عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - نعت پیغمبر اکرم (ص)
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نینی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بستهتر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بیصرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نینی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بستهتر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بیصرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایهٔ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت
عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز
سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست
راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک
چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف
گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی
هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو
دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط
گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی
صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس
آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف
نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی
بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع
از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب
نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند
خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند
همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل
بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو
نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن
وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من
از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ
هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح
ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو
گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایهٔ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت
عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز
سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست
راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک
چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف
گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی
هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو
دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط
گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی
صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس
آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف
نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی
بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع
از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب
نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند
خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند
همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل
بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو
نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن
وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من
از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ
هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح
ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو
گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲ - فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله
صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تختنشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تختنشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
عطار نیشابوری : خسرونامه
در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم
ثنایی کان ورای عقل و جانست
چه حدّ شرح و چه جای بیانست
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
محمد کافرینش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنیا و دین را
شفیع اوّلین و آخرین را
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبی و خواجهٔ اولاد آدم
سوار چابک میدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
لطایف گوی رمزلایزالی
معارف جوی گنج ذوالجلالی
سپهسالار دیوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست
سپهر دانش و خورشید بینش
بزیر سایهٔ او آفرینش
باصل و فرع مالک عقل و جان را
بجان و دل ولی نعمت جهان را
تنش معیار دارالضرب اشباح
دلش طیار دارالملک ارواح
ملایک خاشه روب گلشن او
خلایق خوشه چین خرمن او
نیازش پیک راه قاب قوسین
نمازش جلوه گاه قرّة العین
خرد با حکم شرعش یافه گویی
جهان از مشک خلقش نافه جویی
خدا را در حقیقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
زر خالص ز کان کبریا اوست
همه عالم مس آمد کیمیا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آن دم که او بود
چو از کُنت نبیاً راه برداشت
بیک ره بر جهانی رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنین دانم که بیش از صد هزارست
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پیغمبری با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک
نبود آن خاک الّا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سلیمان
که او از پیش و از پس داد فرمان
چو آمد انبیا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر
چو آن سلطان دین آمد پدیدار
هزاران بُت ز عالم شد نگونسار
درین نه طاق ازرق خیمه افراخت
بچَفته طاق نوشروان درانداخت
جهان تاریک بود از کفر کفّار
ز نور او منّور شد بیکبار
برون آمد ز پرده همچو خورشید
دل و دین را منّور کرد جاوید
چو شد لطف خداوندیش دایر
بران بی سایه میغ افکند سایه
چو خورشید از پس پرده زدی تیغ
برو سایه فکندی یکسره میغ
چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک
ز نطق تست رقّاصی طربناک
چرایی دایم الفکر اینت بس نیست
که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست
چو مهر انبیایی در دو عالم
بمهر تست ذُریات آدم
دو قوس قاب قوسین اوّل کار
یکی شد کامد آن صورت پدیدار
ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
درآمد جبرییل آن پیک کونین
یکی تیر از کمان قاب قوسین
بزد بر عقربو بر آسمان دوحت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک
همه مهره بریخت و حقّه شد پاک
چو ماهی گیسوی او چون زره یافت
خجل شد جوشن از تشویر بشکافت
بپشتی چنان مهری که بر پشت
تو داری میشکافی مه بآنگشت
گر انگشتت نبودی در مقابل
ندیدی منزلت ماه از منازل
بهر منزل که میگردد شب و روز
ترا میخواند ای درّ شب افروز
بهر منزل سلوکی طرفه دارد
که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد
طوافت میکند تا در وجودست
که او رادر روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پر دل آمد
تو جانی و کسی کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پیشگاهت
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزیم آتش چند فرسنگ
ولیک ار سنگ در مردم فروزیم
بت سنگین و سنگین دل بسوزیم
چو دندان تو از سنگی نگون شد
دل سنگ ای عجب از درد خون شد
بسنگ آن را که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
چو سنگت میزند اعدای ناچیز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز
فلک از شرم او پرده نشین شد
گهی بر رفت گاهی بر زمین شد
چومهرت سنگ مغناطیس آمد
حسود سنگدل ابلیس آمد
کسی باتو چو سنگ و آبگینه
بیک دم سنگسارش کن ز کینه
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گویی
ز سنگ آمد برون ایمانش گویی
اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ
بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست
از آن روی زمین پر سنگلاخست
دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قران سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش به از طیراً ابابیل
عدوی توبتی از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز
سهیل شرع او را جدی بشناخت
ادیم از بهر نعلینش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر بُراق او برد آب
چو دیدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گیسوی کژوان قامت راست
ز حوران صد قیامت بیش برخاست
فلک در آستین صد جان برآمد
بخدمت چون گریبان بر سر آمد
چو با جان در طبق پیش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
فلک از راه او کحلی طلب کرد
که درچشم کواکب شب بشب کرد
چو گرد خاک پایش آسمان یافت
کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت
فروغ صبح ازان بر عالمی زد
که با او از سر صدقی دمی زد
چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص
همه قندیلهای عرش رّقاص
قلم در پیش او لوحی فرو خواند
بسی عرش آیة الکرسی برو خواند
چو شد القصه در صدر طریقت
سبق گفت انبیا را از حقیقت
وز آنجا همچو خورشیدی روان شد
چو سایه هر دو عالم زو نهان شد
جهانی دید پر موج مسّمی
بیک ره هم جهان محو و هم اسما
اگرچه داشت جبریل منوّر
هزاران پرّ طاوس معطّر
باستاد و پیمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نوراللّه
اگر سازد وگر سوزد چنان به
نیم من در میان حق جاودان به
تو طاوس ملایک مینمایی
منم پروانهٔ نور خدایی
بدر منشین چو آن همخانهٔ تو
بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو
زهی نور جهان پرور که او داشت
که پیشش هر دو عالم سر فروداشت
چو نور او علم زد از رهی دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگی داد قدم داد
خداوندش چنین کوس و علم داد
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست
درآمد پیک الهامی ز پیشانش
سخن گفت از زبان وحی در جانش
که بنگر قاب قوسین الهی
مثال بندگی و پادشاهی
بدست او یکی وان چیست ایمان
بدست تو یکی رفتن بفرمان
چو قوس جان من یافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو یک زه تو کشیدی و یکی من
زهی تو نه منم جمله زهی من
هزاران زه سزد یکیک زبان را
اگر تو میبری این دو کمان را
نه از انگشت تو بر ماه یکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار
یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه
پدید آمد ازان دو قوس یک ماه
کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین
یکی شد از تو، ای سلطان کونین
عدد از ماه تا ماهیست در راه
عدد گم گشت باقی ماند یک ماه
تویی آن ماه ای خورشید اصحاب
که انجم بر تو میلرزد چو سیماب
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش این دو کمان تالالهٔ گوش
بلندی دو عالم پستی تست
غرض از آفرینش هستی تست
دو گیتی حور و از شعر تو بویی
دو عالم نور و از فرق تو مویی
ز دو ابروت طاق چرخ بابی
ز دو گیسوت مهر و ماه تابی
ز حُسنت جنّة القلبست پر نور
ز نورت جنّة الفردوس پرحور
چو تو آسایش عقل و روانی
بحق آرایش هر دو جهانی
چه کژ موییست در چشم تو افلاک
بیک یک مینگر لا تعدعیناک
تواضع مینهد تاجی بتارک
اگر خواهی علّو و اخفض جناحک
نظر درعکس این قوم اصفیااند
ولاتَطرُد که عکس نور مااند
که اوّل زمرهیی نه واقف راز
ترادادند از نه حجره آواز
سپهری را که بر اندازهٔ تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمّد محو شد آنگاه دم زد
ز امّت در سخن آمد زمانی
بدو بخشید امّت را جهانی
چو کار امّتش از پیش برخاست
بحق خویش قرب خویش درخواست
میان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد میمی میان بود
چو در میمی که میگویی دو میمست
بهر یک میم یک عالم مقیمست
چو این عالم در انعالم نهان شد
دومیم آمد یکی، وحدت عیان شد
چو آن میم دگر برخاست از پیش
احد ماند و فنا شد احمد از خویش
ترا این سرّ که میگویم عیانست
قل ان کنتم تحبّون صدق آنست
چوب از آمد از آنجا جانش آنجا
ایاز اینجایگه سلطانش آنجا
نشست القصّه پیش صفّهٔ بار
همه مقصود او حاصل بیکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
چو تشریف لعمرک بر سر افکند
دو گیسوی مسلسل در برافکند
بیک موی حقیقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دین اوّل
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کلّ عالم خرج او بود
زهی کونین عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحی فداکت
زهی کرسی درت را حلقه داری
ز دستت عرش اعظم خرقه داری
کجا خورشید باشد سایه داری
ندارد سایه با خورشید کاری
زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طویل الحزن جاوید
ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید
تنش از سایه زان معنی جدا بود
که دایم سایه پرورد خدا بود
کسی کو در قیامت قطب مردانست
وزو هفت آسیای چرخ گردانست
چو او را نیم جو هفت آسیا نیست
کند دست آس چون این کار مانیست
چو این نه حجره را میکرد دست آس
وزو نه آسیای چرخ را پاس
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالی چرا اینجا فرو بود
ترا امّ القری کی در حسابست
نبی امّی ازامّ الکتابست
چو دارد خط حق نقش دل خویش
چه بنویسد، چنان خطیش در پیش
چو علم اوّلین و آخرین داشت
چه برخواند که ناخواندن ازین داشت
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی
بسش این خط، دگر از خط چه پرسی
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند این خواندن تمامش
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درین منصب چه خواهد کرد اشعار
چو شد بیت الله و بیت المقدّس
ردیف این دو بیتش شعر من بس
دم سحر حلال بیت دامست
که بیت لایقش بیت الحرامست
اگر اوّل گل سرخش عرق کرد
ازان در آخرش زرّین طبق کرد
که تا بر نام او زر میفشاند
گلاب از دیدهٔ تر میفشاند
ازان گل صدورق شد در ره ناز
که تا آن صدورق از هم کند باز
ازان یک یک ورق چون عاشق مست
صفات روی او خواند بصد دست
چو بسیاری بود آن شرح عالی
فرو ریزد ز هم از سرّ جالی
شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل
نه برشق کرد صد را و بتعجیل
چو عکس انداخت این طشت مثمن
ز عکسش گشت این نه طاس روشن
مزین کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او میبشست این کی بود راست
که فردوس از دل او میبیاراست
غلوّ قهر شرع موسوی بود
غلوّ لطف دین عیسوی بود
یکی از قهر ملّت نفس میسوخت
یکی از لطف دین دل می بر افروخت
چو قهر و لطف با هم معتدل شد
رسول ما طبیب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سر موییش بیش از دو جهانست
چو هفده موی شد در دین سپیدش
دو عالم سر بسر اندر امیدش
چنان آن هفده مویش سایه انداخت
که هژده الف عالم سر بر افراخت
چو نور هفده مویش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خداآن هفده میدانست از پیش
فریضه هفده کرده از همه بیش
رخ او را و مه را اهل اقلیم
همی گفتند چون سیبی بدونیم
چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت
سخنها چون چراغی در دهان کشت
چو گویی دید ماه آسمان را
شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را
چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره
بیک ره گشت گوی مه دو پاره
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهی گوی و گهی چوگان شود ماه
چو خورشید رخش افگند سایه
همای چرخ را بشکست مایه
ز فرّ او از ان مه پاره آمد
که او خورشید صد مهپاره آمد
ازان مه پارهٔ هست آسمان شد
که او مهپارهٔ هر دو جهان شد
زهی روشن چراغی کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهی چشم و چراغ چرخ چارم
زهی نور دو چشم هفت طارم
زهی برقبّه افلاک جایت
زهی بر فرق ساق عرش پایت
اگر فر تو همچون فیض یزدان
بموری بگذرد گردد سلیمان
تو بی شک از سلیمانی بسی بیش
منت پای ملخ آوردهام پیش
ز من بپذیر زیرا کاین حکایت
ز تو کردند ره بینان روایت
که پیغمبر که داغ کبریا داشت
یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت
بسی سر سبزی ونورش از آن بود
که در سرّ حقیقت آسمان بود
ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز
بصد پشتی بپشت افتادهام باز
طمع دارم کزان مهر نبوّت
نهی بر کار من مهر مروت
