عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۹
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیک‌خواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
به هر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بت‌آرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بی‌ره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
به بازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بد را نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
چو ناتندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
به زن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوان‌وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۹ - در مدح سلطان ملکشاه ثانی
شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمه‌ای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کرده‌است
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خرده‌ای زر جستن آزار من
بس عجب می‌دارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت می‌کشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - د‌ر ستایش و نیایش ابولملوک ثانی جمشید جهان ثانی فتحعلی شاه قاجار طاب ثراه فرماید
اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچه‌کند امر شهریار رضاست
شهی‌که قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیش‌گوهر او کز مثال بی‌همتاست
ستوده فتحعلی‌شاه شهریار جهان
که‌اصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابری‌کرده
که مه ز خجلت‌ گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین ‌آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راست‌کار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست‌ نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بی‌ادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیهه‌گواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب ‌مدارکه ‌او درجهان به‌صورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ‌ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بی‌پایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بی‌بها گوهر
یکی که‌ گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل ‌که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان‌ کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگری‌کهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق ‌گردن ‌گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آن‌گشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به‌ گوهر تیغش خواص‌ کاه ‌رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن ‌کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزم‌کشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه‌‌ گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک این‌چرخ مرتعش‌اعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه ‌گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چه‌سان به بادیهٔ مدحشان‌کنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰ - و له فی المدیحه
خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد
تا نبیند دیده‌یی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار
تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن
تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم
پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت ‌کنند
گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز
با توان او توان‌ گفتن تهمتن را نوان
ای ‌کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر
وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین
نی تو را با صد قرین‌ گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب
چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زاده‌اند از یک شکم
جو‌د با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت ‌که انگیزد به فعل
آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت‌ گردن بپیچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیست‌در دست تو آن لعبت‌که در هنگام سیر
همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن
تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم
گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد
هم نیغش زان سب جا داده‌بی اندر بنان
شهریارا گر بدین‌سان تربیت فرماییم
بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش
خواشم زی بنگه ویران م‌د.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را
چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر
زان مضامینی ‌که ‌کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق
زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من‌ به‌ پاسخ ‌عرض ‌کردم‌ ای‌ عجب کاندر تخست
گوهر افشانی به من از مدح شاه‌ کامران
بعد بذل‌گوهرم منت نهی از سیم و زر
بعد جود لجه‌ام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه ‌گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی ‌گردد بهاری آشکار
تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بی‌بهار
دوستانت را بهاری باد لیکن بی‌خزان
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
ترجیع بند
جشن محمودیست ساقی خیز تا ساغر زنیم
ساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیم
چیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شراب
تا به ط‌وفان پشت‌پا چون نوح پیغمبر زنیم
نی‌نی از کشتی چه‌ خیزد ظرف می دریا خوشست
تا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیم
ساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیف
دانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیم
گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت
ما تهی‌دستان بیا بر گنج بادآور زنیم
ناصرالدین شاه را محمود شد نایب مناب
وقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیم
ناصر دینست شه برخیز تا محمود وار
سومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیم
تا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بار
خرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیم
بزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیم
عاقبت‌ محمود بادا ناصرالدین‌ شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
جشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خورد
عیش هی خواهیم‌ کرد و باده هی خواهیم خورد
مژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پی
می به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خورد
چون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کی
می به‌ جشن یادگار جم و کی خواهیم‌ خورد
تا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شور
سر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خورد
ساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زد
شیر و شهد و شکر و می پی به ‌پی خواهیم خورد
ما نه‌تنها می به یاد جشن سلطان می‌خوریم
کآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورد
دی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهار
چون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خورد
جانشین محمود غازی کی نشین بالای تخت
‌گر نباید خورد می امروز کی خواهیم خورد
‌‌گر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایاز
ما به یاد این ملک محمود می خواهیم خورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ملک ری را باز از آیینه آیین بسته‌اند
یا ملایک عرش را از نور آذین بسته‌اند
طاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزح
خلق بر هر منظری با اطلس چین بسته‌اند
هرشب از سیمین رسن آویخته قندیل‌ها
بر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بسته‌اند
زلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوش
از بر یک آ‌فرین گویی دو نفرین بسته‌اند
یا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیده‌اند
یا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین‌ بسته‌اند
خاطبان عالم بالا عروس ملک را
عقد جاویدان برای ناصرالدین بسته‌اند
هشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهان
در قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بسته‌اند
شه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نام
کآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بسته‌اند
جانشین شه شود امروز اندر تهنیت
طبع و‌ کلکم‌ بین چسان این شعر شیرین بسته‌اند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساقیا می ده که می در جسم جان می‌پرورد
قالب خاکی چه باشد کاسمان می‌پرورد
باده گویی از دم روح‌القدس دارد نژاد
زانکه در تن دم به دم روح روان می‌پرورد
ناشده از لب فرو پیدا شود رنگش‌ ز چشم
لاله‌ای بین کاو به نرگس ارغوان می‌پرورد
می شفیع ماست پنداری که با چندین گناه
در دل و جانمان بهشت جاودان می‌پرورد
همچو خم صاحبدلی باید که داند این سخن
کانکه گل را گل کند دل را همان می‌پرورد
راست گویم بر خم می سجده می‌بایست کرد
زانکه در یکمشت گل یک مُلک جان می‌پرورد
وصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاه
در زبان چون منی نطق و بیان می‌پرورد
ناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملک
کودکی شیراوژن و ملکت‌ستان می‌پرورد
یک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام
حبذا جودی که جان یک جهان می‌پرورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
توپهای خسروانی اینک آوا می کنند
رعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا می‌کنند
بر زمین از آسمان آید مدام آواز رعد
توپها نک برخلاف رعد آوا می‌کنند
از زمین هرّایشان هردم رود زی آسمان
گوش گردون کر شود هر دم که هرّا می‌کنند
درگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاه
طرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنند
بنگر آن زنبوره‌ها کز برق آتش هر زمان
همچو زنبوران خون‌آلوده غوغا می کنند
هرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق را
کاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنند
سیم و زر هرسو به دامن می‌برند از گنج شاه
جود شه فرموده با خود خلق یغما کنند
آن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقص
چون مدار اخترانش زیر و با‌لا می کنند
جشن محمود است زان رو چون سر زلف ایاز
مشک می‌پاشند و صحن بزم بویا می کنند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
تاج می‌نازدکه نیکو تاجداری یافتم
ملک می‌بالدکه فرخ شهریاری یافتم
نصرت‌ از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاه
کاخ دولت را ستون استواری یافتم
نخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثات
خشک‌بودم تازه گشتم خوش بهاری یافتم
خاک ابران در طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتم
ملک شه‌نازان که بودم در بلا و اضطراب
ایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتم
شاهباز همت شه هفت کشورکرد صید
باز می‌گوید که بس کوچک شکاری یافتم
تیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملک
از پی مستی شراب بی‌خماری یافتم
لعل خندان کز تف خورشد عمری سوختم
تا ز فر افسر شه اعتباری یافتم
رخش‌ شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه ‌زن
کز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
بر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همی
مهر را ماند که جا بر آسمان دارد همی
از نشاط آن که شه بنشست بر بالای آن
بس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همی
تهنیت گویند از بس شاه را از هرکران
خاک و خشت ملک ری گو‌یی زبان دارد همی
بس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پای
جمله اجزای زمین گویی روان دارد همی
شاه عمر جاودانست از برای شخص ملک
ملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همی
کودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باک
بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همی
بچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنک
شیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همی
در کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویش‌
بس که عزم بازی تیر و کمان دارد همی
ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان
بس که در دل شوق‌ شمشیر و سنان دارد همی
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد
اختر مسعود او را فرّ نامعدو‌د باد
آ‌رزوهایی که هریک هست افزون از دو کون
بر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باد
از وجودش‌ جان بود خرسند و از جودش‌ جهان
یک جهان جان خاک راه این وجود و جود باد
بر در معبود چون شاهان به طاعت صف ‌کشند
سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
چون همه‌ ‌قصدش‌ به ‌سوی حرمت‌ دینست و بس
حفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد
هرزمان کارد ملک محمود برتختش سجود
جان یک عالم فدای ساجد و مسجود باد
زین همه مولود و والد کز نتاج آدمند
آن نکوتر والد و این بهترین مولود باد
چون بود روز ولادت با ولیعهدی یکی
مر ملک محمود را کش ملک نامحدود باد
از پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشت
ناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود باد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذیرفت و ره را پسیچید زود
هزار از یل نیزه‌ زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی
یلانی دلاور هزار از شمار
ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوا ریزش خون و خوی تاختن
زره جامه‌شان روزوشب جای زین
زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
دو منزل پدر بُدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام
بدان گه که ضحاک بد پادشا
همی خواند آن خانه را ایلیا
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
یکی هفته بُد با می و رود و باد
گهر دادش و چیز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج
سر هفته گفتا سوی هند زود
به یارّی مهراج برکش چو دود
سرندیب برگرد و کین ساز کن
ز کین گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج برکن بدار
و گر چین شود یار هندوستان
تو مردی کن و کین و زهردوستان
گرت گنج باید به تن رنج بر
که در رنج تن یابی از گنج بر
بفرموده‌ام تا به دریا کنار
بیارند کشتی دوباره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلی پیشت آرند باز
چو سیصد هزار از یلان سترگ
گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
نباید، که دشخوار و دورست راه
مرا لشکری کازمون کرده‌ام
همین بس که از زاول آورده‌ام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
که دارد بهو گرد ریزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه باید همه بار کن
گران لشکری را به خود یار کن
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
سپهبد کنارنگ گردان گرد
ده و دو هزار از یلان برشمرد
گزیده همه کار دیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر
وزآن نیزه‌داران زوال گروه
بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و زافراز پرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی
هیون دو کوهه دگر شش‌هزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش
برون شد سپاهی که بالاو شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونه‌گونه درفش
ستاره همه تیغ‌های بنفش
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد
سنان‌ها همی کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
چنین هر یکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله
به دریاست این شهر پیوسته باز
گذرگاه کشتیست کآید فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتی نشستند پرداخته
به شش ماهه یکساله ره برنوشت
بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بُد با سپاه
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش
همی کرد کار دژ و باره راست
سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست
چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز
همه لشکر و پیل و بالای خویش
به شادی پذیره فرستاد پیش
پیاده به دهلیز پرده سرای
بیامد یکی چتر بر سر به پای
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت
درو شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و زر ستون
ز گوهر همه روی او چون سپهر
ستاره نگاریده و ماه و مهر
بگسترده فرشی ز دیبای چین
برو پیکر هفت کشور زمین
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
تن پیل یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
همان تخت را پایه بر پشت شیر
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونه‌گونه گهر
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم
بجستندی آن نّره شیران به پای
به سر تخت برداشتندی ز جای
نهادی دو سه پیل زی شاه پی
یکی نقل دادی یکی جام می
گنیزی برون تاختی زیر تخت
به باغی درون زیر زرّین درخت
به پای ایستادی و بُردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
ز بر پّر طاووس بفراختی
به بانگ آمدی، جلوه برساختی
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
درین بزمگه شادی آراستند
مهانرا بخواندند و می خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزیدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمین چون لـَب دلبران جای بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
به خرمن فروریخت مهراج زر
به خروار دینار و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس که ارزانیان
یکی هفته زینسان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگیش پیش
دوباره هزاران هزارند بیش
ده و شش هزارند پیل نبرد
که برمه ز ماهی برآرند گرد
از آن زنده پیلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کارزار
کنون با سپه کینه خواه آمدست
