عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۳
پریزادی است دست آموز زلف مشکبار او
که یک دم بر زمین ننشیند از دوش و کنار او
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۹
اگر چه لاله طورست روی روشن او
چراغ روز بود با بیاض گردن او
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۷
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - وصف ناچخ شاه
ای عجب ناچخ دو مهره او
بوالعجب شد به کینه دشمن
مهره بارد به رزمگاه آری
مهره پشت و مهره گردن
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
میان خواجه و توو میان خواجه و من
تفاوتست چنان چون میان زرو گمست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
چشم تو چو فتنه جهان سوزانست
مژگانت چو نوک تیر دلدوزانست
زلفینت به رنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه بدآموزانست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
بر عارض نو مشک همی افزاید
وآن روی چو ماه تو همی آراید
گر مشک ز عارض تو زاید شاید
تو آهویی و مشک ز آهو زاید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
گردون شرف و جاه در انگشت تو دید
کآن خاتم ناگاه در انگشت تو دید
صد مشتری و ماه در انگشت تو دید
کانگشتری شاه در انگشت تو دید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
رویی که چو او چرخ فلک ننگارد
قدی که چو او زمانه بیرون نارد
با این همه داد سخت اندک دارد
خوی گردد اگر چشم برین بگذارد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای روی تو آفتاب و من نیلوفر
چون نیلوفر در آبم از دیده تر
تا تو نتابی چو آفتاب ای دلبر
نگشایم دیدگان و برنارم سر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
اندک اثر آبله بر دو رخ یار
گویی که به سوزنیست گل کرده نگار
یا همچو نم سحر در ایام بهار
خردک خردک چکیده بر گل هموار
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۸
چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم که بسی عمر نیابم چو سمن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
چون موی شدم رنج هر بیدادی
در عشق ندید کس چو من ناشادی
برخیزد اگر وزد به من بر بادی
چون چنگ مرا ز هر رگی فریادی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
در شست تو چون کمان خمیدن گیرد
قوس قزح از هوا رمیدن گیرد
چون کرکس تیر تو پریدن گیرد
دل در بر نسرین طپیدن گیرد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
چون لاله و سبزه باهم آمیخته شد
از لؤلؤی تر زمرد انگیخته شد
گل خنجر بید دید برداشت سپر
می گفت که خون ارغوان ریخته شد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
بدخواه تو صد بلا کشیده چو قلم
با اشک روان بسر دویده چو قلم
از دست تو تیغ تیز بر سر خورده
سر داده ز دست و پا بریده چو قلم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح اتسز
اگر عنایت خسرو بود چنان گردم
که بر خزاین اقبال قهرمان گردم
جواهر ادیب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمایم در نظم دستبرد سخن
که در بسیطهٔ آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تیر امتحان گردم
شوند گوش فصیحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سیاره هم قران گردم
علاء دولت ، خوارزمشه ، که دولت گفت :
ز عجز بر در عالیش پاسبان گردم
شهی ، که حشمت او هر زمان همی گوید
که : شرع را از حوادث نگاهبان گردم
حسام او ، که زبان ظفر شدست ، این گفت
که : من ز آیت مردیش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت : آن منم، که بحق
همی مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمین ؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکلیل آسمان گردم
جهان چه گوید؟ گوید: بفر او همه سال
پس از مشقت پیری همه جوان گردم
چه گفت نصرة او ؟ گفت: من بروز وغا
برنده خنجر او را همی فسان گردم
دهان گشاد چو بسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپیماق او میان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سین ها نهان گردم
مجره گفت که : ای کاش! یابم آن دولت
که بارگی خداوند را عنان گردم
ز حل چه گوید؟ گوید که: گر بفرماید
منش بنیک و بد دهر دیدبان گردم
چو سعی شه نبود مشتری همی گوید:
اگر چه سود خلایق منم، زبان گردم
مدام گوید مریخ: دارم آن هیئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز رأی روشن او شمس گفت:دارم نور
ازین بود که همی زینت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گوید از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همی عطارد گوید که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشید با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز برای نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدایگانا، آسایش زمانی و من
همی بمدح تو آرایش زمان گردم
چو سیرت تو نویسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرایم همه زبان گردم
اگر ببیهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهیبت، چو من عیان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کلیم شود
هرآنکه گوید: در وادیی شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همی طلبم
که از عنایت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اینست و آنچنان خواهم
که بر ستانهٔ تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نیستم، که بر هر در
بحرص طالب یک پاره استخوان گردم
حسود گوید: مدحی ببر بهر جایی
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان زخدای و خدایگان دارم
بگرد مدح خدای و خدایگان گردم
خدایگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعی تو خالی
که من بسعی تو بر کام کامران گردم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۴ - صفت چوگان باختن وی با همسران و گوی بردن وی از دیگران
چون تن از خواب سحر آسودیش
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۵
غم و غصه تن و جانم گرفته
فراق یا دامانم گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است
میان آب، طوفانم گرفته
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
چون بر پائی بسرو سیمین مانی
چون بنشینی بماه و پروین مانی
آزاده بتا بدیده و دین مانی
وز شیرینی بجان شیرین مانی