میان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذرّهام امیدوارم
که در پرده چو تو خورشید دارم
سبکسارم کن ای پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم
چه حدّ شرح و چه جای بیانست
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
محمد کافرینش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنیا و دین را
شفیع اوّلین و آخرین را
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبی و خواجهٔ اولاد آدم
سوار چابک میدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
لطایف گوی رمزلایزالی
معارف جوی گنج ذوالجلالی
سپهسالار دیوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست
سپهر دانش و خورشید بینش
بزیر سایهٔ او آفرینش
باصل و فرع مالک عقل و جان را
بجان و دل ولی نعمت جهان را
تنش معیار دارالضرب اشباح
دلش طیار دارالملک ارواح
ملایک خاشه روب گلشن او
خلایق خوشه چین خرمن او
نیازش پیک راه قاب قوسین
نمازش جلوه گاه قرّة العین
خرد با حکم شرعش یافه گویی
جهان از مشک خلقش نافه جویی
خدا را در حقیقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
زر خالص ز کان کبریا اوست
همه عالم مس آمد کیمیا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آن دم که او بود
چو از کُنت نبیاً راه برداشت
بیک ره بر جهانی رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنین دانم که بیش از صد هزارست
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پیغمبری با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک
نبود آن خاک الّا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سلیمان
که او از پیش و از پس داد فرمان
چو آمد انبیا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر
چو آن سلطان دین آمد پدیدار
هزاران بُت ز عالم شد نگونسار
درین نه طاق ازرق خیمه افراخت
بچَفته طاق نوشروان درانداخت
جهان تاریک بود از کفر کفّار
ز نور او منّور شد بیکبار
برون آمد ز پرده همچو خورشید
دل و دین را منّور کرد جاوید
چو شد لطف خداوندیش دایر
بران بی سایه میغ افکند سایه
چو خورشید از پس پرده زدی تیغ
برو سایه فکندی یکسره میغ
چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک
ز نطق تست رقّاصی طربناک
چرایی دایم الفکر اینت بس نیست
که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست
چو مهر انبیایی در دو عالم
بمهر تست ذُریات آدم
دو قوس قاب قوسین اوّل کار
یکی شد کامد آن صورت پدیدار
ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
درآمد جبرییل آن پیک کونین
یکی تیر از کمان قاب قوسین
بزد بر عقربو بر آسمان دوحت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک
همه مهره بریخت و حقّه شد پاک
چو ماهی گیسوی او چون زره یافت
خجل شد جوشن از تشویر بشکافت
بپشتی چنان مهری که بر پشت
تو داری میشکافی مه بآنگشت
گر انگشتت نبودی در مقابل
ندیدی منزلت ماه از منازل
بهر منزل که میگردد شب و روز
ترا میخواند ای درّ شب افروز
بهر منزل سلوکی طرفه دارد
که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد
طوافت میکند تا در وجودست
که او رادر روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پر دل آمد
تو جانی و کسی کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پیشگاهت
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزیم آتش چند فرسنگ
ولیک ار سنگ در مردم فروزیم
بت سنگین و سنگین دل بسوزیم
چو دندان تو از سنگی نگون شد
دل سنگ ای عجب از درد خون شد
بسنگ آن را که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
چو سنگت میزند اعدای ناچیز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز
فلک از شرم او پرده نشین شد
گهی بر رفت گاهی بر زمین شد
چومهرت سنگ مغناطیس آمد
حسود سنگدل ابلیس آمد
کسی باتو چو سنگ و آبگینه
بیک دم سنگسارش کن ز کینه
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گویی
ز سنگ آمد برون ایمانش گویی
اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ
بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست
از آن روی زمین پر سنگلاخست
دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قران سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش به از طیراً ابابیل
عدوی توبتی از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز
سهیل شرع او را جدی بشناخت
ادیم از بهر نعلینش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر بُراق او برد آب
چو دیدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گیسوی کژوان قامت راست
ز حوران صد قیامت بیش برخاست
فلک در آستین صد جان برآمد
بخدمت چون گریبان بر سر آمد
چو با جان در طبق پیش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
فلک از راه او کحلی طلب کرد
که درچشم کواکب شب بشب کرد
چو گرد خاک پایش آسمان یافت
کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت
فروغ صبح ازان بر عالمی زد
که با او از سر صدقی دمی زد
چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص
همه قندیلهای عرش رّقاص
قلم در پیش او لوحی فرو خواند
بسی عرش آیة الکرسی برو خواند
چو شد القصه در صدر طریقت
سبق گفت انبیا را از حقیقت
وز آنجا همچو خورشیدی روان شد
چو سایه هر دو عالم زو نهان شد
جهانی دید پر موج مسّمی
بیک ره هم جهان محو و هم اسما
اگرچه داشت جبریل منوّر
هزاران پرّ طاوس معطّر
باستاد و پیمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نوراللّه
اگر سازد وگر سوزد چنان به
نیم من در میان حق جاودان به
تو طاوس ملایک مینمایی
منم پروانهٔ نور خدایی
بدر منشین چو آن همخانهٔ تو
بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو
زهی نور جهان پرور که او داشت
که پیشش هر دو عالم سر فروداشت
چو نور او علم زد از رهی دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگی داد قدم داد
خداوندش چنین کوس و علم داد
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست
درآمد پیک الهامی ز پیشانش
سخن گفت از زبان وحی در جانش
که بنگر قاب قوسین الهی
مثال بندگی و پادشاهی
بدست او یکی وان چیست ایمان
بدست تو یکی رفتن بفرمان
چو قوس جان من یافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو یک زه تو کشیدی و یکی من
زهی تو نه منم جمله زهی من
هزاران زه سزد یکیک زبان را
اگر تو میبری این دو کمان را
نه از انگشت تو بر ماه یکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار
یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه
پدید آمد ازان دو قوس یک ماه
کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین
یکی شد از تو، ای سلطان کونین
عدد از ماه تا ماهیست در راه
عدد گم گشت باقی ماند یک ماه
تویی آن ماه ای خورشید اصحاب
که انجم بر تو میلرزد چو سیماب
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش این دو کمان تالالهٔ گوش
بلندی دو عالم پستی تست
غرض از آفرینش هستی تست
دو گیتی حور و از شعر تو بویی
دو عالم نور و از فرق تو مویی
ز دو ابروت طاق چرخ بابی
ز دو گیسوت مهر و ماه تابی
ز حُسنت جنّة القلبست پر نور
ز نورت جنّة الفردوس پرحور
چو تو آسایش عقل و روانی
بحق آرایش هر دو جهانی
چه کژ موییست در چشم تو افلاک
بیک یک مینگر لا تعدعیناک
تواضع مینهد تاجی بتارک
اگر خواهی علّو و اخفض جناحک
نظر درعکس این قوم اصفیااند
ولاتَطرُد که عکس نور مااند
که اوّل زمرهیی نه واقف راز
ترادادند از نه حجره آواز
سپهری را که بر اندازهٔ تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمّد محو شد آنگاه دم زد
ز امّت در سخن آمد زمانی
بدو بخشید امّت را جهانی
چو کار امّتش از پیش برخاست
بحق خویش قرب خویش درخواست
میان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد میمی میان بود
چو در میمی که میگویی دو میمست
بهر یک میم یک عالم مقیمست
چو این عالم در انعالم نهان شد
دومیم آمد یکی، وحدت عیان شد
چو آن میم دگر برخاست از پیش
احد ماند و فنا شد احمد از خویش
ترا این سرّ که میگویم عیانست
قل ان کنتم تحبّون صدق آنست
چوب از آمد از آنجا جانش آنجا
ایاز اینجایگه سلطانش آنجا
نشست القصّه پیش صفّهٔ بار
همه مقصود او حاصل بیکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
چو تشریف لعمرک بر سر افکند
دو گیسوی مسلسل در برافکند
بیک موی حقیقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دین اوّل
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کلّ عالم خرج او بود
زهی کونین عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحی فداکت
زهی کرسی درت را حلقه داری
ز دستت عرش اعظم خرقه داری
کجا خورشید باشد سایه داری
ندارد سایه با خورشید کاری
زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طویل الحزن جاوید
ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید
تنش از سایه زان معنی جدا بود
که دایم سایه پرورد خدا بود
کسی کو در قیامت قطب مردانست
وزو هفت آسیای چرخ گردانست
چو او را نیم جو هفت آسیا نیست
کند دست آس چون این کار مانیست
چو این نه حجره را میکرد دست آس
وزو نه آسیای چرخ را پاس
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالی چرا اینجا فرو بود
ترا امّ القری کی در حسابست
نبی امّی ازامّ الکتابست
چو دارد خط حق نقش دل خویش
چه بنویسد، چنان خطیش در پیش
چو علم اوّلین و آخرین داشت
چه برخواند که ناخواندن ازین داشت
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی
بسش این خط، دگر از خط چه پرسی
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند این خواندن تمامش
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درین منصب چه خواهد کرد اشعار
چو شد بیت الله و بیت المقدّس
ردیف این دو بیتش شعر من بس
دم سحر حلال بیت دامست
که بیت لایقش بیت الحرامست
اگر اوّل گل سرخش عرق کرد
ازان در آخرش زرّین طبق کرد
که تا بر نام او زر میفشاند
گلاب از دیدهٔ تر میفشاند
ازان گل صدورق شد در ره ناز
که تا آن صدورق از هم کند باز
ازان یک یک ورق چون عاشق مست
صفات روی او خواند بصد دست
چو بسیاری بود آن شرح عالی
فرو ریزد ز هم از سرّ جالی
شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل
نه برشق کرد صد را و بتعجیل
چو عکس انداخت این طشت مثمن
ز عکسش گشت این نه طاس روشن
مزین کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او میبشست این کی بود راست
که فردوس از دل او میبیاراست
غلوّ قهر شرع موسوی بود
غلوّ لطف دین عیسوی بود
یکی از قهر ملّت نفس میسوخت
یکی از لطف دین دل می بر افروخت
چو قهر و لطف با هم معتدل شد
رسول ما طبیب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سر موییش بیش از دو جهانست
چو هفده موی شد در دین سپیدش
دو عالم سر بسر اندر امیدش
چنان آن هفده مویش سایه انداخت
که هژده الف عالم سر بر افراخت
چو نور هفده مویش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خداآن هفده میدانست از پیش
فریضه هفده کرده از همه بیش
رخ او را و مه را اهل اقلیم
همی گفتند چون سیبی بدونیم
چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت
سخنها چون چراغی در دهان کشت
چو گویی دید ماه آسمان را
شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را
چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره
بیک ره گشت گوی مه دو پاره
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهی گوی و گهی چوگان شود ماه
چو خورشید رخش افگند سایه
همای چرخ را بشکست مایه
ز فرّ او از ان مه پاره آمد
که او خورشید صد مهپاره آمد
ازان مه پارهٔ هست آسمان شد
که او مهپارهٔ هر دو جهان شد
زهی روشن چراغی کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهی چشم و چراغ چرخ چارم
زهی نور دو چشم هفت طارم
زهی برقبّه افلاک جایت
زهی بر فرق ساق عرش پایت
اگر فر تو همچون فیض یزدان
بموری بگذرد گردد سلیمان
تو بی شک از سلیمانی بسی بیش
منت پای ملخ آوردهام پیش
ز من بپذیر زیرا کاین حکایت
ز تو کردند ره بینان روایت
که پیغمبر که داغ کبریا داشت
یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت
بسی سر سبزی ونورش از آن بود
که در سرّ حقیقت آسمان بود
ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز
بصد پشتی بپشت افتادهام باز
طمع دارم کزان مهر نبوّت
نهی بر کار من مهر مروت
میان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذرّهام امیدوارم
که در پرده چو تو خورشید دارم
سبکسارم کن ای پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وصلت نامه از مقالات شیخ بهلول در رموز توحید
انبیا را داد سر ذوق عشق
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
انبیاء و اولیاء را حق بدان
این سخن را از یقین مطلق بدان
من رآنی گفت آخر مصطفی
چند باشی درحجاب ای بیوفا
لی مع الله گفت آخر مصطفی
لیک معنی را ندانند این خسان
از رموز سر حق آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
مصطفی آمد در این ره پیشوا
پیشوای انبیاء و اولیا
مصطفی آمد در این ره سرفراز
موج میزد در دلش دریای راز
مصطفی آمد در این ره بانشان
هر زمان زین راه داده صد نشان
مصطفی آمد در این ره بحر کل
قطرهها از بحر او خوردند مل
مصطفی آمد در این ره نور پاک
جملهٔ ظلمات را کرده هلاک
مصطفی آمد یقین او فخر جان
تاجدار و پادشاه جاودان
مصطفی آمد در این ره پیر راه
دامن او گیر تا گردی تو شاه
مصطفی آمد در این ره رهنما
طالبان راه را اوجان فزا
مصطفی آمد در این ره راز دان
دیدهٔ معنی در این ره باز دان
مصطفی آمد در این ره بحر نور
هر دو عالم یافته از وی حضور
مصطفی آمد در این ره عقل کل
عقل کلی زو همی کرده نزول
مصطفی آمد در این ره پاکباز
سالکان را اندرین ره کارساز
مصطفی آمد در این ره سرحق
از دو عالم برده در معنی سبق
مصطفی آمد در این ره با وصال
واصلان رفته ز راهش بر کمال
مصطفی آمد در این ره شاهدین
قطب عالم رحمة للعالمین
مصطفی آمد در این ره حال را
از برای عام گفته قال را
مصطفی آمد در این ره مرد عشق
این کسی داند که دارد درد عشق
مصطفی آمد در این ره شهریار
حکم او بر هر دو عالم پایدار
مصطفی آمد در این ره ذات حق
این کسی داند که دید آیات حق
مصطفی را حق بدان و حق ببین
تا شوی تو پیر راه و مرد دین
مصطفی را حق ببین و حق بدان
تا شوی از هر دو عالم با نشان
مصطفی حق بود و حق بدمصطفی
بشنو این معنی حق با صفا
مصطفی را نور حق میدان یقین
تا رسی در قرب رب العالمین
مصطفی و مرتضی هر دو یکی است
در ابوبکر و عمر خود کی شکی است
سر احمد بود عثمان در جهان
دوست احمد بود اندر دو جهان
جمله در توحید حق یکتا بدند
نه چو تو در کثرت ولالابدند
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
انبیاء و اولیاء را حق بدان
این سخن را از یقین مطلق بدان
من رآنی گفت آخر مصطفی
چند باشی درحجاب ای بیوفا
لی مع الله گفت آخر مصطفی
لیک معنی را ندانند این خسان
از رموز سر حق آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
مصطفی آمد در این ره پیشوا
پیشوای انبیاء و اولیا
مصطفی آمد در این ره سرفراز
موج میزد در دلش دریای راز
مصطفی آمد در این ره بانشان
هر زمان زین راه داده صد نشان
مصطفی آمد در این ره بحر کل
قطرهها از بحر او خوردند مل
مصطفی آمد در این ره نور پاک
جملهٔ ظلمات را کرده هلاک
مصطفی آمد یقین او فخر جان
تاجدار و پادشاه جاودان
مصطفی آمد در این ره پیر راه
دامن او گیر تا گردی تو شاه
مصطفی آمد در این ره رهنما
طالبان راه را اوجان فزا
مصطفی آمد در این ره راز دان
دیدهٔ معنی در این ره باز دان
مصطفی آمد در این ره بحر نور
هر دو عالم یافته از وی حضور
مصطفی آمد در این ره عقل کل
عقل کلی زو همی کرده نزول
مصطفی آمد در این ره پاکباز
سالکان را اندرین ره کارساز
مصطفی آمد در این ره سرحق
از دو عالم برده در معنی سبق
مصطفی آمد در این ره با وصال
واصلان رفته ز راهش بر کمال
مصطفی آمد در این ره شاهدین
قطب عالم رحمة للعالمین
مصطفی آمد در این ره حال را
از برای عام گفته قال را
مصطفی آمد در این ره مرد عشق
این کسی داند که دارد درد عشق
مصطفی آمد در این ره شهریار
حکم او بر هر دو عالم پایدار
مصطفی آمد در این ره ذات حق
این کسی داند که دید آیات حق
مصطفی را حق بدان و حق ببین
تا شوی تو پیر راه و مرد دین
مصطفی را حق ببین و حق بدان
تا شوی از هر دو عالم با نشان
مصطفی حق بود و حق بدمصطفی
بشنو این معنی حق با صفا
مصطفی را نور حق میدان یقین