به نزدیک یک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم
چو بر هوش می‌خواره می چیر شد
سران را سر از خرّمی زیر شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خویشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست این سپاه
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجویی شمار
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار وز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت
سپاهیست این کاسمان و زمین
بترسد ز پیکارشان روز کین
کس این پهلوان را هم‌آورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
به بک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
یکی مرد نیک از در کارزار
به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که این مایه لشکر بیاراستست
وگرنه همی او ز گردان خویش
فزون از هزاران نیاورد بیش
مر آن اژدها را به گردی و بُرز
شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
به یک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بایست برد
همیدون برون شد سپهدار گرد
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بُنه از بس و لشکر اندر میان
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود
دژم گشت مهراج کآمد فراز
چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز
درین بیشه بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددی سهمگین منکرست
به زور و دل ازهر ددان برتراست
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددانست ببر دلیر
گو پهلوان گفت شاید رواست
که دیریست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پیشت شکار آورم
چو با گرز کین کارزار آورم
ندانی که شاه ددان سربه‌سر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغی پی
چو روی خور از بیم شب زرد شد
ز گردون سر روز پر گرد شد
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان
ازین مژده چون آگهی یافت شاه
بر افروخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالای زرینه ساز
فرستاد با لشکر از پیشباز
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش
ز برگستوان دار و از درع پوش
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ
ز برشان درفش دلیران جنگ
همه پیلبانان به زرین کمر
ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر
پلنگان به زنجیر زرّینه بند
همان گرگ و شیر ژیان در کمند
شد آمل بهشتی نو آراسته
درم ریز و دیبا فشان خواسته
سه منزل سپه داده زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هژیر یله
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین
کجا چرخ در چرخ دیبای چین
همه مردم شهر بی راه و راه
زده صف به دیدار فغفور شاه
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی
یکی چتر طاووس رنگ از برش
ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش
بَر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همی دید شاه از فراز
ز پیل زیان آوریدند زیر
زمانی بماندند بر جای دیر
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زرّ بند
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد
نپرسیدش از بُن نه امید داد
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
بباد فرهش بد همین کرد بس
نریمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرین داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد
پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد
به یک هفته در هفتصد بار شش
بُد از پیش شه مردم بارکش
همی گفت چون کشور چین که دید
که چندین شگفت از وی آمد پدید
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشت خوی
از آن پس نریمان به پای ایستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را
ز فغفور و آرایش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را
اگر بر خرد خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپیچد شه از مردمی رأی خویش
فرستدش دلخوش سوی جای خویش
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر
که دولت نماندست یک جای دیر
که داند که این چرخ بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست
به رنجست آنکش هنرها مِهست
نکوکاری و نیکنامی بهست
که ماند نکونامی ایدر به جای
بود با تو نیکی به دیگر سرای
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکویی و داری توان
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوریت از بدی
به تلخی چو ز هست خشم از گزند
ولیکن چو خوردیش نوشست و قند
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت
بزرگی فغفور نتوان نهفت
ورا این بزرگیش بی راه کرد
که با ما به کین دست بر ماه کرد
ازین نیست باد فره اکنونش بیش
که یک هفته شد تا نخواندمش پیش
ببر خلعت و بند بردار ازوی
به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست
کمان ، گاه ضحاک بنداختی
چو گاه من آمد به زه ساختی
من این بد مکافات آن ساختم
نه ز آن کارج تو شاه نشناختم
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش پسیچ
مر این خانه را خانه خویش دان
مرا گرچه بیگانه از خویش دان
به تو گر بدی کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکویی فزون
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
گه گیتی چنینست بالا و شیب
سپهر روان با کسی رام نیست
ز نیک و بد و ماش آرام نیست
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشینیم یک جای و گیرم جام
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفور شاه
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی به چشم اندر آورد نم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پیروزه گون تخت خود دید چهر
فریدون پگه کرد سوری پسیچ
کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ
به گلشن گهی کز دو سو داشت در
نمودند دیدار با یکدیگر
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای
نه برخاست باید یکی را به پای
به بر یکدیگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند یاد
