست
لیکن چکنم، که نفس خود کام
از حیله و دم نمیشود رام
خوگیر، که از بلا گریزم،
از بند قضا کجا گریزم؟
بی چاره وجود سست تدبیر
مرغیست به ریسمان تقدیر
آن روز که بودم از غم آزاد
میبود برای خود دلم شاد
و اکنون که نه بر فرار خویشم
این هم نه باختیار خویشم
پروانهٔ شمع را که فرمود
کاو از تن خود برآورد دود؟
آنک آفت آسمان نداند
داند چو دران شکنجه ماند
گر کار به دست خویش بودی
کار همه خلق پیش بودی
چون نیست ز مردم آنچه زاید
تسلیم شدم بهر چه آید
تا یاری جان به قالبم هست
جان بدهم و یار ندهم از دست
با همسر او شوم چو افسر
یا در سر کار او کنم سر
های ای پدر من و سر من
من گوهر تو تو افسر من
زین گونه که بهر من دویدی
آزرده شدی و رنج دیدی
غم خوارگیم فگندت از زیست
ور تو نخوری غم، دگر کیست؟
زین غم چو مرا قرار بر تست
غم زآن منست و بار بر تست
درد دل خسته را دوا کن
وآن وعده که کردهای وفا کن!
پذرفت پدر که سخت کوشد
کالا خرد و درم فروشد
آن چاره کند که تا تواند
دیوانه به ماه نور ساند
مجنون به وثیقتی چنان چست
شد با پدر و رضای او جست
با هم دو ستم کش زمانه
رفتند ز دشت سوی خانه