عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۳ - پند پدر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ماده تاریخ بنای هنرستان دختران زردشتیان
به عهد شاه محمدرضا که بر سر او
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر
در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور
به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر
بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیکسیر
هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز بهراه وطندوستی نکرد گذر
بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر
زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عدهای مادر
چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر
رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۶ - ای دختر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - خدمت استاد
هرکه خواهدکه ادیبی کند از روی کتاب
زو فراوان غلط و تصحیف افتد به کلام
آن که خواهدکه طبابت کند از روی کتاب
از طبابتش همه ساله بمیرند انام
و آن که خواهد که منجم شود از روی کتاب
اختلافات پدید آورد اندر ایام
و آن که خواهد که فقیهی کند از روی کتاب
شود البته ازو باطل و ضایع احکام
بر استاد رو و خدمت استاد پذیر
تا که در هر هنر وعلم شوی مرد تمام
زو فراوان غلط و تصحیف افتد به کلام
آن که خواهدکه طبابت کند از روی کتاب
از طبابتش همه ساله بمیرند انام
و آن که خواهد که منجم شود از روی کتاب
اختلافات پدید آورد اندر ایام
و آن که خواهد که فقیهی کند از روی کتاب
شود البته ازو باطل و ضایع احکام
بر استاد رو و خدمت استاد پذیر
تا که در هر هنر وعلم شوی مرد تمام
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - تنبلی عاقبتش حمالی است
دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
نام این سنجر و آن یک هوشنگ
هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه میپیمودند
بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه
تا کسی حرف به سنجر میزد
دهنش کج شده و عر میزد
به کسی هیچ نمیکرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام
صبحها دیر ز جا برمیخاست
پسنمیرفت سویمدرسه راست
بین ره خنده و بازی میکرد
به دکان دست درازی می کرد
دستو رو هیچنمیشستبه آب
چرک می کرد ورق های کتاب
صبحها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود
روز و شب شاکی از آن طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر
متصل خنده به مردم میکرد
قلم و کاغذ خود گم میکرد
بود هوشنگ به عکس سنجر
پسری ساعی و با عقل و هنر
مادرش دائم از و راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود
زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس
درس میخواند شب از روی کتاب
مشق خط کرده و میکرد حساب
پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید
چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود
سینهاش از همه علمی پرگشت
رفت در خارجه و دکترگشت
رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند
زن گرفتند برای هوشنگ
از یکی طایفهٔ با فرهنگ
دختری بود هنرمند و ظریف
خوشگل و باشرف و پاک و عفیف
دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را
زن و شوهر چو بهم یار شدند
خانهای خوب خریدار شدند
روز اسبابکشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید
بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار
گفت هوشنگ: که ای بیچاره!
از چه هستی تو چنین بیکاره؟
از چه اینقدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز
مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد
من که بیعلم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تاکه تریاکی و الدنگ شدم
پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم
کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر
گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟
گفت آری، زکجا دانستی؟
گفت: اینبر همه مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است
هرکه او می کند از درس فرار
آخرکار شود مفلس و خوار
نام این سنجر و آن یک هوشنگ
هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه میپیمودند
بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه
تا کسی حرف به سنجر میزد
دهنش کج شده و عر میزد
به کسی هیچ نمیکرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام
صبحها دیر ز جا برمیخاست
پسنمیرفت سویمدرسه راست
بین ره خنده و بازی میکرد
به دکان دست درازی می کرد
دستو رو هیچنمیشستبه آب
چرک می کرد ورق های کتاب
صبحها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود
روز و شب شاکی از آن طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر
متصل خنده به مردم میکرد
قلم و کاغذ خود گم میکرد
بود هوشنگ به عکس سنجر
پسری ساعی و با عقل و هنر
مادرش دائم از و راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود
زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس
درس میخواند شب از روی کتاب
مشق خط کرده و میکرد حساب
پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید
چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود
سینهاش از همه علمی پرگشت
رفت در خارجه و دکترگشت
رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند
زن گرفتند برای هوشنگ
از یکی طایفهٔ با فرهنگ
دختری بود هنرمند و ظریف
خوشگل و باشرف و پاک و عفیف
دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را
زن و شوهر چو بهم یار شدند
خانهای خوب خریدار شدند
روز اسبابکشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید
بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار
گفت هوشنگ: که ای بیچاره!
