عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۵ - محاضره و مکاشفه و مشاهده
و از آن جمله محاضره و مکاشفه و مشاهده است. محاضره ابتدا بود و مکاشفت از پس او بود و از پس این هر دو مشاهده بود، محاضرت حاضر آمدن دل بود و بود از تواتر برهان بود و آن هنوز وراء پرده بود و اگرچه حاضر بود بغلبۀ سلطان ذکر و از پس او مکاشفه بود و آن حاضر آمدن بود بصفت بیان اندر حال بی سبب تأمّل دلیل و راه جستن، و دواعی شک را بر وی دستی نبود و از نعت غیب بازداشته نبود، پس ازین مشاهدة بود و آن وجود حق بود چنانک هیچ تهمت نماند و این آنگاه بود که آسمان سرّ صافی شود از میغهای پوشیده به آفتاب شهود تابنده از برج شرف و حق مشاهدة آنست که جُنَیْد گفت وجود حق با کم کردن تست نفست را پس خداوند محاضرة بسته بود بنشانهای او و خداوند مکاشفه مبسوط بود بصفات او و خداوند مشاهده بوجود رسیده بود و شک را آنجا راه نبود.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۶ - لوائح و طَوالِع و لوامِعْ
و از این جمله لوائح و طَوالِع و لوامِعْ است. لفظهائیست یک بدیگر نزدیک، بس فرقی نیست میان ایشان و این صفت اصحاب بدایات بود بنزیک شدن بدل و روشنائی آفتاب معرفت ایشانرا هنوز روشن نشده باشد ولیکن حق سبحانَهُ وتعالی روزی دل ایشان میدهد بهر وقتی، چنانک گوید. لَهُمْ رِزْقُهُمْ فیها بُکْرَةً وعَشیِّاً هرگاه که آسمان دل ایشان تاریک شود بمیغ حظوظ، برق کشف بدرفشد ایشانرا و لوامع قرب رخشنده گردد و ایشان در وقت ستر منتظر باشند لوائح را چنانک همی گوید شعر:
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۸ - تلوین و تمکین
و از آن جمله تلوین و تمکین است. تلوین صفت ارباب احوال بود و تمکین صفت اصحاب حقائق، مادام که بنده اندر راه بود صاحب تلوین بود و از حالی بحالی همی شود و از صفتی بصفتی همی گردد و ازین منزل کی بود بمنزلی برتر ازان فرود آید، چون برسد تمکین بود شاعر گوید اندر معنی. شعر:
ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۹ - قُرْب و بعد
و از آن جمله قُرْب و بعد است قرب نزدیکی بود بطاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات بعبادت وی.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۰ - شریعت و حقیقت
و از آن جمله شریعت و حقیقت است شریعت امر بود بالتزام بندگی و حقیقت مشاهدت ربوبیّت بود، هر شریعت کی مؤیّد نباشد بحقیقت پذیرفته نبود و هر حقیقت که بسته نبود بشریعت با هیچ حاصل نیاید و شریعت بتکلیف خلق آمدست و حقیقت خبر دادن است از تصریف حق، شریعت پرستیدن حقست و حقیقت دیدن حق است، شریعت قیام کردن است بآنچه فرمود، و حقیقت دیدن است آنرا که قضا و تقدیر کردست و پنهان و آشکارا کردست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۱ - نَفَسْ
و از آن جمله نَفَسْ است. نفس آسایش دادن دل بود بلطائف غیوب و صاحب انفاس بوصف نازک تر و باریکتر بود از صاحب احوال، صاحب وقت چنانست کی گوئی مبتدی ایست و صاحب نفس منتهی و صاحب احوال میانۀ هر دو، احوال واسطه است و انفاس نهایت علوّ و اوقات اصحاب دلرا بود و احوال خداوندان روح را و انفاس اهل سرّ را.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۲ - خواطر
و از آن جمله خَواطر است. خواطر خطابی بود که بر ضمایر درآید، بود که از فریشتۀ بود و بود که از دیو بود و بود که حدیث نفس بود و بود که از قبل حق سبحانه چون از قبل فریشته بود الهام بود و چون از دیو بود وسواس بود و چون از قبل نَفْس بود آنرا هواجس نفس گویند و چون از قبل حق بود آنرا خاطر حق گویند. و جملۀ این از جنس سخن بود آنچه از فریشته بود صدق آنرا بموافقت علم بتوان دانست. و این را گویند که هر خاطر که ظاهر او را گواهی ندهد باطل بود و چون از دیو بود بیشتر ویرا بباطل خواند و معصیت و چون از نفس بود با متابعت هوا و شهوت خواند و کبر آوردن و چیزها که خصایص نفس است.
و اتّفاقست میان پیران کی هر که حرام خورد میان الهام و وسواس فرق نداند کرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که هرکه قوت او معلوم بود میان الهام و وسواس فرق نداند کرد و هر که هواجس نفسش خاموش گشت بصدق مجاهدت او فصاحت دلش سخن گوید بحکم مکابدت او.
و اجماعست میان پیران که نفس راست نگوید و دل دروغ نگوید.