تا رسی در قرب رب العالمین
مصطفی و مرتضی هر دو یکی است
در ابوبکر و عمر خود کی شکی است
سر احمد بود عثمان در جهان
دوست احمد بود اندر دو جهان
جمله در توحید حق یکتا بدند
نه چو تو در کثرت ولالابدند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
ختم رسل که سید اولاد آدم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در صفت معراجش
بر نهاده ز بهر تاج قدم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیةالصغری و آیةالکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلةالقربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذرهای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روحالقدس
پای او سجده جای روحالقدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدقالله بنشته بر خاتم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیةالصغری و آیةالکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلةالقربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذرهای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روحالقدس
پای او سجده جای روحالقدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدقالله بنشته بر خاتم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲ - در نعمت سیدالمرسلین و خاتمالنبیین (ص)
جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهٔ خویش!
دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض امالکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!
قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او
جعبهٔ تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
میفرستم تحیتی از دور
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهٔ خویش!
دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض امالکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین
سر لاریب فیه اینست، این!
قم فانذر ، حدیث قامت او
فاستقم، شرح استقامت او
جعبهٔ تیر مارمیت، کفش
چشم تنگ سیه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
میفرستم تحیتی از دور
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - فی نعت سیدالمرسلین وخاتم النبیین محمدالمصطفی(ص)
ای جز باحترام خدایت نبرده نام
وی سلک انبیاز وجود تو بانظام
دردست عقل،نور مساعی توچراغ
برکام نفس،حکم مناهی تو لگام
ازآتش سنان تویک شعله نورصبح
وزپرچم سیاه تو یک تارزلف شام
فتراک توست عروۀ وثقی که جبرئیل
در وی زند ز بهر شرف دست اعتصام
گرصورت تو رحمت عالم نیامدی
ازحضرت خدای که دادی بما پیام؟
چل روزاز آن سبب گل آدم سرشته شد
تا قصردین بخشت وجودت شود تمام
ای نقش کرده برصفحات وجودخویش
عرش مجید نام ترا ازبرای نام
پرجوش دیگ سینه چه داری که می پزند
در مطبخ«ابیت»ترا گونه گون طعام؟
درموکب جلال توازعجز بازماند
روح القدس بمنزل الاله مقام
نزدیک توچه تحفه فرستیم ما ز دور؟
دردست ما همین صلوات است والسلام
عیسی ز مقدم تو با یام مژده داد
از یُمن آن سخن نفسش جان بمرده داد
ای کرده خاک پای تو باعرش همسری
ختمست برکمال توختم پیمبری
درمعرض ظهور نکرد از علو قدر
با آفتاب سایۀ شخصت برابری
باد صبا ببست میان نصرت ترا
دیدی چراغ را که دهد باد یاوری؟
دریای وحی راشده غواص جبرئیل
جوهرکلام حق وزبان توجوهری
توکرده از تواضع درویشی اختیار
وزهمت تویافته دریا توانگری
برعزم قاب قوسین اندر دمی لطیف
چون تیر برگذشته زافلاکِ چنبری
برراه تونهاده فلک صدهزار چشم
تاجزفرار از دیدۀ او گام نسپری
هرهفت کرده چرخ و براه توآمده
برآرزوی آن که دراو بوکه بنگری
تو برگذشته فارغ و آزاد ازهمه
جایی که جبرئیل ندانست رهبری
بی واسطه رسیده بصندوق سرتو
چندان جواهرکرم وبنده پروری
در حضرت الهی چون مابحضرتت
دربندعجز کرده زبان ثناگری
برهان معجز تو کلام الهیست
نه چون کلیم و ذوالنون ازماروماهیست
ای از فرازسدره برافراشته علم
وی صورت شفای تو درسورة الم
پروازِ مرغ همت تودرفضای قرب
خلوت سرای فکرت توعالم قدم
پیکان تیرازکف تو منبع زلال
سنگ وکلوخ در نظرتوست جام جم
توتیغ را بروی قلم برکشیده یی
زان حکم تیغ هست روان برسرقلم
چشم وچراغ هردوجهانی وهرشبی
تاروزایستاده چوشمعی بیک قدم
گسترده درسرای نبوت بساط تو
آدم هنوزرخت نیاورده ازعدم
درمعرضی که آتش قهرت زبانه زد
اندردهان دریا الحق نماندنم
وآنجا که برگشاد زبان آب لطف تو
آتش بکام نیستی اندرکشید دم
روحانیان در آرزوی خاک پای تو
باخاکیان نشسته توازغایت کرم
نور تو پیش ازآدم وسایه پس ازرسل
زانست نوروسایه زپیش و پست بهم
از بیم آب روی تو در صف رستخیز
آتش نموده پشت و گرفته ره گریز
ای با علو همت تو آسمان زمین
وی گام اولین تو برچرخ هفتمین
روح الله ار زآستی مریم آمدست
صد مریمست روح ترا اندر آستین
محبوب حق شد آنکه ترا کرد پیروی
وه کزکجاست تابکجامنصبی چنین
تقدیر بر کشید بمیزان همتت
وز پرپشه بود سبک مایه ترزمین
ای تیردیده دوز تواز کیش«مارمیت»
وی سَنجَق سپاه توخیل مسومین
ازشرح لفظ تودهن نُقل پرشکر
وزیاد خُلق تونفس عقل عنبرین
عزم درست توزپی نصرت صواب
برهم شکسته لشکرکفرخطاچوچین
پیروزۀ فلک بنسودی کف وجود
نام محمد ار نبدی نقش آن نگین
آدم که دانه یی ز بهشتش بدر فکند
ازخرمن شفاعت توهست خوشه چین
ظلمت زدای عالم جانی ازآنکه هست
لفظ تو آفتاب ونفس صبح راستین
تلقین ذکر کرده گفت سنگ ریزه را
انبار رزق کرده دلت ظل نیزه را
ای گاه تربیت صفت ذات تورحیم
وی گاه صفدری یزک لشکرتوبیم
طاوس سدره درحرمت مرغ خانگی
بطنان عرش کعبۀ جاه تراحریم
صیت صداش مشرق ومغرب فروگرفت
دست نبوت توچوزدطبل در گلیم
انگشت معجز توکه تیغیست آبدار
یک زخم اوکندسپرماه رادونیم
مخلوق درثنای توخود تاکجارسد؟
خوانده خدای باعظمت خلق توعظیم
ازراه تربیت پدر خلق عالمی
وز نازدرزبان قضانام تو یتیم
تقویم تو خدای چنان کرددر ازل
کآمدچوراه حق همه چیزتومستقیم
تشریف داد ذات ترااز صفات خویش
گاهی کریم وگاه رئوف وگهی رحیم
رمزیست ازدوحرف میانینِ نام تو
درهفت جاکه هست اشارت به حاومیم
بالشکر تو پای که دارد چو با شدت
زراد خانه خاک و مبارز دم نسیم؟
ای مرگ دشمنان تو بیماری صبا؟
وی کوری مخالف تو سرمۀ هبا
عکسی زنور روی توخورشیدانورست
رشحی زقُلزُم کرمت حوض کوثرست
اندرریاض وحی زبان تو بلبلست
واندر بحار قرآن خلق تو عنبرست
نه عقل برخصایص ذات تو واقفست
نه طبع دردقایق شرع تو رهبرست
بانور رهنمای توعَضبا قَلاوُزست
درشرح معجزات توحَصبا سخنورست
سرگشته باشد ازبن دندان کلیدوار
هرکزسرای شرع توچون قفل بردست
چون غنچه هرکه یافت زخُلق توشمه یی
خندان لب ورقیق دل وخوب محضرست
هرکوزسوز دل نفسی خوش همی زند
درزیردامن کرمت همچو مجمرست
آنرا که برکشیدقبول تو،همچوتیغ
گرچه برهنه است زگوهر توانگرست
وآنراکه همچوتیر بینداخت رد تو
خونین دهان وپی زده و خاک برسرست
درقبضۀ توخنجر چون آب را چه کار؟
درحلق دشمنان توخودآب خنجرست
دنیا واهل دنیانزدتوهردوخوار
یک مشت خاک برسریک مشت خاکسار
آنجاکه قدرتست فلک رامدار نیست
وانجا که قهرتست زمین راقرارنیست
هرچ آمدت بدست بدادی وبیش ازآن
وین جودآنکس است کش ازفقرعارنیست
سرکان نه خاک پای تو،درد سرآورد
دولت که آن نه از تو بود پایدار نیست
آنجاکه کردشرعِ توانفاذ تیغ حکم
عقل برهنه راسپر ختیار نیست
گرچه شمارخلق جهان ازعطای تست
درعالم عطای تورسم شمارنیست
نه انبیای مرسل ونه جبرئیل را
درپرده های خلوت خاص تو بارنیست
تاتهمت جنون نهند کفرهرزه گوی
انگشتِ خط نگارتو برنی سوار نیست
ای انبیا بسایۀ توکرده التجا
آن کیست کش بسایۀ جاه توکارنیست؟
تومفتخربفقروهمه نسل آدمت
درسایۀ لواوبدانت افتخارنیست
دریای مدحت توزپهناوری که هست
در وی شناوران سخن راگذار نیست
خورده قفا زدست تو زرهای ماه روی
گشته ندیم خاص توفقرسیاه روی
ای گفته لطف حق بخودی خودت ثنا
ما از کجاو مدح وثنای تو از کجا؟
ماخود که ایم تابثنای تو دم زنیم
درمعرض لعمرک ولولاک والضحی؟
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک چیز کرد و داد بدون ام مصطفی
آدم ز کار گل بِنشُسته هنوز دست
درخانۀ نبوت بودی تو کدخدا
آزادِ مطلقی وشعارتو بندگی
سلطان هردوکون وسراپرده ات عبا
ناداده ازحقارت اسباب کاینات
اندرخورمروت خودهمتت عطا
هرچندانبیاهمه پیش ازتوآمدند
چون پس روان همه بتوکردند اقتدا