از چه هستی تو چنین بیکاره؟
از چه اینقدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز
مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد
من که بیعلم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تاکه تریاکی و الدنگ شدم
پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم
کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر
گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟
گفت آری، زکجا دانستی؟
گفت: اینبر همه مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است
هرکه او می کند از درس فرار
آخرکار شود مفلس و خوار
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - معلم و شاگرد
ادیبی زبان در طلاقت زبون
همی لام را خواند پیوسته نون
نوآموزی او را به چنگ اوفتاد
معلم به درسش زبان برگشاد
بدان کودک خرد، جای الف
کنف یاد داد آن ادیب خرف
بهناچار الف را انف خواند خرد
معلم برآشفت وگوشی فشرد
بدو گفت انف چیست میخوان انف
فروخواند کودک به فرمان انف
دگر باره آشفت استاد پیر
یزد بانگ برکودک ناگزیر
نوآموز روزی ببود اندر آن
انفخوان و گریان و سیلیخوران
شبانگه پدر درکنارش نشاند
که امروز پور گرامی چه خواند؟
به شب همچنان کودک دلفروز
الف را انف خواند مانند روز
پدرگفت انف چیست جان پدر
الف گفت باید بسان پدر
چو بشنیدکودک الف را درست
الفرا الفخواندچالاکو چست
چسان از انف میشود منصرف
که نشنیده جز فا و نون الف
تو خود فا و لام و الف راست گوی
پس از دیگران گفتهٔ راست جوی
تو بر نیکویی پشت پا میزنی
پس آنگه به نیکی صلا میزنی
تو بد را نخستین ز خود دورکن
سپس دیگران را ز بد دورکن
تبآلوده درمان تب چون کند
«رطبخورده منع رطب چون کند»
چو حاکم کند می شبانگاه نوش
نبندد به حکمش دکان، میفروش
کسان بهره یابند از آثار خویش
که خود کار بندند گفتار خوبش
اگر گفته نغز است و دل نغز نه
بلوطی بود کاندر آن مغز نه
و گر دل درست است و گفتار سست
از آن گفته یک دل نگردد درست
همی لام را خواند پیوسته نون
نوآموزی او را به چنگ اوفتاد
معلم به درسش زبان برگشاد
بدان کودک خرد، جای الف
کنف یاد داد آن ادیب خرف
بهناچار الف را انف خواند خرد
معلم برآشفت وگوشی فشرد
بدو گفت انف چیست میخوان انف
فروخواند کودک به فرمان انف
دگر باره آشفت استاد پیر
یزد بانگ برکودک ناگزیر
نوآموز روزی ببود اندر آن
انفخوان و گریان و سیلیخوران
شبانگه پدر درکنارش نشاند
که امروز پور گرامی چه خواند؟
به شب همچنان کودک دلفروز
الف را انف خواند مانند روز
پدرگفت انف چیست جان پدر
الف گفت باید بسان پدر
چو بشنیدکودک الف را درست
الفرا الفخواندچالاکو چست
چسان از انف میشود منصرف
که نشنیده جز فا و نون الف
تو خود فا و لام و الف راست گوی
پس از دیگران گفتهٔ راست جوی
تو بر نیکویی پشت پا میزنی
پس آنگه به نیکی صلا میزنی
تو بد را نخستین ز خود دورکن
سپس دیگران را ز بد دورکن
تبآلوده درمان تب چون کند
«رطبخورده منع رطب چون کند»
چو حاکم کند می شبانگاه نوش
نبندد به حکمش دکان، میفروش
کسان بهره یابند از آثار خویش
که خود کار بندند گفتار خوبش
اگر گفته نغز است و دل نغز نه
بلوطی بود کاندر آن مغز نه
و گر دل درست است و گفتار سست
از آن گفته یک دل نگردد درست
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه
یکی کودک از لانه جغدی کشید
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار چهارم در صفت استاد گوید
گیتی از اوستاد باشد راست
کارگیتی از اوستاد بپاست
کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل
هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیدهای ملک زادی
چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد
خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است
وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نامآور
ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن
علمها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست؟!
علمهاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است
عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی
بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطهای پیش سطح نامحدود
حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته
چونچنیناستهست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر
چون نهادی به کارگردن را
میتوان داد، داد یک فن را
کارگیتی از اوستاد بپاست
کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل
هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیدهای ملک زادی
چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد
خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است
وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نامآور
ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن
علمها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست؟!
علمهاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است
عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی
بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطهای پیش سطح نامحدود
حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته
چونچنیناستهست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر
چون نهادی به کارگردن را
میتوان داد، داد یک فن را
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فضیلت شاگردی کردن
ز اوستادی کهن بگیر سراغ
سی چهل سال خورده دود چراغ
همه کرده به خبرگیاش قبول
سخنش حق و کردهاش مقبول
یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش
سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش
تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد
خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز
عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو
هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است
هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش مرده ریگ بسی است
وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش
باشد آغوش مام و پستانش
طفل را اولین دبســتانش
زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن
بر تو زینها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفتهاند اینست
گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی
ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز
شوی آشفتهحال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان
مثل است این که آهنی ناچیز
بیمربی نگشت خنجرتیز
این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ میخاید
علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار
علم از آغاز قطرهای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است
سال تا سال برده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج
قرنها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطرهها به جرعه رسید
هم بر این حال روزگاری گشت
تا که آن جرعه چشمهساری گشت
هرکس آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی
علم، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست
هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا
تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری
تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را
تجربتها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد
تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست
همه را اوســتاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد
یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول
آنچه خودگیریاش به سالی یاد
در دمی یادگیری از استاد
زان که گنجینهٔ هنر سینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است
از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای
کز دهان و لب شکرخایان
دانش آموختند دانایان
علم از استاد یادگیر نخـست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست
تجربت کن تو نیز چون دگران
فصلهایی دگر فزای بران
دانش آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی
هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمیماند
وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت
که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام
سی چهل سال خورده دود چراغ
همه کرده به خبرگیاش قبول
سخنش حق و کردهاش مقبول
یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش
سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش
تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد
خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز
عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو
هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است
هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش مرده ریگ بسی است
وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش
باشد آغوش مام و پستانش
طفل را اولین دبســتانش
زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن
بر تو زینها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفتهاند اینست
گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی
ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز
شوی آشفتهحال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان
مثل است این که آهنی ناچیز
بیمربی نگشت خنجرتیز
این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ میخاید
علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار
علم از آغاز قطرهای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است
سال تا سال برده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج
قرنها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطرهها به جرعه رسید
هم بر این حال روزگاری گشت
تا که آن جرعه چشمهساری گشت
هرکس آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی
علم، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست
هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا
تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری
تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را
تجربتها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد
تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست
همه را اوســتاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد
یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول
آنچه خودگیریاش به سالی یاد
در دمی یادگیری از استاد