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس از آن گه به بگماز بردند دست
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گونه آراسته چون بهار
میان اندرون خانه رنگ رنگ
ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زرّ سیصد عمود
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره
بساطش سراسر زبر جد نگار
همه شفشه زرّ بد پود و تار
ابر پیشگه تختی از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت
زده در میانشان ز مرجان درخت
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود
که هر یک بهای یکی گنج بود
همه دانه نار یاقوت و دُر
ز کافور نارنج ها کرده پُر
طبق های نقل از عقیق یمن
پُر از مشک کرده بلورین لگن
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر
فروهشته از پرّ طاووس نر
ز کافور شمامها ریخته
تل عود و آتش برآمیخته
پر از درّ و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سوی از سیم خام
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر
گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده
چو نخچیرگاهی به وقت بهار
در او هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسرو پرست
تکوک بلورین و بالغ به دست
بتان سرایی میان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاووس رنگ
همه سرو سیمین به زرّین کمر
همه میگسار آهوی مشک سر
به شمشاد پوینده عنبر فروش
به یاقوت گوینده در خنده نوش
فروزان به مجمر یکی عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ
نوا پیشگان بر گرفتند رود
همی جام می داد جان را درود
بدینسان فریدون مهی بیشتر
همی ساخت هر روز بزمی دگر
همه یاد فغفور چین خواستی
به شادیش با جام برخاستی
ز هر تحفه چندانش آورد پیش
که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش
از آن پس نریمان یل را نواخت
ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت
صدش بدره بخشید دینار گنج
ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز
پری چهره سی خادم دلنواز
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون
زرنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند
سزا هر که را بود با او بهم
گهر داد و بالا و زرّ و درم
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
ببخشود یکسر به فغفور چین
یکی کرسی نغز دادش جز این
ز زر بر سرش کودکی میگسار
به کف جامی از گوهر شاهوار
هر آن گه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی
چو خوردی به آواز گفتی که نوش
ازو بستدی باز بودی خموش
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پُر از گوهر نابسود
دگر تاجی از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودی به کار
بدادش ز بیچاره تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آن گه نشستی ز پای
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پُر بخار بخور
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صد و بیست مثقال هر یک به سنگ
چهل دّر دیگر همه نابسود
که هر یک مِه از خایه باز بود
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک
به یکپاره چون اختری تابناک
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز
سراسر بدو باز بخشید نیز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشید یک یک همه بر سپاه
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گیتی از بهر گرشاسب باز
بسی هدیه گونه گون کرد ساز
هم از کوس و منجوق وز تخت زر
هم از پیل و بالا و تیغ و کمر
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش
همه بوم ماهان و جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی
مهانی که بودند با او به چین
سزا هدیه ها داد نو هم چنین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - ثنای ابوالرشد رشید
پیرگشته جهان به فضل خزان
شد به اقبال خاص شاه جوان
بوستانیست بزم فرخ او
برده مایه ز رتبت نیسان
دیدگانند نسترن چهره
مطربانند عندلیب الحان
گل و لاله ست باده سوری
یافته بوی این و گونه آن
دست خاص ملک چو ابر بهار
کرده بر باغ مکرمت باران
عمده مملکت رشید که ملک
زو بیفروخت چون ز مهر جهان
آنکه پیشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را میان و دهان
داده دعوی جود را انصاف
کرده درد نیاز را درمان
شب کینش ندیده تابش صبح
سود مهرش ندیده بوی زیان
تا ترش گشت روی هیبت او
کند شد شیر چرخ را دندان
هر چه ویران کند سیاست او
نکند روزگارش آبادان
وانچه آباد کرده همت او
کرد نتواندش فلک ویران
کرد جودش چو میزبانی کرد
آرزوهای خلق را مهمان
زین سبب تیغ همتش کردست
ای شگفتی نیاز را قربان
ای ستوده جواد هر مجلس
وی نبرده سوار هر میدان
تحفه بس بدیعی از گردون
هدیه بس شریفی از گیهان
بهتر از خدمت تو نیست پناه
برتر از مدحت تو نیست بیان
ساخته در تن از هوای تواند
این مخالف شده چهار ارکان
گر نبودی ز حرص خدمت تو
کالبد کی قبول کردی جان
روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان
محمدمت را ز جاه تو تمکین
مکرمت را ز طبع تو امکان
از سخای تو می بگرید ابر
از عطای تو می بگرید کان
پای قدرت کبود کرد و سیاه
به لگد روی و تارک کیوان
هر که جوید ز دست تو روزی
نیست ممکن که باشدش حرمان
وانکه قرب جوار جاه تو داشت
هیچ باکی ندارد از حدثان
وانکه از بأس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان
وانکه از نصرت تو خالی ماند
به هزیمت گریزد از خذلان
بر نکو خواه تو ظلام ضیاست
بر بداندیش تو هوا زندان
تند کوهی است حزم تو که فکند
لرزه بر کوه بابل و سهلان
تیز تیغی است عزم تو کآن را
نصرت و فتح صیقل است و فسان
عدل را جامه ایست حشمت تو
که نگرداندش فلک خلقان
ملک را نامه ایست سیرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان
صورت هر خبر که در گیتی است
دیده تدبیر تو به چشم عیان
هدف هر یقین که عالم راست
دوخته رای تو به تیر کمان
تویی آن راد کف کجا رادی
کرده ای بر همه جهان تاوان
جود هر دعویئی که خواهد کرد
به ز کف تو نیستش برهان
در جهان جست امید نعمت را
جو به درگاه تو نیافت نشان
چون در آن نعمت کثیر افتاد