تشریف سایۀ تو زمین گر بیافتی
درچشم آفتاب شدی خاک توتیا
محروم کرد روح قُدُس رازمحرمی
چاوش«لودنوت»شب خلوت دنا
بازار بعثت توبدست کمال زد
مسمار نسخ بر در دکان انبیا
شاگرددست تست،از آن ابر دُر فشان
آنجارودکه دست تواو را دهد نشان
آنجاکه جای نیست،توآنجارسیده یی
هرچ آن کسی ندید،تو آنرا بدیده یی
کس را ز انبیا نرسد کآرزو کند
کآنجارسدکه توبسعادت رسیده یی
بینایی ازتو دارد هردیده ورکه هست
کزجمله برسرآمده چون نوردیده یی
خودمحض رحمتی تو،خطا باشد این که من
گویم برای رحمت خلق آفریده یی
ارکانِ ناگزیر سرایِ شریعتند
یاران چارگانه کشان برگزیده یی
صدیق را نواله رسانیده یی بکام
ازهرطعام خوش که بخلوت چشیده یی
فاروق راکه زهرَ گزندش نمی کند
تریاکش ازعنایت خودپروریده یی
تا دامن قیامت در پای می کشد
پیراهنی که برقد عثمان بریده یی
بیناترازعلی نبوددرجهان دین
کاندر دو چشم اونفس خود دمیده یی
زین هر دو گوشوارۀ زیبا که ازتویافت
درگوشِ عرش حلقۀ منت کشیده یی
ای رحمت تو دایۀ اولاد ابوالبشر
مارا اگرچه هیچ نیرزیم هم بخر
من بنده گرچه نظم ثنای تو می کنم
نظم ثنای تو نه سزای تو می کنم
تو فارغی زمدح چومن صدهزار، لیک
من خود تقربی بخدای تو م یکنم
خود را بزرگ می کنم اندرمیان خلق
نه آنکه خدمتی ز برای تو م یکنم
بسیارهرزه گفته ام از بهر هر کسی
اکنون تدارکش بثنای تو می کنم
از بهر نیکنامی دنیا و آخرت
نام بزرگ خویش گدای تومی کنم
من بس نیازمندم وخُلق توبس کریم
روی طمع بسوی سخای تو می کنم
درمانده ام بدست غریمان مظلمه
دریوزه یی زکوی عطای تو می کنم
ناموس من مبرکه همه عمر پیش خلق
دعوی بندگی و ولای تو می کنم
شرمندۀ گناهم وآلودۀ خطا
وانگه چه آرزوی لقای تو می کنم
دانم که نا امید نگردم زلطف تو
گراستعانتی بدعای تو می کنم
شرط شفاعت تو ز ما گرکبایرست
بامابسی متاع ازاین جنس حاضرست
وی سلک انبیاز وجود تو بانظام
دردست عقل،نور مساعی توچراغ
برکام نفس،حکم مناهی تو لگام
ازآتش سنان تویک شعله نورصبح
وزپرچم سیاه تو یک تارزلف شام
فتراک توست عروۀ وثقی که جبرئیل
در وی زند ز بهر شرف دست اعتصام
گرصورت تو رحمت عالم نیامدی
ازحضرت خدای که دادی بما پیام؟
چل روزاز آن سبب گل آدم سرشته شد
تا قصردین بخشت وجودت شود تمام
ای نقش کرده برصفحات وجودخویش
عرش مجید نام ترا ازبرای نام
پرجوش دیگ سینه چه داری که می پزند
در مطبخ«ابیت»ترا گونه گون طعام؟
درموکب جلال توازعجز بازماند
روح القدس بمنزل الاله مقام
نزدیک توچه تحفه فرستیم ما ز دور؟
دردست ما همین صلوات است والسلام
عیسی ز مقدم تو با یام مژده داد
از یُمن آن سخن نفسش جان بمرده داد
ای کرده خاک پای تو باعرش همسری
ختمست برکمال توختم پیمبری
درمعرض ظهور نکرد از علو قدر
با آفتاب سایۀ شخصت برابری
باد صبا ببست میان نصرت ترا
دیدی چراغ را که دهد باد یاوری؟
دریای وحی راشده غواص جبرئیل
جوهرکلام حق وزبان توجوهری
توکرده از تواضع درویشی اختیار
وزهمت تویافته دریا توانگری
برعزم قاب قوسین اندر دمی لطیف
چون تیر برگذشته زافلاکِ چنبری
برراه تونهاده فلک صدهزار چشم
تاجزفرار از دیدۀ او گام نسپری
هرهفت کرده چرخ و براه توآمده
برآرزوی آن که دراو بوکه بنگری
تو برگذشته فارغ و آزاد ازهمه
جایی که جبرئیل ندانست رهبری
بی واسطه رسیده بصندوق سرتو
چندان جواهرکرم وبنده پروری
در حضرت الهی چون مابحضرتت
دربندعجز کرده زبان ثناگری
برهان معجز تو کلام الهیست
نه چون کلیم و ذوالنون ازماروماهیست
ای از فرازسدره برافراشته علم
وی صورت شفای تو درسورة الم
پروازِ مرغ همت تودرفضای قرب
خلوت سرای فکرت توعالم قدم
پیکان تیرازکف تو منبع زلال
سنگ وکلوخ در نظرتوست جام جم
توتیغ را بروی قلم برکشیده یی
زان حکم تیغ هست روان برسرقلم
چشم وچراغ هردوجهانی وهرشبی
تاروزایستاده چوشمعی بیک قدم
گسترده درسرای نبوت بساط تو
آدم هنوزرخت نیاورده ازعدم
درمعرضی که آتش قهرت زبانه زد
اندردهان دریا الحق نماندنم
وآنجا که برگشاد زبان آب لطف تو
آتش بکام نیستی اندرکشید دم
روحانیان در آرزوی خاک پای تو
باخاکیان نشسته توازغایت کرم
نور تو پیش ازآدم وسایه پس ازرسل
زانست نوروسایه زپیش و پست بهم
از بیم آب روی تو در صف رستخیز
آتش نموده پشت و گرفته ره گریز
ای با علو همت تو آسمان زمین
وی گام اولین تو برچرخ هفتمین
روح الله ار زآستی مریم آمدست
صد مریمست روح ترا اندر آستین
محبوب حق شد آنکه ترا کرد پیروی
وه کزکجاست تابکجامنصبی چنین
تقدیر بر کشید بمیزان همتت
وز پرپشه بود سبک مایه ترزمین
ای تیردیده دوز تواز کیش«مارمیت»
وی سَنجَق سپاه توخیل مسومین
ازشرح لفظ تودهن نُقل پرشکر
وزیاد خُلق تونفس عقل عنبرین
عزم درست توزپی نصرت صواب
برهم شکسته لشکرکفرخطاچوچین
پیروزۀ فلک بنسودی کف وجود
نام محمد ار نبدی نقش آن نگین
آدم که دانه یی ز بهشتش بدر فکند
ازخرمن شفاعت توهست خوشه چین
ظلمت زدای عالم جانی ازآنکه هست
لفظ تو آفتاب ونفس صبح راستین
تلقین ذکر کرده گفت سنگ ریزه را
انبار رزق کرده دلت ظل نیزه را
ای گاه تربیت صفت ذات تورحیم
وی گاه صفدری یزک لشکرتوبیم
طاوس سدره درحرمت مرغ خانگی
بطنان عرش کعبۀ جاه تراحریم
صیت صداش مشرق ومغرب فروگرفت
دست نبوت توچوزدطبل در گلیم
انگشت معجز توکه تیغیست آبدار
یک زخم اوکندسپرماه رادونیم
مخلوق درثنای توخود تاکجارسد؟
خوانده خدای باعظمت خلق توعظیم
ازراه تربیت پدر خلق عالمی
وز نازدرزبان قضانام تو یتیم
تقویم تو خدای چنان کرددر ازل
کآمدچوراه حق همه چیزتومستقیم
تشریف داد ذات ترااز صفات خویش
گاهی کریم وگاه رئوف وگهی رحیم
رمزیست ازدوحرف میانینِ نام تو
درهفت جاکه هست اشارت به حاومیم
بالشکر تو پای که دارد چو با شدت
زراد خانه خاک و مبارز دم نسیم؟
ای مرگ دشمنان تو بیماری صبا؟
وی کوری مخالف تو سرمۀ هبا
عکسی زنور روی توخورشیدانورست
رشحی زقُلزُم کرمت حوض کوثرست
اندرریاض وحی زبان تو بلبلست
واندر بحار قرآن خلق تو عنبرست
نه عقل برخصایص ذات تو واقفست
نه طبع دردقایق شرع تو رهبرست
بانور رهنمای توعَضبا قَلاوُزست
درشرح معجزات توحَصبا سخنورست
سرگشته باشد ازبن دندان کلیدوار
هرکزسرای شرع توچون قفل بردست
چون غنچه هرکه یافت زخُلق توشمه یی
خندان لب ورقیق دل وخوب محضرست
هرکوزسوز دل نفسی خوش همی زند
درزیردامن کرمت همچو مجمرست
آنرا که برکشیدقبول تو،همچوتیغ
گرچه برهنه است زگوهر توانگرست
وآنراکه همچوتیر بینداخت رد تو
خونین دهان وپی زده و خاک برسرست
درقبضۀ توخنجر چون آب را چه کار؟
درحلق دشمنان توخودآب خنجرست
دنیا واهل دنیانزدتوهردوخوار
یک مشت خاک برسریک مشت خاکسار
آنجاکه قدرتست فلک رامدار نیست
وانجا که قهرتست زمین راقرارنیست
هرچ آمدت بدست بدادی وبیش ازآن
وین جودآنکس است کش ازفقرعارنیست
سرکان نه خاک پای تو،درد سرآورد
دولت که آن نه از تو بود پایدار نیست
آنجاکه کردشرعِ توانفاذ تیغ حکم
عقل برهنه راسپر ختیار نیست
گرچه شمارخلق جهان ازعطای تست
درعالم عطای تورسم شمارنیست
نه انبیای مرسل ونه جبرئیل را
درپرده های خلوت خاص تو بارنیست
تاتهمت جنون نهند کفرهرزه گوی
انگشتِ خط نگارتو برنی سوار نیست
ای انبیا بسایۀ توکرده التجا
آن کیست کش بسایۀ جاه توکارنیست؟
تومفتخربفقروهمه نسل آدمت
درسایۀ لواوبدانت افتخارنیست
دریای مدحت توزپهناوری که هست
در وی شناوران سخن راگذار نیست
خورده قفا زدست تو زرهای ماه روی
گشته ندیم خاص توفقرسیاه روی
ای گفته لطف حق بخودی خودت ثنا
ما از کجاو مدح وثنای تو از کجا؟
ماخود که ایم تابثنای تو دم زنیم
درمعرض لعمرک ولولاک والضحی؟
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک چیز کرد و داد بدون ام مصطفی
آدم ز کار گل بِنشُسته هنوز دست
درخانۀ نبوت بودی تو کدخدا
آزادِ مطلقی وشعارتو بندگی
سلطان هردوکون وسراپرده ات عبا
ناداده ازحقارت اسباب کاینات
اندرخورمروت خودهمتت عطا
هرچندانبیاهمه پیش ازتوآمدند
چون پس روان همه بتوکردند اقتدا
تشریف سایۀ تو زمین گر بیافتی
درچشم آفتاب شدی خاک توتیا
محروم کرد روح قُدُس رازمحرمی
چاوش«لودنوت»شب خلوت دنا
بازار بعثت توبدست کمال زد
مسمار نسخ بر در دکان انبیا
شاگرددست تست،از آن ابر دُر فشان
آنجارودکه دست تواو را دهد نشان
آنجاکه جای نیست،توآنجارسیده یی
هرچ آن کسی ندید،تو آنرا بدیده یی
کس را ز انبیا نرسد کآرزو کند
کآنجارسدکه توبسعادت رسیده یی
بینایی ازتو دارد هردیده ورکه هست
کزجمله برسرآمده چون نوردیده یی
خودمحض رحمتی تو،خطا باشد این که من
گویم برای رحمت خلق آفریده یی
ارکانِ ناگزیر سرایِ شریعتند
یاران چارگانه کشان برگزیده یی
صدیق را نواله رسانیده یی بکام
ازهرطعام خوش که بخلوت چشیده یی
فاروق راکه زهرَ گزندش نمی کند
تریاکش ازعنایت خودپروریده یی
تا دامن قیامت در پای می کشد
پیراهنی که برقد عثمان بریده یی
بیناترازعلی نبوددرجهان دین
کاندر دو چشم اونفس خود دمیده یی
زین هر دو گوشوارۀ زیبا که ازتویافت
درگوشِ عرش حلقۀ منت کشیده یی
ای رحمت تو دایۀ اولاد ابوالبشر
مارا اگرچه هیچ نیرزیم هم بخر
من بنده گرچه نظم ثنای تو می کنم
نظم ثنای تو نه سزای تو می کنم
تو فارغی زمدح چومن صدهزار، لیک
من خود تقربی بخدای تو م یکنم
خود را بزرگ می کنم اندرمیان خلق
نه آنکه خدمتی ز برای تو م یکنم
بسیارهرزه گفته ام از بهر هر کسی
اکنون تدارکش بثنای تو می کنم
از بهر نیکنامی دنیا و آخرت
نام بزرگ خویش گدای تومی کنم
من بس نیازمندم وخُلق توبس کریم
روی طمع بسوی سخای تو می کنم
درمانده ام بدست غریمان مظلمه
دریوزه یی زکوی عطای تو می کنم
ناموس من مبرکه همه عمر پیش خلق
دعوی بندگی و ولای تو می کنم
شرمندۀ گناهم وآلودۀ خطا
وانگه چه آرزوی لقای تو می کنم
دانم که نا امید نگردم زلطف تو
گراستعانتی بدعای تو می کنم
شرط شفاعت تو ز ما گرکبایرست
بامابسی متاع ازاین جنس حاضرست
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - سرمه چشم فلک
ای غبار خاک کویت سرمه چشم فلک
ای به تو محتاج خلق هر دو عالم یک به یک
یا رسول الله توئی کان ملاحت پرکمال
کزتو باید برد خوبان دو عالم را نمک
هرکه او امروز مالد روی بر خاک درت
آن مبارک روی فردا کی درآید در فلک
شام سبحان الذی اسری بعبده شد سوار
بر بُراق راهوار برق همچون تیز تک
در مقام قاب قوسینت خدا کرده سلام
تو رسانیدی سلام حق به امّت یک به یک
از خدایت رحمت و از تو شفاعت روز حشر
در نجات عاصیان امّت تو نیست شک
تا ملک بشنوده است صلوات تو از امّتت
عذر خواه از گناه امّت تو شد ملک
گر نبودی روی تو میبود در کتم عدم
هم ولیّ و هم نبیّ وهم سماوات و سمک
مرغ جانها را بود پر از صلوة لطف تو
بی پر تو اینچنین نتوان پریدن بر فلک
نامهای عاصیان امّت خود را ببین
پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک
محیی صلوات آن شفیع و آن نبی بسیار گو
زانکه داری تو بدی بسیار و نیکوئی کمک
ای به تو محتاج خلق هر دو عالم یک به یک
یا رسول الله توئی کان ملاحت پرکمال
کزتو باید برد خوبان دو عالم را نمک
هرکه او امروز مالد روی بر خاک درت
آن مبارک روی فردا کی درآید در فلک
شام سبحان الذی اسری بعبده شد سوار
بر بُراق راهوار برق همچون تیز تک
در مقام قاب قوسینت خدا کرده سلام
تو رسانیدی سلام حق به امّت یک به یک
از خدایت رحمت و از تو شفاعت روز حشر
در نجات عاصیان امّت تو نیست شک
تا ملک بشنوده است صلوات تو از امّتت
عذر خواه از گناه امّت تو شد ملک
گر نبودی روی تو میبود در کتم عدم
هم ولیّ و هم نبیّ وهم سماوات و سمک
مرغ جانها را بود پر از صلوة لطف تو
بی پر تو اینچنین نتوان پریدن بر فلک
نامهای عاصیان امّت خود را ببین
پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک
محیی صلوات آن شفیع و آن نبی بسیار گو
زانکه داری تو بدی بسیار و نیکوئی کمک
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در نعمت فخر کائنات و خلاصه موجودات
تو بهار است و رسد بر شامه از گلشن شمیم
گشته اموات نبات احیا ز تاثیر بنسیم
قامت گیتی ز نو تشریف یحییالارض یافت
همچنان از روح یابد زندگی عظم رمیم
گشت قمری را به شاخ سرو در بستان مقام
عندلیب آمد به گلشن گشت در گلشن مقیم
مقری بلبل قرائت کرد از اوراق گل
از پی نعت محمد(ص) آیه خلق عظیم
اشرف اولاد آدم احمد مرسل که او
راه و رسم آدمیت را به آدم از ادبم
شاه یثرب ماه بطحا زیب زمزم فخر حجر
زینت مرو و صفای مشعر ور کن خطیم
جان مکه اخشیجان صفا و مرو ولف
عمر عمره حرمت ابطح خداوند حریم
ذات پاکش باعث تنزیل تنزیل الکتاب
انه راجع بود به روی ز قرآن کریم
شرع وی بود استوار آن روز کامد در جهان
از قلم بر لوح بسم الله الرحمن الرحیم
قطب اقطاب وجود است و وجود او نوشت
بهر استخراج موجودات تقویم قویم
شبهه از کنت نبیا برد از لفظ نبی
ورنه مخفی بود که بوده است حادث یا قدیم
در فضای لی معالله با وجودش قرب سخت
وز نوای یا حمیرا با بشر یار و ندیم
تا بطبل رحمت للعالمین بر زد دوال
کوفت بر سنگ مذلت جبهه ابلیس رجیم
هر که خواهد قصه معراج وی گو بشنود
وصف سبحان الذی اسری ز خلاق علیم
اشتیاق رویت وی داشت اندر کوه طور
رب ارنی زان سبب فرمود موسای کلیم
ورنه میدانست چندان کاینسوالش لامحال
نیتس اندر حیز اندیشه از عقل سلیم
فیالحقیقه نیست چندان فرق احمد با احد
صحبتی اندر میان افتاده است از حرف میم
گر تقرب یافت آن جان دو عالم از تو یافت
کامد از بحر ذبیحا مژده ذبح عظیم
بود ظرف پاک نور اقدسش ز آن روی شد
از خدا شایسته آن رتبه و فیض عمیم
جا دهد گل را به گلشن باغبان بهر گلاب
پرورد دریا صدف را از پی در یتیم
جمله اشیا بر سر خوان نوالش ریزهخوار
حبذا بر این کرامت مرحبا بر این کریم
در مقام ابتلا دیباچه عبداً شکور
روز تسلیم و رضا معنی اواه حلیم
اندکی از ابتلایش کشف شد بهر خلیل
بیتامل از جگر زد ناله انی سقیم
قدروی نشناختند امت چو یکتا گوهری
کوفتند در دست خلقی سفله و قومی لئیم
تا کند خاموش انوار احد را در احد
سنگ بر دندان وی زد کافی ز اهل حجیم
آن یکی خار مغیلان بر سر راهش نشاند
ریخت خاکسر به فرقش آن یکی بیخوف و بیم
بر اذیتهای امت صبر کرد و دل نهاد
هیچگه ناورد بر لب شکوه از قلب کظیم
کاش چون نوح نجی فرموده بودی لاتدر
تا شدی آن قوم را منزل بنیران الیم
تاز گستاخی حسینش را به دشت کربلا
قوم کوفی از غم اکبر نسازد دل دو نیم
آه از آن ساعت که جسم اکبر خود را به خون
دید پا تا سر مترجم همچو قرآن کریم
در بغل بگرفت نعشش را و گفت این نوجوان
کاشکی بعد از تو بودی مادر دوران عقیم
نوجوانا بیتو لیلای جگر خون چون کند
در حرم غش کرده از داغ تو با اهل حریم
حیرتم زان نامسلمانی که در خونت کشید
کزچه رو رحمش نیامد بر چنین حسن عدیم
غصه بییاری بابا عجب سیرت نمود
نوجوان از جان و رفتی سوی جنات نعیم
عاقبت رفتی ز دستم اف بر این دنیا که نیست
عهد او با هیچ کس در هیچ عهدی مستقیم
آخرین سنگیندلان سخت جان از داغ تو
بر دل من لرزه افکندند چون عرش عظیم
بعدک یا قره عینی علی الدنیا عفی
بیرخت از گلشن عالم نمیخواهم شمیم
کاش بیماه رخت مهر فلک در باختر
منزوی بد همچو (صامت) یا چو اصحاب الرقیم
گشته اموات نبات احیا ز تاثیر بنسیم
قامت گیتی ز نو تشریف یحییالارض یافت
همچنان از روح یابد زندگی عظم رمیم
گشت قمری را به شاخ سرو در بستان مقام
عندلیب آمد به گلشن گشت در گلشن مقیم
مقری بلبل قرائت کرد از اوراق گل
از پی نعت محمد(ص) آیه خلق عظیم
اشرف اولاد آدم احمد مرسل که او
راه و رسم آدمیت را به آدم از ادبم
شاه یثرب ماه بطحا زیب زمزم فخر حجر
زینت مرو و صفای مشعر ور کن خطیم
جان مکه اخشیجان صفا و مرو ولف
عمر عمره حرمت ابطح خداوند حریم
ذات پاکش باعث تنزیل تنزیل الکتاب
انه راجع بود به روی ز قرآن کریم
شرع وی بود استوار آن روز کامد در جهان
از قلم بر لوح بسم الله الرحمن الرحیم
قطب اقطاب وجود است و وجود او نوشت
بهر استخراج موجودات تقویم قویم
شبهه از کنت نبیا برد از لفظ نبی
ورنه مخفی بود که بوده است حادث یا قدیم
در فضای لی معالله با وجودش قرب سخت
وز نوای یا حمیرا با بشر یار و ندیم
تا بطبل رحمت للعالمین بر زد دوال
کوفت بر سنگ مذلت جبهه ابلیس رجیم
هر که خواهد قصه معراج وی گو بشنود
وصف سبحان الذی اسری ز خلاق علیم
اشتیاق رویت وی داشت اندر کوه طور
رب ارنی زان سبب فرمود موسای کلیم
ورنه میدانست چندان کاینسوالش لامحال
نیتس اندر حیز اندیشه از عقل سلیم
فیالحقیقه نیست چندان فرق احمد با احد
صحبتی اندر میان افتاده است از حرف میم
گر تقرب یافت آن جان دو عالم از تو یافت
کامد از بحر ذبیحا مژده ذبح عظیم
بود ظرف پاک نور اقدسش ز آن روی شد
از خدا شایسته آن رتبه و فیض عمیم
جا دهد گل را به گلشن باغبان بهر گلاب
پرورد دریا صدف را از پی در یتیم
جمله اشیا بر سر خوان نوالش ریزهخوار
حبذا بر این کرامت مرحبا بر این کریم
در مقام ابتلا دیباچه عبداً شکور
روز تسلیم و رضا معنی اواه حلیم
اندکی از ابتلایش کشف شد بهر خلیل
بیتامل از جگر زد ناله انی سقیم
قدروی نشناختند امت چو یکتا گوهری
کوفتند در دست خلقی سفله و قومی لئیم
تا کند خاموش انوار احد را در احد
سنگ بر دندان وی زد کافی ز اهل حجیم
آن یکی خار مغیلان بر سر راهش نشاند
ریخت خاکسر به فرقش آن یکی بیخوف و بیم
بر اذیتهای امت صبر کرد و دل نهاد
هیچگه ناورد بر لب شکوه از قلب کظیم
کاش چون نوح نجی فرموده بودی لاتدر
تا شدی آن قوم را منزل بنیران الیم
تاز گستاخی حسینش را به دشت کربلا
قوم کوفی از غم اکبر نسازد دل دو نیم
آه از آن ساعت که جسم اکبر خود را به خون
دید پا تا سر مترجم همچو قرآن کریم
در بغل بگرفت نعشش را و گفت این نوجوان
کاشکی بعد از تو بودی مادر دوران عقیم
نوجوانا بیتو لیلای جگر خون چون کند
در حرم غش کرده از داغ تو با اهل حریم
حیرتم زان نامسلمانی که در خونت کشید
کزچه رو رحمش نیامد بر چنین حسن عدیم
غصه بییاری بابا عجب سیرت نمود
نوجوان از جان و رفتی سوی جنات نعیم
عاقبت رفتی ز دستم اف بر این دنیا که نیست
عهد او با هیچ کس در هیچ عهدی مستقیم
آخرین سنگیندلان سخت جان از داغ تو
بر دل من لرزه افکندند چون عرش عظیم
بعدک یا قره عینی علی الدنیا عفی
بیرخت از گلشن عالم نمیخواهم شمیم
کاش بیماه رخت مهر فلک در باختر
منزوی بد همچو (صامت) یا چو اصحاب الرقیم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲ - مولود و منقت فخر عالم(ص)
فصل ربیع است ای بت حبشی خال
خسرو فرود از بلندی اقبال
صفحه گیتی گرفت با فرو اجلال
مرغ سلیمان گشود به هر طرف بال
ساده رخا گوش ده به نغمه داود
خطه غبرا بلون گبند خضرا است
غیرت جنت تمام ساحت دنیا است
ناله بلبل به شاخ گل طرب افزا است
سوی تماشا بچم که گاه تماشاست
ساز غم روزگار را هله بدرود
کرده هلا رخ دو نعمت متوالی
موسم اردیبهشت ماه جلالی
آمده مولود شمس مجد و معالی
ختم رسل مقتدای دانی و عالی
فخر سبل عقل کل محمد محمود
شاه قریشی نژاد و هاشمی افسر
سید بطحا شرافت و مدنی فر
میر لعمرک سریر یاسین مظهر
سرور اسری مقام طاها مظهر
باعث ایجاد هر چه مخفی و موجود
ملک نبوت به سعی حضرتش آباد
کشور دین از او قوی شده بنیاد
همچو جدا بیشریک و همره و انباز
هستی کونین را وسیله ایجاد
خلقت افلاک را نتیجه موجود
مسقط الراسش به خاک پاک تهامه
زیب جهان وجودوزین قیامه
صانع امکان چه شد محرک خامه
در ورق صنع حرف اول نامه
نام نکویش نوشت خالق معبود
آئینه حق نمای ذات قدیم است
رحمت بیمنتها و ذات عظیم است
در یتیم بحار و لطف کریمست
بر دل احباب نور طور کلیم است
در تن اعداء شرار آتش اخدود
آیت و ذات و صفات حضرت باری
در تن اشیاء چه روح ساری و جاری
از دم سبابه بهر معجزه کاری
شق قمر کرد تا که در شب تاری
تیره کند روز خصم کافر مردود
ای شده در دفتر تو ختم رسالت
آمده از کبریای شرط جلالت
کار شفاعت به عهده تو حوالت
قرب تو را طالبم که در همه حالت
کوی تو خوشتر مرا ز جنت موعود
ای سبب بود خلق جود وجودت
نیست تفاوت میان غیب و شهودت
زندگی کائنات جمله ز جودت
ساخت نزول وجود عرش سعودت
شاهد حق را به ما سوی همه مشهود
قاسم اشیء چه دست فیض گشاده
بهره (صامت) ز فضل کرده زیاده
هم به دلم مهر تو ودیعه نهاده
هم به کفم اختیار مدح تو داده
شکر ز بخت بلند طالع مسعود
خسرو فرود از بلندی اقبال
صفحه گیتی گرفت با فرو اجلال
مرغ سلیمان گشود به هر طرف بال
ساده رخا گوش ده به نغمه داود
خطه غبرا بلون گبند خضرا است
غیرت جنت تمام ساحت دنیا است
ناله بلبل به شاخ گل طرب افزا است
سوی تماشا بچم که گاه تماشاست
ساز غم روزگار را هله بدرود
کرده هلا رخ دو نعمت متوالی
موسم اردیبهشت ماه جلالی
آمده مولود شمس مجد و معالی
ختم رسل مقتدای دانی و عالی
فخر سبل عقل کل محمد محمود
شاه قریشی نژاد و هاشمی افسر
سید بطحا شرافت و مدنی فر
میر لعمرک سریر یاسین مظهر
سرور اسری مقام طاها مظهر
باعث ایجاد هر چه مخفی و موجود
ملک نبوت به سعی حضرتش آباد
کشور دین از او قوی شده بنیاد
همچو جدا بیشریک و همره و انباز
هستی کونین را وسیله ایجاد
خلقت افلاک را نتیجه موجود
مسقط الراسش به خاک پاک تهامه
زیب جهان وجودوزین قیامه
صانع امکان چه شد محرک خامه
در ورق صنع حرف اول نامه
نام نکویش نوشت خالق معبود
آئینه حق نمای ذات قدیم است
رحمت بیمنتها و ذات عظیم است
در یتیم بحار و لطف کریمست
بر دل احباب نور طور کلیم است
در تن اعداء شرار آتش اخدود
آیت و ذات و صفات حضرت باری
در تن اشیاء چه روح ساری و جاری
از دم سبابه بهر معجزه کاری
شق قمر کرد تا که در شب تاری
تیره کند روز خصم کافر مردود
ای شده در دفتر تو ختم رسالت
آمده از کبریای شرط جلالت
کار شفاعت به عهده تو حوالت
قرب تو را طالبم که در همه حالت
کوی تو خوشتر مرا ز جنت موعود
ای سبب بود خلق جود وجودت
نیست تفاوت میان غیب و شهودت
زندگی کائنات جمله ز جودت
ساخت نزول وجود عرش سعودت
شاهد حق را به ما سوی همه مشهود
قاسم اشیء چه دست فیض گشاده
بهره (صامت) ز فضل کرده زیاده
هم به دلم مهر تو ودیعه نهاده
هم به کفم اختیار مدح تو داده
شکر ز بخت بلند طالع مسعود
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳ - فی نعت النبی الامی العربی المحمدی الختمی صلی الله علیه واله وسلم
آن حبیب خاص رب العالمین
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت ختمی مآب گوید
اگر زنطقه ی موهوم، آمده دهنی
دهان تو است در آن نقطه هم بود سخنی
نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
روا است بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی
لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود
زجان زنده دلانش لطیف تر بدنی
بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پیرهنی
تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه
اگر کنند نکویان شهر انجمنی
قد تو سرو، دل عاشقان بود چمنش
که دیده است چنین سروی و چنین چمنی
ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشیانه مرغ دلی است هر شکنی
مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست
که چین ظره ی تو هست مُشک را ختنی
حکایت دل درمانده است ورطه ی عشق
شنیده ای تو اگر، شرح موری و لگنی
مرا ببین که کنم کوه راه ناله زجای
مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی
به عالمی نفروشم ترا که نتوان داد
گران بها گهری را، به کمترین ثمنی
غریب عالم خاکیم، سال ها به گذشت
در این دیار ندیدم مردم وطنی
من و مدایح ختم رسل، شه لولاک
که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی
نخست فیض ازل اولین تجلی حق
که او است مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی
نبیّ مکّی امیّ محمد عربی
که هست علت ایجاد هر روان و تنی
«محیط» مادح احمد خدای باشد و بس
مدیح حضرت او نیست، حق هم چو منی
دهان تو است در آن نقطه هم بود سخنی
نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
روا است بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی
لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود
زجان زنده دلانش لطیف تر بدنی
بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پیرهنی
تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه
اگر کنند نکویان شهر انجمنی
قد تو سرو، دل عاشقان بود چمنش
که دیده است چنین سروی و چنین چمنی
ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشیانه مرغ دلی است هر شکنی
مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست
که چین ظره ی تو هست مُشک را ختنی
حکایت دل درمانده است ورطه ی عشق
شنیده ای تو اگر، شرح موری و لگنی
مرا ببین که کنم کوه راه ناله زجای
مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی
به عالمی نفروشم ترا که نتوان داد
گران بها گهری را، به کمترین ثمنی
غریب عالم خاکیم، سال ها به گذشت
در این دیار ندیدم مردم وطنی
من و مدایح ختم رسل، شه لولاک
که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی
نخست فیض ازل اولین تجلی حق
که او است مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی
نبیّ مکّی امیّ محمد عربی
که هست علت ایجاد هر روان و تنی
«محیط» مادح احمد خدای باشد و بس
مدیح حضرت او نیست، حق هم چو منی