یکی از پیران گفته است نفس تو هیچ راست نگوید و دلت دروغ نگوید و اگر همه بسیار جهد کنی تا جانت سخن گوید با تو نگوید.
و فرق کردست جَنَیْد میان هواجس نفس و وسواس شیطان بدانک نفس را چون مطالبت چیزی باشد معاودة همی کند تا بمراد رسد اگرچه روزگار در آن برگذرد مگر صدق مجاهدت بر دوام بود و هم معاودت همی کند و شیطان چون وسوسه کند و بشهوتی خواند چون مخالفت وی کنی از دست بدارد و بزلّتی دیگر وسوسه کند زیرا که او را همه معصیت یکیست همیشه بمعصیتی همی خواند و مرادی نبود بتخصیص یک معصیت.
و گفته اند که خواطر که از فریشته بود صاحب او موافقت کند و بود که مخالفت کند امّا آن خاطر که از حق سبحانه وتعالی بود از بنده آنرا خلاف حاصل نیاید.
و پیران سخن گفته اند در خاطر ثانی، گفته اند دو خاطر بود از حق کدام یکی قوی تر بود از دیگر.
جُنَیْد گفت خاطر اوّل قوی تر بود زیرا که چون بشود خداوند او با تأمل آید و این بشرط علم بود.
ابن عطا گوید خاطر دوم قوی تر بود زیرا که قوّت افزاید بخاطر اوّل.
و ابوعبداللّه خفیف از متأخّران گوید هر دو برابر باشند از آنک هر دو از حق تعالی بود، یکی زیادت نبود بر دیگر و اوّل بدوم حال باقی نماند زیرا که بقا بر آثار روا نبود.
و اتّفاقست میان پیران کی هر که حرام خورد میان الهام و وسواس فرق نداند کرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که هرکه قوت او معلوم بود میان الهام و وسواس فرق نداند کرد و هر که هواجس نفسش خاموش گشت بصدق مجاهدت او فصاحت دلش سخن گوید بحکم مکابدت او.
و اجماعست میان پیران که نفس راست نگوید و دل دروغ نگوید.
یکی از پیران گفته است نفس تو هیچ راست نگوید و دلت دروغ نگوید و اگر همه بسیار جهد کنی تا جانت سخن گوید با تو نگوید.
و فرق کردست جَنَیْد میان هواجس نفس و وسواس شیطان بدانک نفس را چون مطالبت چیزی باشد معاودة همی کند تا بمراد رسد اگرچه روزگار در آن برگذرد مگر صدق مجاهدت بر دوام بود و هم معاودت همی کند و شیطان چون وسوسه کند و بشهوتی خواند چون مخالفت وی کنی از دست بدارد و بزلّتی دیگر وسوسه کند زیرا که او را همه معصیت یکیست همیشه بمعصیتی همی خواند و مرادی نبود بتخصیص یک معصیت.
و گفته اند که خواطر که از فریشته بود صاحب او موافقت کند و بود که مخالفت کند امّا آن خاطر که از حق سبحانه وتعالی بود از بنده آنرا خلاف حاصل نیاید.
و پیران سخن گفته اند در خاطر ثانی، گفته اند دو خاطر بود از حق کدام یکی قوی تر بود از دیگر.
جُنَیْد گفت خاطر اوّل قوی تر بود زیرا که چون بشود خداوند او با تأمل آید و این بشرط علم بود.
ابن عطا گوید خاطر دوم قوی تر بود زیرا که قوّت افزاید بخاطر اوّل.
و ابوعبداللّه خفیف از متأخّران گوید هر دو برابر باشند از آنک هر دو از حق تعالی بود، یکی زیادت نبود بر دیگر و اوّل بدوم حال باقی نماند زیرا که بقا بر آثار روا نبود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۳ - علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین
و از آن جمله علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین است. این عبارتهائیست از علمهای آشکارا، یقین علمی بود کی خداوند او را شک نیفتد در آن بر عرف و عادت و یقین اندر وصف حق سبحانه و تعالی اطلاق نکنند زانک توقیف نیامدست، علم یقین بیقین بود. و همچنین عین الیقین نفس یقین بود و حقّ الیقین نفس الیقین باشد، علم الیقین بر موجب اصطلاح ایشانست آنچه بشرط برهان بود و عین الیقین بحکم بیان بود و حق الیقین بر نعت عیان بود.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۵ - شاهد
و از آن جمله لفظ شاهداست لفظ شاهد بر زبان ایشان بسیار رود گویند که فلان شاهد علمست و فلان شاهد وجداست و فلان شاهد حالست و بشاهد آن خواهند کی اندر دل مردم بود و آنچه بر وی غلبه دارد ذکر آن تا چنان پندارد کی ویرا بیند و اگر از وی غائب بود و هرچه بر دل مردم مستولی بود و غلبه دارد آن شاهد او بود اگر علم غلبه دارد شاهد علم بود. و اگر وجد غلبه دارد شاهد وجد بود، معنی شاهد، حاضر بود هرچه حاضر دل تست شاهد تست.
شبلی را پرسیدند از مشاهدت. گفت ما را مشاهدت از کجا آید ما را شاهد حق بود. اشارت کرد بآنچه بر وی غلبه داشت از ذکر حق و آنچه حاضر بود اندر دلش دائم از ذکر حق، و هرکه را دل بمخلوقی مشغول گردد گویند شاهد اوست یعنی حاضر دل ویست کی دوستی و محبّت دوام ذکر محبوب و دوست واجب کند.
و گروهی تکلّف کرده اند اندر اشتقاق شاهد و گفته اند از شهادت مشتق است چنانک چون شخصی را بیند بوصف جمال و کمال و اگرچه بشریّت او را از آن باز کشیده است و دیدار آن شخص او را مشغول نگرداند از آن حال که اندر ویست و صحبت او اندر وی اثر نکند او شاهد او بود بر فناء نفس او و هرکه اندرو اثر کند آن، او شاهد او بود اندر بقاء نفس و قیام کردن باحکام بشریت این آن بود کی شاهد بود او را یا بر وی و بدین حمل کنند قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ الْمِعْراجِ فی اَحْسَنِ صورَةٍ. گفت خدایرا دیدم بشب معراج اندر نیکوترین صورتی یعنی که نیکو صورتی که آنشب دیدم مرا مشغول نکرد از دیدار حق سبحانه و تعالی و مراد بدین دیدار، رؤیت علم است نه رؤیت چشم.
شبلی را پرسیدند از مشاهدت. گفت ما را مشاهدت از کجا آید ما را شاهد حق بود. اشارت کرد بآنچه بر وی غلبه داشت از ذکر حق و آنچه حاضر بود اندر دلش دائم از ذکر حق، و هرکه را دل بمخلوقی مشغول گردد گویند شاهد اوست یعنی حاضر دل ویست کی دوستی و محبّت دوام ذکر محبوب و دوست واجب کند.
و گروهی تکلّف کرده اند اندر اشتقاق شاهد و گفته اند از شهادت مشتق است چنانک چون شخصی را بیند بوصف جمال و کمال و اگرچه بشریّت او را از آن باز کشیده است و دیدار آن شخص او را مشغول نگرداند از آن حال که اندر ویست و صحبت او اندر وی اثر نکند او شاهد او بود بر فناء نفس او و هرکه اندرو اثر کند آن، او شاهد او بود اندر بقاء نفس و قیام کردن باحکام بشریت این آن بود کی شاهد بود او را یا بر وی و بدین حمل کنند قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ الْمِعْراجِ فی اَحْسَنِ صورَةٍ. گفت خدایرا دیدم بشب معراج اندر نیکوترین صورتی یعنی که نیکو صورتی که آنشب دیدم مرا مشغول نکرد از دیدار حق سبحانه و تعالی و مراد بدین دیدار، رؤیت علم است نه رؤیت چشم.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۶ - نَفْس
و از آن جمله نَفْس است. نفس اندر لغت وجود چیزی بود و نزدیک این قوم مراد از اطلاق نفس نه وجودست و نه قالب کی نهاده اند بلکه مراد بنفس آنست کی معلول بود از اوصاف بنده و نکوهیده بود از افعال و اخلاق او، پس معلولات از اوصاف بنده بر دو گونه بود یکی کسب او بود چون معصیت و مخالفت دوم خویهای دنی که اندر نفس خویش نکوهیده است چون بنده معالجت کند و مجاهدت نماید آن اخلاق دنی و نکوهیده از وی دور شود در مستمرّ عادت.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۸ - سرّ
و از آن جمله سرّ است. و احتمال بود که سرّ چیزی بود لطیف اندر قالب همچون روح و اصلهای ایشان واجب کند که آن محلّ مشاهده است چنانک روح محل محبّت بود و دلها جای معرفت بود.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت
ابوهُرَیره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته، اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود، مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید، او نیست از مردمان مگر در خیر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هشتم - در ورع
بوذر رَضیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت از نیکوئی مسلمانی مرد، دست بداشتن است از آنچه او را بکار نیاید.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نهم - در زهد
ابوخلاد روایت کند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون بینی کی مردی را زهد دادند اندر دنیا و سخنش دادند، به وی نزدیکی کنید که او حکمت فرا گرفت.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید مردمان مختلف اند اندر زهد گروهی گویند زهد اندر حرام بود زیرا که حلال مباحست از قبل حق سُبْحانَهُ وَتَعالی چون ایزدتعالی بر بنده نعمت کند بمال حلال و او بشکر آن قیام نماید دست بداشتن از آن باختیار، مقدّم ندارند بر نگاه داشت آن بحق ادب آن.
و گروهی گفته اند که زهد اندر حرام واجب بود و اندر حلال فضیلت زیرا که اندکی مال و بنده در آن راضی و صابر بدانچه خدای تعالی او را داده بود و قانع بهتر از فراخ دستی و توسّع در دنیا. بدانچه حق تعالی خلق را زهد فرمودست اندر دنیا بقَوْلِهِ تَعالی قُلْ مَتاع ُ الدُّنیا قَلیلٌ و آیتهای دیگر هم اندرین معنی آمدست و اندر ذمّ دنیا.
و گروهی گفته اند چون مال اندر طاعت نفقه کند و حال خویش اندر صبر داند و تعرّض نکند بدانچه نهی کردست شرع اندر حال تنگ دستی، آنگاه زهد وی اندر مال حلال تمامتر بود.
و گروهی گفته اند نباید که بنده بترک حلال بگوید بتکلّف و زیادتی نجوید در آنچه بدان محتاج نیست و گوش با قسمت دارد اگر مال حلالش دهند شکر گوید و اگر ویرا بر حدّ کفاف بدارند اندر طلب زیادت تکلّف نکند و نیکوترین خداوند درویشی را صبر بود، و خداوند مال را شکر اولی تر بود.
اندر زهد سخن گفته اند هرکسی از وقت خویش و اندازۀ خویش.
از سفیان ثوری همی آسد که زهد اندر دنیا کوتاهی املست بدان نیست که جامه خشن پوشی و طعام خشن خوری.
سری گوید خدای دنیا را از اولیاء خویش بربود و از اصفیاء خویش بازداشت و دوستی او از دل دوستان خویش بیرون کرد زیرا که ایشانرا نپسندید و گفته اند زهد از قول خدای تعالی است. لِکَیْلا تَأْسَوا عَلی مافاتَکُم ولا تَفرَحوا بِما آتیکُمْ.
زاهد آن بود که بآنچه از دنیا یابد شاد نشود و بدانچه از وی درگردد اندوهگن نشود.
ابوعثمان گوید زهد دست بداشتن است از دنیا و باک ناداشتن از آن اندر دست هر که بود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت دست بداشتن دنیا است چنانک هست نگوئی تا رباطی کنم یا مسجدی را عمارتی کنم.
یحیی بن معاذ گوید زهد سخاوت آرد بملک و دوستی سخاوت آرد بجان ابن جّلا گوید زاهد آن بود که بدنیا نگرد بچشم زوال تا اندر چشم تو حقیر گردد تا از وی برگشتن ترا آسان بود.
ابن خفیف گوید زهد راحت یافتن است در بیرون آمدن از ملک.
گفته اند زهد خوشی دلست از خالی بکردن از اسباب و دست بیفشاندن از املاک.
گفته اند زهد دست بداشتن از دنیا است بی تکلّف.
نصرآبادی گوید زاهد اندر دنیا غریب بود و عارف اندر آخرت غریب بود.
و گفته اند هر که اندر زهد صادق بود دنیا بخواری پیش او آید. و از بهر این گفته اند اگر کلاهی از آسمان فرو افتد بر سر آن افتد که نخواهد آنرا.
جُنَیْد گوید زهد تهی دلیست بر آنچه دست ازو خالیست.
ابوسلیمان گفت صوف علامتی است از علامتهای زهد نباید کسی که صوفی اندر پوشد قیمت آن سه درم، اندر دلش رغبت صوفی بود که پنج درم ارزد.
و پیشینگان اندر زهد اختلاف کرده اند. سفیان ثوری گوید و احمد حنبل و عیسی بن یوسف و پیران دیگر که زهد اندر دنیا کوتاهی املست.
عبداللّه مبارک گوید زهد ایمنی بود بخدای با دوستی درویشی.
عبدالواحدبن زید گوید زهد دست بداشتن دینارست و درم
یوسف اسباط گوید از علامتهای زهد آنست کی بداند که بنده زهد نتواند ورزید الّا بایمنی بخدای.
ابوسلیمان دارانی گوید: زهد دست بداشتن است از آنچه ترا از خدای مشغول دارد.
رویم جنید را پرسید از زهد گفت حقیر داشتن دنیا را و آثار او از دل ستردن.
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
جنید را پرسیدند از زهد گفت تهی دست بودن از ملک و خالی کردن دل از مشغلۀ آن.
یحیی بن معاذ گوید بحقیقت زهد نرسی تا اندر تو سه چیز موجود نباشد، عمل بی علاقت، و قولی بی طمع، و عزّی بی ریاست.
ابوحفص گوید زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود در دنیا زهد نبود.
ابوعثمان گوید خدای زاهد را زیادت آن دهد که خواهد و راغب را کم از آن دهد که خواهد و مستقیم را چندان دهد که خواهد.
یحیی بن معاذ گوید زاهد ترا همه سر که و سپندان دهد و عارف بمشک عنبر مطیّب کند.
حسن بصری گوید زهد اندر دنیا آنست که اهل او را دشمن داری و آنچه اندروست.
یکی را گفتند زهد چیست اندر دنیا؟ گفت دست بداشتن از آنچه دروست با آنک دروست.
کسی ذوالنّون مصری را گفت از جمله زاهدان کی باشم؟ گفت آنگاه که زاهد شوی اندر تن خویش.
محمدبن الفضل گوید ایثار زاهدان بوقت بی نیازی و ایثار جوانمردان بوقت حاجت باشد. قالَ اللّه تَعالی وَ یَْؤثِرونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
کتّانی گوید چیزی که ترا اندر آن خلاف نکنند نه کوفی و نه مدنی و نه عراقی و نه شامی، زهد بود اندر دنیا و سخاوت نفس بود و نصیحت مردمانرا یعنی که این چیزها هیچکس نگوید کی نه محمودست.
کسی فرا یحیی معاذ گفت کی بمقام توکّل رسم و رداء زهد کی برافکنم و با زاهدان کی بنشینم؟ گفت آنگاه که نفس را اندر سّرّ ریاضت کنی تا آنجا که اگر بسه روز خدای ترا روزی ندهد ضعیف نگردی اندر نفس، و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
بشر حافی گوید زهد مَلِکی است کی نَنشیند مگر اندر دلی خالی.
محمّدبن محمّدبن الاشعث البیکندی گوید هر که اندر زهد سخن گوید و مردمانرا پند دهد و اندر مال ایشان طمع کند، خدای تعالی دوستی آخرت از دل وی بیرون کند.
و گفته اند چون بنده اندر دنیا زاهد گردد خدای فریشتۀ بر دل وی موکّل کند تا اندر دل وی حکمت رویاند.
یکی را گفتند اندر دنیا چرا زاهد شدی؟ گفت از آنک او در من زاهد شد. احمدبن حنبل گوید زهد بر سه قسمت باشد: زهد بود اندر حرام و آن زهد عام بود و دیگر دست بداشتن فضول و آن زهد خاص است، سه دیگر دست بداشتن از آنچه ترا از خدای مشغول کند و آن زهد عارفانست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ یکی را گفتند اندر دنیا زاهد چرا شدی؟ گفت زیرا که پیشتر او اندر من زاهد شد ننگ داشتم در اندکی رغبت کردن.
یحیی بن معاذ گوید دنیا چون عروسی است جویندۀ او مشاطۀ اوست و زاهد اندرو (چون کسی بود که) روی وی سیاه کند و موی وی بکند و جامۀ وی بدرد و عارف بخدای مشغول بود و با سوی وی ننگرد.
جُنَیْد گوید سری گوید کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هرچه خواستم ازو بیافتم مگر زهد اندر مردمان که بدان نرسیدم و طاقت نداشتم.
نصرآبادی گوید خون زاهدان برهانید و خون عارفان بریخت.
حاتم اصمّ گوید زاهد کیسه را بگدازد پیش از نفس و متزهّد نفس بگدازد پیش از کیسه.
فضل بن عیاض گوید خدای همه شر ها در خانۀ نهاد و قفل بر وی نهاد و کلید او دوستی دنیا کرد و همۀ خیرها اندر خانۀ نهاد و زهد کلید او کرد.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید مردمان مختلف اند اندر زهد گروهی گویند زهد اندر حرام بود زیرا که حلال مباحست از قبل حق سُبْحانَهُ وَتَعالی چون ایزدتعالی بر بنده نعمت کند بمال حلال و او بشکر آن قیام نماید دست بداشتن از آن باختیار، مقدّم ندارند بر نگاه داشت آن بحق ادب آن.
و گروهی گفته اند که زهد اندر حرام واجب بود و اندر حلال فضیلت زیرا که اندکی مال و بنده در آن راضی و صابر بدانچه خدای تعالی او را داده بود و قانع بهتر از فراخ دستی و توسّع در دنیا. بدانچه حق تعالی خلق را زهد فرمودست اندر دنیا بقَوْلِهِ تَعالی قُلْ مَتاع ُ الدُّنیا قَلیلٌ و آیتهای دیگر هم اندرین معنی آمدست و اندر ذمّ دنیا.
و گروهی گفته اند چون مال اندر طاعت نفقه کند و حال خویش اندر صبر داند و تعرّض نکند بدانچه نهی کردست شرع اندر حال تنگ دستی، آنگاه زهد وی اندر مال حلال تمامتر بود.
و گروهی گفته اند نباید که بنده بترک حلال بگوید بتکلّف و زیادتی نجوید در آنچه بدان محتاج نیست و گوش با قسمت دارد اگر مال حلالش دهند شکر گوید و اگر ویرا بر حدّ کفاف بدارند اندر طلب زیادت تکلّف نکند و نیکوترین خداوند درویشی را صبر بود، و خداوند مال را شکر اولی تر بود.
اندر زهد سخن گفته اند هرکسی از وقت خویش و اندازۀ خویش.
از سفیان ثوری همی آسد که زهد اندر دنیا کوتاهی املست بدان نیست که جامه خشن پوشی و طعام خشن خوری.
سری گوید خدای دنیا را از اولیاء خویش بربود و از اصفیاء خویش بازداشت و دوستی او از دل دوستان خویش بیرون کرد زیرا که ایشانرا نپسندید و گفته اند زهد از قول خدای تعالی است. لِکَیْلا تَأْسَوا عَلی مافاتَکُم ولا تَفرَحوا بِما آتیکُمْ.
زاهد آن بود که بآنچه از دنیا یابد شاد نشود و بدانچه از وی درگردد اندوهگن نشود.
ابوعثمان گوید زهد دست بداشتن است از دنیا و باک ناداشتن از آن اندر دست هر که بود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت دست بداشتن دنیا است چنانک هست نگوئی تا رباطی کنم یا مسجدی را عمارتی کنم.
یحیی بن معاذ گوید زهد سخاوت آرد بملک و دوستی سخاوت آرد بجان ابن جّلا گوید زاهد آن بود که بدنیا نگرد بچشم زوال تا اندر چشم تو حقیر گردد تا از وی برگشتن ترا آسان بود.
ابن خفیف گوید زهد راحت یافتن است در بیرون آمدن از ملک.
گفته اند زهد خوشی دلست از خالی بکردن از اسباب و دست بیفشاندن از املاک.
گفته اند زهد دست بداشتن از دنیا است بی تکلّف.
نصرآبادی گوید زاهد اندر دنیا غریب بود و عارف اندر آخرت غریب بود.
و گفته اند هر که اندر زهد صادق بود دنیا بخواری پیش او آید. و از بهر این گفته اند اگر کلاهی از آسمان فرو افتد بر سر آن افتد که نخواهد آنرا.
جُنَیْد گوید زهد تهی دلیست بر آنچه دست ازو خالیست.
ابوسلیمان گفت صوف علامتی است از علامتهای زهد نباید کسی که صوفی اندر پوشد قیمت آن سه درم، اندر دلش رغبت صوفی بود که پنج درم ارزد.
و پیشینگان اندر زهد اختلاف کرده اند. سفیان ثوری گوید و احمد حنبل و عیسی بن یوسف و پیران دیگر که زهد اندر دنیا کوتاهی املست.
عبداللّه مبارک گوید زهد ایمنی بود بخدای با دوستی درویشی.
عبدالواحدبن زید گوید زهد دست بداشتن دینارست و درم
یوسف اسباط گوید از علامتهای زهد آنست کی بداند که بنده زهد نتواند ورزید الّا بایمنی بخدای.
ابوسلیمان دارانی گوید: زهد دست بداشتن است از آنچه ترا از خدای مشغول دارد.
رویم جنید را پرسید از زهد گفت حقیر داشتن دنیا را و آثار او از دل ستردن.
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
جنید را پرسیدند از زهد گفت تهی دست بودن از ملک و خالی کردن دل از مشغلۀ آن.
یحیی بن معاذ گوید بحقیقت زهد نرسی تا اندر تو سه چیز موجود نباشد، عمل بی علاقت، و قولی بی طمع، و عزّی بی ریاست.
ابوحفص گوید زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود در دنیا زهد نبود.
ابوعثمان گوید خدای زاهد را زیادت آن دهد که خواهد و راغب را کم از آن دهد که خواهد و مستقیم را چندان دهد که خواهد.
یحیی بن معاذ گوید زاهد ترا همه سر که و سپندان دهد و عارف بمشک عنبر مطیّب کند.
حسن بصری گوید زهد اندر دنیا آنست که اهل او را دشمن داری و آنچه اندروست.
یکی را گفتند زهد چیست اندر دنیا؟ گفت دست بداشتن از آنچه دروست با آنک دروست.
کسی ذوالنّون مصری را گفت از جمله زاهدان کی باشم؟ گفت آنگاه که زاهد شوی اندر تن خویش.
محمدبن الفضل گوید ایثار زاهدان بوقت بی نیازی و ایثار جوانمردان بوقت حاجت باشد. قالَ اللّه تَعالی وَ یَْؤثِرونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
کتّانی گوید چیزی که ترا اندر آن خلاف نکنند نه کوفی و نه مدنی و نه عراقی و نه شامی، زهد بود اندر دنیا و سخاوت نفس بود و نصیحت مردمانرا یعنی که این چیزها هیچکس نگوید کی نه محمودست.
کسی فرا یحیی معاذ گفت کی بمقام توکّل رسم و رداء زهد کی برافکنم و با زاهدان کی بنشینم؟ گفت آنگاه که نفس را اندر سّرّ ریاضت کنی تا آنجا که اگر بسه روز خدای ترا روزی ندهد ضعیف نگردی اندر نفس، و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
بشر حافی گوید زهد مَلِکی است کی نَنشیند مگر اندر دلی خالی.
محمّدبن محمّدبن الاشعث البیکندی گوید هر که اندر زهد سخن گوید و مردمانرا پند دهد و اندر مال ایشان طمع کند، خدای تعالی دوستی آخرت از دل وی بیرون کند.
و گفته اند چون بنده اندر دنیا زاهد گردد خدای فریشتۀ بر دل وی موکّل کند تا اندر دل وی حکمت رویاند.
یکی را گفتند اندر دنیا چرا زاهد شدی؟ گفت از آنک او در من زاهد شد. احمدبن حنبل گوید زهد بر سه قسمت باشد: زهد بود اندر حرام و آن زهد عام بود و دیگر دست بداشتن فضول و آن زهد خاص است، سه دیگر دست بداشتن از آنچه ترا از خدای مشغول کند و آن زهد عارفانست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ یکی را گفتند اندر دنیا زاهد چرا شدی؟ گفت زیرا که پیشتر او اندر من زاهد شد ننگ داشتم در اندکی رغبت کردن.
یحیی بن معاذ گوید دنیا چون عروسی است جویندۀ او مشاطۀ اوست و زاهد اندرو (چون کسی بود که) روی وی سیاه کند و موی وی بکند و جامۀ وی بدرد و عارف بخدای مشغول بود و با سوی وی ننگرد.
جُنَیْد گوید سری گوید کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هرچه خواستم ازو بیافتم مگر زهد اندر مردمان که بدان نرسیدم و طاقت نداشتم.
نصرآبادی گوید خون زاهدان برهانید و خون عارفان بریخت.
حاتم اصمّ گوید زاهد کیسه را بگدازد پیش از نفس و متزهّد نفس بگدازد پیش از کیسه.
فضل بن عیاض گوید خدای همه شر ها در خانۀ نهاد و قفل بر وی نهاد و کلید او دوستی دنیا کرد و همۀ خیرها اندر خانۀ نهاد و زهد کلید او کرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دهم - در خاموشی
ابوهریره رضی اللّه عَنْه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هر که بخدای ایمان دارد و روز واپسین، گو همسایه را رنجه مدار. و هر که ایمان دارد بخدای و روز واپسین گو مهمان نیکودار و هر که ایمان دارد بخدا و روز واپسین گو نیکو گوی یا خاموش باش.
و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.
استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.
و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.
وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا
وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ
فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا
فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ
و هم درین معنی گفته اند:
شعر:
فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ
اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا
و هم اندرین معنی گوید:
شعر:
وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا
مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ
و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ
وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه
و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.
امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.
و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.
عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.
بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.
سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.
ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.
یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.
ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.
ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.
هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.
معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.
ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.
علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.
روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.
ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.
بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.
شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.
و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.
ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.
و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.
و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.
پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.
یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.
و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.
و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.
کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.
و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.
ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.
کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.
کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.
و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.
و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.
و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.
فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.
و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.
استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.
و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.
وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا
وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ
فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا
فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ
و هم درین معنی گفته اند:
شعر:
فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ
اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا
و هم اندرین معنی گوید:
شعر:
وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا
مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ
و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ
وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه
و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.
امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.
و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.
عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.
بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.
سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.
ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.
یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.
ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.
ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.
هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.
معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.
ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.
علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.
روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.
ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.
بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.
شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.
و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.
ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.
و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.
و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.
پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.
یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.
و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.
و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.
کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.
و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.
ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.
کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.
کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.
و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.
و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.
و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.
فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب یازدهم - در خوف
قالَ اللّهُ تَعالی یَدْعونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً و طَمَعَاً بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر دوزخ نشود آنک بگرید از بیم خدای تا آنگه که آن شیر که از پستان بیرون آمده باشد باز پستان شود و هرگز دود دوزخ و گَرد جهاد اندر بینی بندۀ مسلمان گِرد نیاید.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دوازدهم - در رَجاء
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجِوا لِقاءَ فَاِنَّ اَجَل اللّهُ لَآتٍ. علاء بن زید گوید اندر نزدیک مالک بن دینار شدم شهر بن حَوْشَب را دیدم چون از نزدیک او بیرون آمدم شهربن حوشب را گفتم زادی ده مرا، گفت آری از عمّۀ خویش شنیدم أُمّ الدَرْدا از بودَرْدا از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که جبرئیل علیه السّلام گفت خداوند تعالی گفت تا مرا پرستید و امید بمن دارید و پس شرک نیارید بیامرزم شما را بر هرچه باشید اگر روی زمین پر گناه دارید هم چندان آمرزش پیش آرم شما را و شما را بیامرزم و باک ندارم.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سیزدهم - در حُزْن
قالَ اللّهُ تَعالی اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی اَذهَبَ عَنّا الْحَزَنَ. ابوسعید خُدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم شنیدم که هیچ چیز نبود کی ببندۀ مؤمن رسد از دردی یا اندوهی یا مصیبتی یا رنجی الّا که بدان ایشانرا کفارتی باشد از گناه. و اندوه دل را پاک کند از پراکندگی و غفلت و حزن از اوصاف اهل سلوک باشد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد. و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد.
واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند.
و روایت کنند کی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم پیوسته اندوهگن بودی و دائم بفکرت بودی.
بشربن الحارث گوید اندوه پادشاهیست چون جائی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز بازو قرار گیرد.
و گفته اند هر دل کی اندر وی اندوه نباشد خراب شود همچون سرائی که اندرو ساکن نباشد خراب شود.
بوسعید قرشی گوید گریستن اندو نابینا کند و گریستن شوق چشم را پوشیده کند ولیکن کور نکند. قالَ اللّهُ تَعالی وَابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ.
ابن خفیف گوید اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب.
رابعه مردی را دید که همی گفت وا اندوها گفت بگوی ای وا بی اندوها اگر اندوه بودی زهره ات نبودی که نفس بزدی.
سُفیان بن عُیَیْنه گوید اگر اندوهگنی اندر امّتی بگرید بر آن امّت، حق رحمت کند بگریستن او.
داود طائی را غلبۀ حال وی اندوهگنی بودی، شب اندر آمدی گفتی الهی اندوه تو بر همه اندوهها غلبه گرفت و خواب از من ببرد.
و گفتی چگونه تسلّی بود از اندوه آنکس را که اندوهش هر ساعت زیادت میشود.
و گفته اند که اندوه از طعام باز دارد و هم از گناه.
کسی را پرسیدند که چه دلیل بود بر اندوه مرد گفت بسیاری نالۀ مرد.
سرّی سقطی گفت خواهم که هر اندوه که مردمانرا است جمله بر من نهادندی.
و اندر حزن بسیار سخن گفته اند و بیشتر بر آن اند که اندوه آخرت محمود بود اما اندوه دنیا ناستوده بود مگر ابوعثمان حیری که گوید اندوه بهمه رویها فضیلت بود و زیادت، مؤمن را که بسبب معصیتی نبود زیرا که اگر تخصیص نبود تمحیص بود.
و از یکی از پیران همی آید که یکی از شاگردان او بسفر شد، گفت هر جا که اندوهگنی را بینی از من سلام کن.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که یکی از پیران فرا آفتاب همی گفت آنگاه که فرو خواست شد که امروز بر هیچ اندوهگنی تافتی.
و هرگز هیچکس حسن بصری را ندیدی مگر پنداشتی که به نوئی ویرا مصیبتی افتادست.
وکیع گوید که چون فضیل فرمان یافت اندوه از پشت زمین برخاست. کسی از گذشتگان گوید نفیس ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یاود از نیکوئیها اندوه بود.
فُضَیْلِ عیاض گوید پیران گفته اند بر هر چیزی زکوة است و زکوة عقل درازی اندوه بود.
ابوالحسین ورّاق گوید از ابوعثمان پرسیدم روزی، از اندوه گفت اندوهگن را پروا نبود که از اندوه خود بپرسد، بکوش تا اندوه بدست آری، آنگاه هرچند که خواهی می پرس.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد. و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد.
واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند.
و روایت کنند کی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم پیوسته اندوهگن بودی و دائم بفکرت بودی.
بشربن الحارث گوید اندوه پادشاهیست چون جائی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز بازو قرار گیرد.
و گفته اند هر دل کی اندر وی اندوه نباشد خراب شود همچون سرائی که اندرو ساکن نباشد خراب شود.
بوسعید قرشی گوید گریستن اندو نابینا کند و گریستن شوق چشم را پوشیده کند ولیکن کور نکند. قالَ اللّهُ تَعالی وَابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ.
ابن خفیف گوید اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب.
رابعه مردی را دید که همی گفت وا اندوها گفت بگوی ای وا بی اندوها اگر اندوه بودی زهره ات نبودی که نفس بزدی.
سُفیان بن عُیَیْنه گوید اگر اندوهگنی اندر امّتی بگرید بر آن امّت، حق رحمت کند بگریستن او.
داود طائی را غلبۀ حال وی اندوهگنی بودی، شب اندر آمدی گفتی الهی اندوه تو بر همه اندوهها غلبه گرفت و خواب از من ببرد.
و گفتی چگونه تسلّی بود از اندوه آنکس را که اندوهش هر ساعت زیادت میشود.
و گفته اند که اندوه از طعام باز دارد و هم از گناه.
کسی را پرسیدند که چه دلیل بود بر اندوه مرد گفت بسیاری نالۀ مرد.
سرّی سقطی گفت خواهم که هر اندوه که مردمانرا است جمله بر من نهادندی.
و اندر حزن بسیار سخن گفته اند و بیشتر بر آن اند که اندوه آخرت محمود بود اما اندوه دنیا ناستوده بود مگر ابوعثمان حیری که گوید اندوه بهمه رویها فضیلت بود و زیادت، مؤمن را که بسبب معصیتی نبود زیرا که اگر تخصیص نبود تمحیص بود.
و از یکی از پیران همی آید که یکی از شاگردان او بسفر شد، گفت هر جا که اندوهگنی را بینی از من سلام کن.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که یکی از پیران فرا آفتاب همی گفت آنگاه که فرو خواست شد که امروز بر هیچ اندوهگنی تافتی.
و هرگز هیچکس حسن بصری را ندیدی مگر پنداشتی که به نوئی ویرا مصیبتی افتادست.
وکیع گوید که چون فضیل فرمان یافت اندوه از پشت زمین برخاست. کسی از گذشتگان گوید نفیس ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یاود از نیکوئیها اندوه بود.
فُضَیْلِ عیاض گوید پیران گفته اند بر هر چیزی زکوة است و زکوة عقل درازی اندوه بود.
ابوالحسین ورّاق گوید از ابوعثمان پرسیدم روزی، از اندوه گفت اندوهگن را پروا نبود که از اندوه خود بپرسد، بکوش تا اندوه بدست آری، آنگاه هرچند که خواهی می پرس.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الخَوْفِ وَاالجوعِ.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.