زان که گنجینهٔ هنر سینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است
از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای
کز دهان و لب شکرخایان
دانش آموختند دانایان
علم از استاد یادگیر نخـست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست
تجربت کن تو نیز چون دگران
فصلهایی دگر فزای بران
دانش آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی
هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمیماند
وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت
که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وظیفهشناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهلانگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید رهنورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژندهپوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کردهای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت میشوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفهشناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفهایت نهند
هر دمی درس تازهایت دهند
یاد نگرفته نکتهای زین یک
میدهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجههای زمان
مرد بیدرد و درد بیدرمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخمها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسیالقلب و بی رگ و بیحس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بیشرم، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغباف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خویهای نسناسی
ربشهاش از وظیفهنشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشتنامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نامخوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانشپژوه صاحبجاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خویش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بینیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را بهنام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بیمعنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بیعقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است میشودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامهای محکم
پس مرگ خود اندربن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آنیکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفتههایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهلانگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید رهنورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژندهپوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کردهای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت میشوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفهشناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفهایت نهند
هر دمی درس تازهایت دهند
یاد نگرفته نکتهای زین یک
میدهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجههای زمان
مرد بیدرد و درد بیدرمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخمها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسیالقلب و بی رگ و بیحس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بیشرم، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغباف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خویهای نسناسی
ربشهاش از وظیفهنشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشتنامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نامخوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانشپژوه صاحبجاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خویش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بینیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را بهنام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بیمعنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بیعقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است میشودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامهای محکم
پس مرگ خود اندربن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آنیکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفتههایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت مرغ پیر که به دام افتاد
خواندم اندر حدیث « کنفوسیوس»
داستانی به طبعها مانوس
روزی آن رهبر نکوکاران
به رهی می گذشت با یاران
دید صیادی اندر آن رسته
مرغکی چند را بههم بسته
مینهد جفت جفت در قفسی
مرغکان میزنند بال بسی
هر دمی مرغکان برآشوبند
خویش را برقفس همی کوبند
پس اندیشه و درنگ زیاد
گفت دانای چین بدان صیاد
کانچه در جمع مرغکان بینم
همه را نورس و جوان بینم
چیست موجب که این گروه اسیر
در میانشان نه کامل است و نه پیر
گفت صیاد کای حکیم همام
پیر مرغان نیوفتند به دام
دام بینند و ز آن حذر گیرند
دانه بینند و طمع برگیرند
و آن جوانان که همره پیران
راهجویان شوند و پرگیران
همه از برکت بزرگتران
تجربت دیدگان و راهبران
برهند از مخاطرات عظیم
وز مضایق برون روند سلیم
لیک آنان که خودسرند و جهول
پند پیران نمی کنند قبول
خودسرانه به هر طرف پویان
همه «آوی الیالجبل» گویان
در جوانی به غم دچار شوند
بستهٔ دام روزگار شوند
به غم و غصه مبتلا گردند
صید سرپنجهٔ بلا گردند
ناگه اندر میان آن تقریر
دید استاد بسته مرغی پیر
رو به صیاد کرد و گفت این چیست
مگر این مرغ پیر و کامل نیست؟!
گفت صیاد کاین ز بخت سیاه
رفته با نورسان ز غفلت راه
پیر سر، جسته از جوانی کام
با جوانان و نوخطان زده گام
چون ره تجربت نهاده ز دست
شده پیرانه سر به غم پابست
من چوآن مرغ پیر، خام شدم
با جوانان به سوی دام شدم
بودم از قاضیان عضو تمیز
داشت دولت مرا بزرگ و عزیز
روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدند ز راه
از ولایت به ری روان گشتند
در بر بنده میهمان گشتند
حاکم روستا ز فرط غرور
ملکشان را گرفته بود به زور
همگی از تعدی سرتیپ
داده بودند محضری ترتیب
لابه کردند نزد من یکسر
تا سجلی کنم در آن محضر
من نادان ز فرط نادانی
غافل از رازهای پنهانی
خالی الذهن و حسبهٔلله
چون که بودم در آن قضیه گواه
بنوشتم گواهی خود را
رقم رو سیاهی خود را
شاد گشتند آن کشاورزان
کانچنین تحفه یافتند ارزان
به گمانشان که این بزرگ سجل
خرشان را برون کشد از گل
لیک غافل کزین گناه گران
خر دیگر فزوده شد به خران
قصه کوته چو دید شخص امیر
در مجلتا گواهی من پیر
گفت کاین پیرمرد احمق کیست؟
او اگر شاهد است قاضی نیست!
قاضی جیرهخوار بیتدبیر
کاو شهادت دهد به ضد امیر
نیستیم از قضاوتش راضی
خر جولا به از چنین قاضی
بنده را از مقام عز و جلال
حبس کردند در جوار مبال
چون نمایم کلاه خود قاضی
نیستم زبن قضیه ناراضی
حق همین است اگرچه باشد تلخ
به شقاوت کشد قضاوت بلخ
داستانی به طبعها مانوس
روزی آن رهبر نکوکاران
به رهی می گذشت با یاران
دید صیادی اندر آن رسته
مرغکی چند را بههم بسته
مینهد جفت جفت در قفسی
مرغکان میزنند بال بسی
هر دمی مرغکان برآشوبند
خویش را برقفس همی کوبند
پس اندیشه و درنگ زیاد
گفت دانای چین بدان صیاد
کانچه در جمع مرغکان بینم
همه را نورس و جوان بینم
چیست موجب که این گروه اسیر
در میانشان نه کامل است و نه پیر
گفت صیاد کای حکیم همام
پیر مرغان نیوفتند به دام
دام بینند و ز آن حذر گیرند
دانه بینند و طمع برگیرند
و آن جوانان که همره پیران
راهجویان شوند و پرگیران
همه از برکت بزرگتران
تجربت دیدگان و راهبران
برهند از مخاطرات عظیم
وز مضایق برون روند سلیم
لیک آنان که خودسرند و جهول
پند پیران نمی کنند قبول
خودسرانه به هر طرف پویان
همه «آوی الیالجبل» گویان
در جوانی به غم دچار شوند
بستهٔ دام روزگار شوند
به غم و غصه مبتلا گردند
صید سرپنجهٔ بلا گردند
ناگه اندر میان آن تقریر
دید استاد بسته مرغی پیر
رو به صیاد کرد و گفت این چیست
مگر این مرغ پیر و کامل نیست؟!
گفت صیاد کاین ز بخت سیاه
رفته با نورسان ز غفلت راه
پیر سر، جسته از جوانی کام
با جوانان و نوخطان زده گام
چون ره تجربت نهاده ز دست
شده پیرانه سر به غم پابست
من چوآن مرغ پیر، خام شدم
با جوانان به سوی دام شدم
بودم از قاضیان عضو تمیز
داشت دولت مرا بزرگ و عزیز
روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدند ز راه
از ولایت به ری روان گشتند
در بر بنده میهمان گشتند
حاکم روستا ز فرط غرور
ملکشان را گرفته بود به زور
همگی از تعدی سرتیپ
داده بودند محضری ترتیب
لابه کردند نزد من یکسر
تا سجلی کنم در آن محضر
من نادان ز فرط نادانی
غافل از رازهای پنهانی
خالی الذهن و حسبهٔلله
چون که بودم در آن قضیه گواه
بنوشتم گواهی خود را
رقم رو سیاهی خود را
شاد گشتند آن کشاورزان
کانچنین تحفه یافتند ارزان
به گمانشان که این بزرگ سجل
خرشان را برون کشد از گل
لیک غافل کزین گناه گران
خر دیگر فزوده شد به خران
قصه کوته چو دید شخص امیر
در مجلتا گواهی من پیر
گفت کاین پیرمرد احمق کیست؟
او اگر شاهد است قاضی نیست!
قاضی جیرهخوار بیتدبیر
کاو شهادت دهد به ضد امیر
نیستیم از قضاوتش راضی
خر جولا به از چنین قاضی
بنده را از مقام عز و جلال
حبس کردند در جوار مبال
چون نمایم کلاه خود قاضی
نیستم زبن قضیه ناراضی
حق همین است اگرچه باشد تلخ
به شقاوت کشد قضاوت بلخ
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
قطعه
لولیئی گفت با پسر، هشدار
تا که خود را چو من سمر سازی
پسرا سعی کن که در هر فن
خویش را تالی پدر سازی
تن به ورزش سپار تا خود را
جلد و چالاک و نامور سازی
بر سر استوانه رقص کنی
وز بر ریسمان گذر سازی
خوبشتن را به قوت تعلیم
حکمفرمای شیرنر سازی
ببر ا همسر مرال کنی
شیر را جفت گوره خر سازی
بنشانی به خرس بوزینه
خرس را خنگ راهبر سازی
سگ ز چنبر برون گذاری و باز
چنبر از ریسمان به در سازی
خویشتن را به پشت پران اسب
به سر پای مستقر سازی
در فن مشت و شیوهٔ کشتی
خویش در دهر مشتهر سازی
یاکهخود را بهچشمبندیو سحر
جالب دقت و نظر سازی
پنبهای در دهان فکنده و زان
رشتههایی دراز برسازی
بیضه زیر کله نهی و از آن
جوجهای نو دمیده برسازی
کش روی مهره را به طراری
حقه بیمهره جلوه گر سازی
یاکم از این که خویش را به جهان
مطربی جلد و باهنر سازی
هر زمان نغمهٔ دگر خوانی
هر زمان پردهٔ دگر سازی
الغرض باید ای پسر خود را
مورد حاجت بشر سازی
ورنه بگزارمت به مدرسهای
کاندر آن سالها مقر سازی
کنی آن علم مردهریگ روان
وآن خرافات را ز بر سازی
تا شوی شاعر و نوبسنده
خویش را حبس و دربدر سازی
یا چو آخوندهای بیمحضر
از غم و رنج ماحضر سازی
یا شوی در اداره مستخدم
خورش از پارهٔ جگر سازی
تا که خود را چو من سمر سازی
پسرا سعی کن که در هر فن
خویش را تالی پدر سازی
تن به ورزش سپار تا خود را
جلد و چالاک و نامور سازی
بر سر استوانه رقص کنی
وز بر ریسمان گذر سازی
خوبشتن را به قوت تعلیم
حکمفرمای شیرنر سازی
ببر ا همسر مرال کنی
شیر را جفت گوره خر سازی
بنشانی به خرس بوزینه
خرس را خنگ راهبر سازی
سگ ز چنبر برون گذاری و باز
چنبر از ریسمان به در سازی
خویشتن را به پشت پران اسب
به سر پای مستقر سازی
در فن مشت و شیوهٔ کشتی
خویش در دهر مشتهر سازی
یاکهخود را بهچشمبندیو سحر
جالب دقت و نظر سازی
پنبهای در دهان فکنده و زان
رشتههایی دراز برسازی
بیضه زیر کله نهی و از آن
جوجهای نو دمیده برسازی
کش روی مهره را به طراری
حقه بیمهره جلوه گر سازی
یاکم از این که خویش را به جهان
مطربی جلد و باهنر سازی
هر زمان نغمهٔ دگر خوانی
هر زمان پردهٔ دگر سازی
الغرض باید ای پسر خود را
مورد حاجت بشر سازی
ورنه بگزارمت به مدرسهای
کاندر آن سالها مقر سازی
کنی آن علم مردهریگ روان
وآن خرافات را ز بر سازی
تا شوی شاعر و نوبسنده
خویش را حبس و دربدر سازی
یا چو آخوندهای بیمحضر
از غم و رنج ماحضر سازی
یا شوی در اداره مستخدم
خورش از پارهٔ جگر سازی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هفتم در سیاست و شرط ریاست
آنچه اکنون سیاستش خوانی
هست کاری عظیم اگر دانی
سختتر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست
آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد
فکرتی استوار میباید
شرط هایی به کار میباید
هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم
دومین، قلب پاک و حزم تست
سومین، پشت کار و عزم قویست
شرط چارم، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال
شرط پنجم، درستی پیمان
ششمین، اعتماد و اطمینان
هفتمین، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص
تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود
شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال
نهمین، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم
ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوبوجنبهء بدرا
بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب
علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور
نیز میبایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین
همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید
هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی
هست کاری عظیم اگر دانی
سختتر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست
آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد
فکرتی استوار میباید
شرط هایی به کار میباید
هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم
دومین، قلب پاک و حزم تست
سومین، پشت کار و عزم قویست
شرط چارم، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال
شرط پنجم، درستی پیمان
ششمین، اعتماد و اطمینان
هفتمین، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص
تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود
شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال
نهمین، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم
ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوبوجنبهء بدرا
بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب
علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور
نیز میبایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین
همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید
هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت احمد شاه قاجار و مال اندوختن او
این چنین بود احمد قاجار
شاه مشروطه بود و کم آزار
آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی
دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی
گفتم آن شه که تنگچشم بود
دل مردم ازو به خشم بود
چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه
چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه
یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر
پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی
نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن
من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لب ز گفتگو بستم
خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند
روز میجست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه
دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری
رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیلبازی کرد
زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین
مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده بهجای شاه نشست
شاه ما بد ضعیف و سستنهاد
ما پراکنده و حریف استاد
دل شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش
گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم
لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب
شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید
ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی
شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنهدار شود
شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود
وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانهای به دام افتد
جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک، خواری آرد بار
کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد
لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون
عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد
پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد
کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون
گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه
صد خطا میکند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست
شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز
کینهجویی ز شه روا نبود
کینهجو به که پادشاه نبود
هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی
خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمیرنجند
چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید
وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم
داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید
لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر استولطفپازهر است
شاه مشروطه بود و کم آزار
آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی
دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی
گفتم آن شه که تنگچشم بود
دل مردم ازو به خشم بود
چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه
چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه
یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر
پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی
نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن
من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لب ز گفتگو بستم
خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند
روز میجست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه
دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری
رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیلبازی کرد
زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین
مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده بهجای شاه نشست
شاه ما بد ضعیف و سستنهاد
ما پراکنده و حریف استاد
دل شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش
گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم
لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب
شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید
ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی
شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنهدار شود
شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود
وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانهای به دام افتد
جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک، خواری آرد بار
کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد
لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون
عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد
پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد
کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون
گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه
صد خطا میکند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست
شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز
کینهجویی ز شه روا نبود
کینهجو به که پادشاه نبود
هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی
خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمیرنجند
چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید
وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم
داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید
لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر استولطفپازهر است
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱
اینپیدا (است) کهآذرپاد را فرزند تنیزاد نبود، و از آن پس آیستان «نیاز و دعا» به یزدان کرد، دیر برنیامد که اذرپاد را فرزندی ببود، هرآینه درست خیمی زرتشت سپینمان را زرتشت نام نهاد، وکفت که برخیز پسرم تا(ت) فرهنگ برآموزم.
شنیدم که دانا نبودش پسر
بنالید زی داور دادگر
بهزودی یکی خوب فرزند یافت
یکی خوب فرزند دلبند یافت
بفرمود «زرتشت» نامش پدر
مگرخیم زرتشت گیرد پسر
چو هنگام فرهنگش آمد فراز
بدین گونه فرهنگ او کرد ساز
شنیدم که دانا نبودش پسر
بنالید زی داور دادگر
بهزودی یکی خوب فرزند یافت
یکی خوب فرزند دلبند یافت
بفرمود «زرتشت» نامش پدر
مگرخیم زرتشت گیرد پسر
چو هنگام فرهنگش آمد فراز
بدین گونه فرهنگ او کرد ساز
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۲
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۶