بحر کردار ازو ندید کران
از برای تو آفریده مگر
هر چه نیکی است ایزد سبحان
همه الهام ایزدی باشد
هر چه در خلق تو دهند نشان
گفته و کرده تو را لایق
نص اخبار و آیت قرآن
چون کند تیز دشنه پیکار
روز بازار خنجر و پیکان
به کتف در جهد درخش حسام
به جگر بر زند شهاب سنان
این گران سر شود به زخم سبک
وان سبک دل شود به زخم گران
پشت را خم دهد شکنج زره
گوش را کر کند صریر کمان
تاب گیرد حسام چون آتش
سوی بالا کشد روان چو دخان
بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شیر و دیده ثعبان
تو برانگیزی آفتاب نهاد
آن هیون هیکل فلک جولان
دل نداند که او چه خواهد کرد
او بداند که می چه خواهد ران
باد ساکن کنی به پای و رکاب
کوه گردان کنی به دست و عنان
به کف آن آبدار آتش زخم
کآب او دل کند چو آتشدان
بزنی بر میانه مغفر
بکشی تا به دامن خفتان
و این چنین معجزه تو دانی و بس
شاد باش ای سپهبد سلطان
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که نیارد چو او هزار قران
شده زو تازه عزم اسکندر
مانده زو زنده عدل نوشروان
خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حیوان
هر چه اندر جهان همه شاهیست
پیش او بوسه داده شادروان
گشته بر بد سکال دولت او
هر گلستان که بود خارستان
حاسدش در سؤال خشک دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان
هر که دل کج کند بر او گردد
سوخته دل همچو لاله نعمان
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از یرقان
گر ز ادبار خویش طایفه ای
به هوس گشته اند بی سامان
از سراسیمگی نمی بینند
کام آشفته اژدهای دمان
تو نگه کن که جان ایشان را
چه رساند به عاقبت طغیان
رمه را گرگ زود دریابد
چون کند گم رده سپرده شبان
مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده گردن عصیان
مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمی را فرو خورد کفران
ای جهان را ز تو پدید شده
همه آثار رستم دستان
تو بسی با هزار ببر شمند
تو بسی با هزار شیر ژیان
دل بر این و بر آن مبند که چرخ
همه این ملک را برد فرمان
کرده اند اختران سیاره
به ثباتش هزار سال ضمان
به سر آرد تمام زود نه دیر
لشکر شاه ملک ایلک و خان
بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله ای فکنده خزان
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان
هر چه گردش بهار سوزن کرد
تیر ماهش همی کند یکسان
همه از دیده خود بپالاید
دختر رز به خانه دهقان
می بخواه و به خرمی بنشین
وآنکه خواهی ز بندگان بنشان
داد گیتی بدادی اندر جود
داد سرما ز خز و می بستان
دشمنان را به موج مرگ انداز
دوستان را به اوج چرخ رسان
لشکری را ز مفلسی برکش
عالمی را ز نیستی برهان
مرغزار نشاط را بنیاد
به وزیر آن هزبر هندستان
آنکه از گوهرش به چرخ رسید
رتبت گوهر بنی شیبان
شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوی از فلان و از بهمان
بنده ام تو را به طوع و به طبع
برسیده ز تو به نام و بنان
مدحت تو مرا عروس ضمیر
صفت تو مرا نگارستان
تحفه و هدیه منت همه روز
درج در و طویله مرجان
بس گران می فروشمش به بها
گرچه من می خرم به طبع ارزان
شرف مجلس تو می خواهم
نه کفایت من از بهای گران
گر جهانی به ساعتی بدهی
در نیاید به چشم جود تو آن
جامه افزون دهی ز سیم و ز زر
که بود بر عیارشان حملان
از تو پیش خدای می گویم
شکرهای مکارم الوان
نیست چیزی جز آنکه از بحرم
به گهر موج زد زمین و زمان
شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر دیوان
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خیره و حیران
آنچه گفتم همه حقیقت دان
وآنچه گویم همی مجاز مدان
شب بی روز و درد بی داروست
حسد دون و کینه نادان
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمین مکین و مکان
بر همه جنس دست نصرت یاب
بر همه نوع کام نهمت ران
در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان
به سخن ابروار لؤلؤ بار
به سخا مهروار زر افشان
گوش تو گه به لحن خنیاگر
هوش تو گه به قول مدحت خوان
بسته پیشت کمر دو پیکروار
بت مشکوی و لعبت کاشان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - هم در مدح آن بزرگ
فراخت رایت ملک و ملک به علیین
کفایت ثقت الملک طاهربن علی
که قوت تن دادست و شادی دل دین
بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین
سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی
بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین
حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او
که بنده وار برد سجده کبک را شاهین
نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه ای از گدازنده خشم او سجین
هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر
بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین
نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان
نه بی هواش کند شخص روح را تمکین
گمان او دل او را گواهی ندهد
که نه سجل کند او را به وقت علم یقین
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
عروس روز که گیتی ازو برد تزیین
ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین
زهی زدوده و افزوده دین و دولت را
به رأی های صواب و به عزم های متین
هزار جوی گشاده به پیش جود روان
هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین
بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین
ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین
در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال
به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین
وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست
به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین
درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین
اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند
ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین
دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب
که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین
همی نوازد چون زیر رود از زخمه
همی شکافد چون مغز سنگ از میتین
اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل
وگر نگردد عز تو را ستاره معین
شکسته بینی جرم صحیفه گردون
گسسته یابی عقد طویله پروین
به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه
بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین
زبان بخت همی آفرین کند بر تو
که آفرین همه دشمنانت شد نفرین
بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد
که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین
معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت کرد ذهن را تلقین
به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر
به ارج زر عیارست و قدر در ثمین
یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت
یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین
تو شاه محتشمانی و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضای تو کابین
شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص
به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین
چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی
که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین
خدای داند گر آرزو جز این دارم
که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین
ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین
به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد
بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین
بزرگوارا پشت زمین و روی هوا
به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین
ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه
به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین
چمان تذروان بر فرش های بوقلمون
نوان درختان در حله های حورالعین
به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین
نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین
به شادکامی بنشین و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسکین
به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت
به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین
لطیف باده شادی ز دست لهوستان
لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین
ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام
به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین
همه سیادت و رز و همه سخاوت کن
همه سعادت یاب و همه جلالت بین
مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین
ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست
ملک زمین مسخر حکم روان توست
صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست
گر مهرگان توست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجسته‌تر از مهرگان توست
از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست
وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست
فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست
جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست
آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست
واهن به آتش اندر تیرکمان توست
گر نصرت و ظفر ز مکانی طلب‌کنند
آن در رکاب توست و دگر در عنان توست
گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان توست
بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست
در جنب همت تو جهان هست ذره‌ای
زیراکه همت تو فزون از جهان توست
گویی سنان تو ملک‌ا‌لموت دشمن است
کاندر حصار رفته ز سهم‌ سنان توست
از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست
وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست
از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان توست
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان توست
شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست
وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان توست
تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست
با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست
خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تودار زانکه همه عالم آن توست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت‌، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزاده‌وار و زیبا فرزانه‌وار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
با مطربان چابک با ساقیان دلبر
نور وفاش در دل‌، مهر سخاش درکف
جام بقاش بر لب تاج رضاش بر سر
من چون شنیدم از دور آواز مطربانش
و آن شاد باش‌ کهتر و آن نوش باد مهتر
با آستین پر شعر آنجا شدم به خدمت
در وقت‌ بازگشتم با آستین پر زر
زّری همه مجرد همچون گل مُوَرّد
شکلش چو شکل اختر رنگش چو رنگ اخگر
خالص ‌گه نمایش چون ‌گنجهای کسری
صافی گه ‌گدازش چون ضربهای جعفر
چون ‌گستریدم آن زر بر نَطع‌ در وثاقم
شد نَطْع‌ چون سپهری بر گوهر منوّر
یا همچو بزمگاهی پرشمعهای رخشان
یا همچو لاله‌زاری پر لاله‌های احمر
در صُرّه کردم آن را وانگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته‌ گوهر
چون ذوالفقار حیدر کردم زبان جاری
در مدح آنکه نامش آمد به نام حیدر
آزاده‌ای که طبعش هست از هنر مرکب
شهزاده‌ای که ذاتش هست از خرد مصور
اسلاف را به نامش جاه است تا به آدم
اعقاب را به جاهش فخرست تا به محشر
شاخ بلندْ بختی از دولتش کشد نم
تخم بزرگواری در خدمتش دهد بر
گردون همی سِگالد تا بر کف و سر او
از ماه جام سازد وز آفتاب افسر
ای روز بزم و مجلس با دوستان معاشر
ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر
چرخی مگر که هستی تابنده و توانا
بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر
پیغمبر و علی را جان از تو هست خرم
وزتوست شاه خرم چون از علی پیمبر
مانند تو که باشد تا شاه را تو باشی
داماد و یار و مونس جان‌پرور و برادر
نه هر ندیم دارد این ‌قَدْ‌ر و جاه و حشمت
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
کس در سخن نیابد اندازهٔ مدیحت
کس را وقوف نبود بر گنبد مدور
من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم
بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در
از لفظ تو شنیدم اکرامهای بی‌حد
وز همت تو دیدم اِنعام‌های بی‌مرّ
شرح فضایلت را کردم طرازِ دیوان
نقش مدایحت را کردم جمال دفتر
شد نکته‌های لفظم در مدح تو چو لؤلؤ
شد بیت‌های شعرم در مدح تو چو شکر
تَعْویذْوار دارم شکر تو بسته بر دل
تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر
تا خاک و آذر و باد و آب است طبع گیتی
تا زین چهار بیرون یک طبع نیست دیگر
از اسب باد پایت وز تیغ آبدارت
فرق و دل مخالف پر خاک زآب و آذر
هفت اختر درخشان بر اوج چرخ‌ گردان
پیمانت‌ را متابع فرمانت‌ را مسخر
آراسته بساطت و افروخته وثاقت
از سروران دولت وز نیکوان چاکر
دو دست توگرفته دو چیزگاه عشرت
یک دست زلف خوبان یک دست جام و ساغر
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی
در سنهٔ عشر و خمسمایة پادشاه اسلام سنجر بن ملکشاه اطال الله بقاءه و ادام الی المعالی ارتقاءه بحد طوس بدشت تروق بهار داد و دو ماه آنجا مقام کرد و من از هری بر سبیل انتجاع بدان حضرت پیوستم و نداشتم از برگ و تجمل هیچ قصیدهٔ بگفتم و بنزدیک امیر الشعراء معزی رفتم و افتتاح ازو کردم و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت بمراد او آمدم بزرگیها فرمود و مهتریها واجب داشت روزی پیش او از روزگاز استزادتی همی نمودم و گله همی کردم مرا دل داد و گفت تو درین علم رنج بردهٔ و تمام حاصل کردهٔ آنرا هر آینه اثری باشد و حال من هم چنین بود و هرگز هیچ شعری نیک ضایع نمانده است و تو درین صناعت حظی داری و سخت هموار و عذب است و روی در ترقی دارد باش تا ببینی که ازین علم نیکوئیها بینی و اگر روزگار در ابتدا مضایقتی نماید در ثانی الحال کار بمراد تو گردد و پدر من امیر الشعراء برهانی رحمه الله در اول دولت ملکشاه بشهر قزوین از عالم فنا بعالم بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا بسلطان ملکشاه سپرد درین بیت
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را بخدا و خداوند سپردم
پس جامگی و اجراء پدر بمن تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یکمن و یکدینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام بگردن من درآمد و کار در سر من پیچید و خواجهٔ بزرگ نظام الملک رحمه الله در حق شعر اعتقادی نداشتی از آنکه در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه بهیچ کس نمی پرداخت روزی که فردای آن رمضان خواست بود و من از جملهٔ خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم در آن دلتنگی بنزد علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی گفتم زندگانی خداوند دراز باد نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بباید پسر را بباید پدر من مردی جلد و سهم بود و درین صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی آنچه ازو آمد از من همی نیاید مرا حیائی مناع است و نازک طبعی با آن یار است یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم دستوری خواه بنده را تا بنشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی‌سازد و دولت قاهره را دعائی همی گوید امیر علی گفت راست گفتی همه تقصیر کرده‌ایم بعد ازین نکنیم سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نشابوری و پیش من نهادند عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز دیگر بدر سراپردهٔ سلطان شدم قضا را علاء الدولة همان ساعت در رسید خدمت کردم گفت سره کردی و بوقت آمدی پس فرود آمد و پیش سلطان شد آفتاب زرد سلطان از سرا پرده بدر آمد کمان گروههٔ در دست علاءالدوله بر راست من بدویدم و خدمت کردم امیر علی نیکوئیها پیوست و بماه دیدن مشغول شدند و اول کسی که ماه دید سلطان بود عظیم شادمانه شد علاءالدوله مرا گفت پسر برهانی درین ماه نو چیزی بگوی من برفور این دو بیتی بگفتم:
ای ماه چو ابروان یاری گوئی
یا نی چو کمان شهریاری گوئی
نعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گوئی
چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و درین حالت بر کنار آخر بودیم امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نشابوری سلطان بمصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و بخوان شدیم بر خوان امیر علی گفت پسر برهانی درین تشریفی که خدواند جهان فرمود هیچ نگفتی حالی دو بیتی بگوی من بر پای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دو بیتی بگفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
چون این دو بیتی ادا کردم علاءالدوله احسنتها کرد و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود علاءالدوله گفت جامگی و اجراش نرسیده است فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد گفت مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را بلقب من بازخوانید و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود امیرعلی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی، آن بزرگ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله بمن رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را بانوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله،
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١۴
ای شهنشاهی که هر جا در جهان آزاده ایست
از میان جان و دل شد بنده احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گر چه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گر چه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٨
ز آستانه جاه و جلال خسرو عهد
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت ز ماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمده به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بر بست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو ز اشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
ز بس بلندی قدر و ز بس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٨
ای باد خوش نفس گذری کن ز راه لطف
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری