عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
عشرت كردن گل و خسرو باهم
شبی خوشتر ز نوروز جوانی
می صافی چو آب زندگانی
گل و خسرو فتاده هر دو سرمست
بکش آورده پای و زلف در دست
سیه پوشیده زلف شبروگل
شده شب همچو روز از پرتو گل
رخ چون روز آن دُرّ شب افروز
شب تاریک روشن کرده چون روز
زمین از بوی مویش مشک خورده
شکر با قند او لب خشک کرده
بخوزستان شکر از خندهٔ او
تبرزد در سپاهان بندهٔ او
گل سیرابش آتش درگرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
جهانی دل فتاده خرقه او
خرد در گوش کرده حلقه او
چو سروی ماه گلرخ سر فگنده
مهی در سر، سری در برفگنده
سر زلفش ز مشک تر زده آب
ز تاب روی گل گشته سیه تاب
قدح در حلق گل گشته شفق ریز
شده گل چون قدح ازمی عرق ریز
چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی
ز خجلت باغ، زاری در گرفتی
وگر شعر سیه بر سر فگندی
مه و خورشید را درسر فگندی
وگر آن نازنین با جام بودی
بگردون بر،‌نفیر عام بودی
شکر از لعل گل در یوزه گر بود
بنفشه خرقه پوش آن شکر بود
زمی رنگ رخ آن ماه میتافت
بتنهایی همه بر شاه میتافت
چو برخاست از نشست مسند آن ماه
دل خلوت نشین برخاست از راه
گل سرمست چون برخاست از جای
شهش گفت اوفتادم مست درپای
چو برخیزی تو، بنشیند سلامت
چو بنشینی تو، برخیزد قیامت
دل خسرو بخون پیوستهٔ تست
ازانم همچو خون دل بستهٔ تست
یک امشب ده بدست خود شرابم
کز آبادی حسنت بس خرابم
هوای دست یازی دارم امشب
سرگردن فرازی دارم امشب
دو زلف چون دو هندوی زره پوش
منه در ترکتازی بر سر دوش
دمی با من می گلرنگ در کش
مباش ای سیمبر چون زلف سرکش
بگفت این وز لعلش گلشکر ساخت
دو دست خویش در گردش کمر ساخت
ز رشک شه فغان برخاست از ماه
که شاهد بود شاهد بازی شاه
گل تر هندوی زلفش ببازی
درآورده بدست ترکتازی
گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده
شکر برگل قصب بر مه فگنده
میی بستد ز دست شاه گلروی
میی چون روی او گلرنگ و گلبوی
شکر میریخت، نازی تلخ میکرد
بشیرینی شرابی تلخ میخورد
بشکّر شیر رز را بوسه میداد
بجرعه خاک را سنبوسه میداد
زبان بگشاد خسرو شاه سرمست
بگل گفت ای ز مستی رفته از دست
چو تو مستی ز لب می ده بمستان
دمی بنشین که در خوابند مستان
که خواهد یافتن زین به زمانی
سر سَر دِه بده در ده زمانی
مکن دل ناخوش از قلّاشی ما
دمی خوش باش،‌در خوش باشی ما
بزاری میسراید مرغ شبگیر
بیار ای مرغ زرّین نالهٔ‌زیر
چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست
بخدمت پیش شه شد باده بردست
ز قدّش سروبن تشویر میخورد
ز چشمش نرگس تر تیر میخورد
چو سرو آزاد کرد قدّ اوبود
مقر آمد بپیش قدّ او زود
فشانان آستین میشد بر شاه
گریبانش گرفته دامنماه
بمشکین زلف روی حضرتش رفت
مبارکباد عید عشرتش گفت
شه و گل مانده با هم هر دو تنها
بمستی گام زن گرد چمنها
مشام از بوی می پر مشک کرده
ببوسه هر دو لب تر خشک کرده
ز می بیخود دل خونخوارهٔ‌گل
فروزان آتش از رخسارهٔ گل
چو شد از می گل لعلش در آتش
ز می شد گفتهیی نعلش درآتش
ز شوق سرخی رخسارهٔ ماه
سیه شد دیدهٔ‌خونخوارهٔ شاه
بر گل رفت شه دستی بدل بر
که تا با گل کند دستی بگل در
گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد
مرا از دست بیداد تو فریاد
ترا بر من چو حاصل باقیی نیست
بگیر این می که چون گل ساقیی نیست
دگر ره بازم آوردی عتابی
نماندت گوییا باقی حسابی
ز چشمت مستم و از باده هم مست
بدار آخر ازین مست دژم دست
دل گلرخ ز نرگس پاره داری
که تو خود نرگس این کاره داری
خطی چون مشک عنبر ناک داری
سخن چون زهر و لب تریاک داری
مکن چندین بشهوت میل، حالی
که شهوت بگذرد چون سیل، حالی
ازان چیزی که یک دم بیش نبود
اگر نوشی بود جز نیش نبود
رها کن شهوت اندر ذوق مستی
زمانی دور شو از هرچه هستی
چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت
بگرد مفرش زنگار گون دشت
ز عالم دلخوشی داری جهانی
چو گل خوش باش از عالم زمانی
شه از گفتار گل از دست شد مست
ز پا افتاد مست و رفت از دست
دلش بیهوش شد از خواب نوشین
که دل پرجوش داشت ازتاب دوشین
چو طفل صبح بر روی زمانه
برانداخت از دهن شیرشبانه
چو طفلان دست از بر تنگ بگشاد
جُلیل از چهرهٔ گلرنگ بگشاد
سر از گهوارهٔ گردون بدر کرد
بخندید و جهانی پر شکر کرد
چو طاوس عروس خضر خضرا
علم زد بر سر این چتر مینا
برامد از حمل چون چتر زربفت
جهان را سال سیم افشان بسر رفت
چو این طاوس زرّین در حمل شد
زمانه با زر رکنی بدل شد
همه کهسارها از لاله جوشید
همه صحرا ز سبزه حلّه پوشید
تو گفتی ذرّه ذرّه خاک صحرا
نهفت از سبزه زیر گرد خضرا
هوا را آب خضر از سر درآمد
زمین را گنج قارون با سرآمد
چمن از دست گل پیمانه میخورد
صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد
کنار جوی از سبزه سپر بست
میان کوه از لاله کمربست
چمن گفتی دبیرستان همی داشت
که چندین طفل در بستان همی داشت
هزاران گل چو طفلان نوشکفته
ز برگ سبز، لوحی بر گرفته
صبا چون جلوهشان دادی بصدروح
نهادی هر یکی انگشت بر لوح
جهان پیرانه سر گفتی جوان شد
زمین از سبزه همچون آسمان شد
هزاران لعبت زنگار جامه
شدند از شاخها پرّان چو نامه
هزاران طرفه جادوی کرشمه
شده شینابگر بر روی چشمه
هزاران تیز چشم سرمه کرده
برون میآمدند از زیر پرده
هزاران طفل خرد شیرخواره
برآورند سر از گاهواره
بزاری عندلیب از گل سخنجوی
گل از گهواره چون عیسی سخنگوی
ز شاخ سرو طوطی شکرخوار
برآورده فغان از شکریار
چمن از هر طرف چون نخل بندان
نموده لعبتان آب دندان
چمن مرواحه ساز از پرّ طاوس
شده روح صبا چون روح محبوس
چمن از دست گل سر جوش خورده
مسطّح حلقهها در گوش کرده
به دم مشّاطهٔ باد سحرگاه
زده بر نوعروسان چمن راه
صبای تند در عالم دمیده
جُلیل سبز گل، در هم دریده
سه لب کرده دو لب خندان بیکبار
لب کشت و لب جوی و لب یار
جهان جانفروز افروخته شمع
بهشتی حلّه پوش از هر سویی جمع
چو سنبل خاک را زنجیر مویی
چو سوسن باغ را آزاده رویی
ز روی کوه لاله خنجر افراز
ز جرم ابر ژاله ناوک انداز
بنفشه خرقهٔ‌فیروزه در بر
گل زرد افسر زر بفت بر سر
بنفشه جلوه کرده پرّ طاوس
شکوفه در نثار و در زمین بوس
بنفشه سر گران از بس خرابی
کشیده لاله در خارا عتابی
بنفشه طفل بود از ناتوانی
ولی نامد ازو رنگ جوانی
بنفشه بر مثال خرقه پوشان
سرآورده بزانو چون خموشان
بنفشه خرقه میپوشد بطامات
ولی نیلوفرست اهل کرامات
که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب
سجاده بازافگندست برآب
چو آب از باد نوروزی گره یافت
ز روی آب، نیلوفر زره یافت
چو خورشیدش بتفت و تاب افگند
زره برداشت سپر بر آب افگند
برامد ارغوان همچون تبرخون
فرو میریخت گفتی از جگر، خون
سراسر پیرهن در خون کشیده
زبانها از قفا بیرون کشیده
تنش در دام، کافورنهانی
شده چون پنبه، مویش در جوانی
چه، کز روز جوانی پیر میزاد
ولی کش ابرهر دم شیرمیداد
چو چشم چشمهها گرینده شد باز
دهان یاسمین از خنده شد باز
چو شد خندان، پدید آمد زبانش
زبان بگشاد و پیدا شد دهانش
برامد لاله همچون عود و مجمر
برون آتش، درون عود معنبر
بسان شعلهٔ‌آتش بر افروخت
بران آتش دلش چون عود میسوخت
درآمد پای کوبان بلبل مست
که گل درجلوه میآید بصد دست
چو بلبل بر سر گل نوحه گر شد
گل از پیکان برون آمد سپر شد
همی کز مهد زنگاری جدا شد
بیک شبنم کلاه او قبا شد
گل نازک چو در دست صبا ماند
برای دفع او بر خود دعا خواند
چوگل خواندی دعابستان شنیدی
صبا ازدم دعا را در دمیدی
چوشد پیکان گل از خون دل، پر
کف ابرش نثاری کرد از دُر
چو دُر بستد، نمود از کف زر زرد
بمرد باغبان گفت از سر درد
که زر بستان و دُر از ناتوانی
مرا یک هفته ده آخر امانی
بآخر مرد، آن دُرّو زر ساو
نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو
چو گل در بار کم عمری فتادی
بزاری بانگ بر قمری فتادی
ز گل قمری خوش الحان همی خواند
همه شب ق و القرآن همی خواند
چو موسیقار درس عاشقان گفت
چو موسی بلبل عاشق برآشفت
ز مستی طوف در گلزار میکرد
همه شب آن سبق تکرار میکرد
زبان بگشاد چون داود بلبل
زبور عشق خود، میخواند بر گل
چو گل از صد زبان تکبیر گفتی
ز گلبن فاخته تفسیر گفتی
همه شب فاخته میگفت یاحی
من از سر شاخ طوبی دورتاکی
چوسار از سرو گفتی سرگذشتی
صریر نعره زن از سر گذشتی
چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی
دگر بلبل جوابش بازدادی
بنعره بلبلان دُردانه سفتند
همه شب تا بروز افسانه گفتند
ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست
هزاران مرغ رنگارنگ برخاست
ندانم تا کرا باغی چنان بود
وگر بود آنچنان بر آسمان بود
عطار نیشابوری : خسرونامه
نواختن مطرب
درآمداِکدشی دوشیزه ناگاه
پریشان کرده مشک تازه بر ماه
نگاری دستیارش شوخ دیده
خط سرسبزش از گل بر دمیده
خطی آورده بر لعل شکرخای
گل گرد رخش را خار در پای
بُت گلرنگ راه خارکش زد
بنوک خارراهی سخت خوش زد
ز زخمه آب زر بیرون چکانید
ز دل زخم زبانش خون چکانید
بهر زخمی که او بر رود میزد
مه نورا کلوخ امرود میزد
چو بر زد دست بر سر جادوی را
بسر رفتند راه راهوی را
ازان ره دل چنان از راه میشد
که ره بر رهروان کوتاه میشد
ز خوشی جان صوفی خرقه کش بود
که عود آن شکر لب سخت خوش بود
شکر لب عود چون آتش همیزد
شکر میریخت والحق خوش همی زد
بخوشی شعر شکّر بار میگفت
بمستی این غزل را زار میگفت
مخسب ای ساقی و در ده شرابی
ز جامی بر لب جانم زن آبی
روان کن آب بر آب روان زود
که عالم گویی از سر نوجوان بود
چو رخ در خاک خواهد ریخت چون گل
می گلرنگ ده بربانگ بلبل
بسی گل بر دمد دل چاک کرده
تو روی همچو گل در خاک کرده
میی در ده که امشب نیم مستیم
که ما از بهر رفتن آمدستیم
چو وقت صبحدم یک جام خوردیم
بمی بر صبح بی شک شام خوردیم
بیار ای سبز خط یک جام گلبوی
که پیدا شد خط سبز از لب جوی
چو آب خضر درجام می ماست
کجا میریم گر مرگ از پی ماست
چه میگویی بریز از دیده جویی
که دی رفت و ز فردا نیست بویی
دمی برخیز این افتادگی چیست
بسر شد عمر این استادگی چیست
برو دریاب امروزی که داری
خوشی میساز با سوزی که داری
غنیمت گیر این یکدم که هستت
بغارت کرده این صد غم که هستت
چو از خود میتوان رستن بیکدم
نیرزد شادی عالم بیک غم
چو جوی خون بخواهد ریخت ایام
می چون خون ده ای دلجوی از جام
خوشی امروز، خود فردا چه جویی
دمی در شور شو، سودا چه جویی
رگ اندوه را از عیش پی کن
بشادی می خور و می نوش هی کن
شکم در نه شکم را بار بردار
مکن جان و بتن دستی بسر آر
چوکار این جهان در دست داری
زیان وسود و نیست و هست داری
برو یا توبه کن یا توبه بشکن
چه باشی در میان، نه مرد و نه زن
چو خسرو این سخن بشنید از سوز
بزدیک نعره و گفت ای دل افروز
اگرچه بس براحت میزنی تو
نمک را بر جراحت میزنی تو
بریز آب رزازدست ای پریزاد
که هرگز زخمهٔ دستت مریزاد
هزاران اشک غلتان گشته در خون
ز چشم نیم مستان ریخت بیرون
بوقت صبح، مستان شبانه
برآوردند شوری عاشقانه
بگرد شاه خسرو صبح خیزان
بصحن باغ رفتند اشک ریزان
همه مخمور و می در سر فتاده
قدح در دست و سر در برفتاده
ز آه سرد مستان تُنک دل
پیاله تا قیامت شد خنک دل
چو پیش حوض بنشستند مستان
برآمد از هزار آوازدستان
ز یکسو شمعها بر آب میتافت
ز یکسوی دگر مهتاب میتافت
ز یک سو چنگ و نی در جوش آمد
ز یک سو بانگ نوشانوش آمد
ز یکسو عود بر مجمر همی سوخت
ز یکسو جان و دل در بر همی سوخت
ز یکسو بوی می عالم گرفته
ز یکسو روی گل شبنم گرفته
ز یک سو ماهرویان ایستاده
ز یکسو مشک مویان ایستاده
ز یک سو مطربان بربط گرفته
ز یکسو نوخطان سر خط گرفته
جهانی چون بهشت و حور و ساقی
نبود از هیچ نوعی هیچ باقی
سماع و مستی و عشق و جوانی
گل صد برگ و آواز اغانی
می و آب روان و نور مهتاب
سماع بلبلان و شمع خوش تاب
رخ حور و نوای صبحگاهی
همه چون جمع شد دیگر چه خواهی
چو دوری چند گردان شد فلک وار
برآمد ناله از مستان بیکبار
ز یک یک رگ غریو از چنگ برخاست
دل پرتک بصد فرسنگ برخاست
بت بربر ره بربر همی زد
غزل میگفت و راهی تر همی زد
از آن تر زد که راهی داشت هموار
و یا نه آب دستش بود در کار
چنان زد آن تهی در پیش اصحاب
کز آب دست دستش گشت پرتاب
پریرخ بر بریشم قول میزد
بریشم نعرهٔ لاحول میزد
ز مستی یک نفس بلبل نمیخفت
طریق خارکش با گل همی گفت
خرد با باده پشتاپشت میرفت
دل از سینه بسر انگشت میرفت
چو آن مهپاره زخمه ساز می کرد
ستاره بر فلک پرواز میکرد
چو راه ترزند رود سه تا رود
فرود آیند مرغان از هوا زود
چونور شمع و آواز نوا بود
همه مجلس پر از نور و صفا بود
ز فرّ شمع روی دوست میتافت
زتفّ باده دل در پوست میتافت
فروغ شمع و آواز ارم بود
بتی بس خوش می لعلش کرم بود
می تر بر تهی دستان همی زد
بریشم بانگ برمستان همی زد
در آن مجلس همه دل بی همه بود
که نوش آب زمزم زمزمه بود
نگاری ارغوان رخ و اغوان ساز
باستادی اغانی کرد آغاز
بپیش شاه، راه چنگ برداشت
براه این غزل آهنگ برداشت
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت دف
یکی صورت درآمد ماه پیکر
نهاده همچو گردون پای بر سر
رخی مانند ماه آسمان داشت
ولیک از پنج ماه نوفغان داشت
تپانچه بر رخ چون ماه میخورد
چنان کز درد آن فریاد میکرد
چنان میتافت رویش از برون دست
که از چستی بچنبر می برون جست
چو آوازش بچنبر جان برآورد
سر بسیار کس در چنبر آورد
چو گردون چنبری گشت آشکاره
جلاجل چنبرش همچون ستاره
سه چیز مختلف او را تن آمد
ز حیوان ونبات و معدن آمد
دو روی و چار گوشش بود و سرنه
بسی زد حلقه از هر سوی و درنه
چو می بنواخت از مهر دلش دوست
ازان شادی نمیگنجید در پوست
اگرچه دید روی دوست بیرون
نیامد پیش او از پوست بیرون
اگرچه پوست از آهو رسیدش
ولی شیرافگنی نیکو رسیدش
چو آن بی پا و سر برداشت آواز
نمیدانست کس از پای، سر، باز
چو آواز خوشش بیهوش میداشت
خوش آوازی خود را گوش میداشت
بهر پرده رهش پیوسته بودی
ولکین پردهٔ او بسته بودی
نگاری ماهروی از پرده برخاست
بزد آن کوژ را در پردهٔ راست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت نی
یکی طاوس فر بگرفته ماری
چه ماری همچو کار افتاده زاری
تهی و قعر جان را دُر همی داد
نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد
نفس زد گرچه شخصش بی روان بود
بسی نالید امّا بی زبان بود
بپاسخ بود بانگش بیست دربیست
نبودش جان ولی از باد میزیست
قلم بود و خطش گرد دهان بود
قلم استاده و انگشتان روان بود
چو نبضش دلبری آورد در دست
ز نبضش همچو نبض انگشت میجست
عجایب همدمی بود او دهان را
که دم خوردی و دم دادی جهان را
نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش
نه دم از باد پیمودن گرفتش
چرا چندین دم او تیز رو بود
چو میدانست کز بادی گرو بود
اگر بادی برو جست از نزاری
برون آمد ازو صد بانگ و زاری
زمانی شور در آفاق افگند
زمانی پرده بر عشّاق افگند
گهی راه عراق آهسته میزد
گهی راه سپاهان بسته میزد
مخالف را چو در ره راست افگند
بصنعت جادویی کرد از نهاوند
چگویم چون همه کاری نکو کرد
نوایی داشت هرکاری که او کرد
چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود
ولکین لعبتی شیرین سخن بود
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت بربط
بتی خوشبوی همچون مشک بویا
زبان در بستهیی را کرده گویا
شکسته بستهیی دو دست بر سر
بیکسو فربه و یک سوی لاغر
رگش از نیش، آوازی نکوداشت
برگ در استخوان گیسوی او داشت
چو از زخمه رگش زاری گرفتی
چو زخمه دل نگونساری گرفتی
بشادی دایهیی در بر کشیدش
ولی چون راه زد، پی برکشیدش
خروشان گشت طفل رنج دیده
که بخروشد بسی پی برکشیده
همی بر پهلویش زد دایه ناگاه
که او پهلوتهی میکرد از راه
نبودی در رگش خون از نزاری
ولیکن جوی خون راندی بزاری
بهر دم دایه زخمش بیش میزد
بزخمه در رگ او نیش میزد
بمالش برد از گوشش گرانی
رگی در گوش داشت از مهربانی
اگر یک ناله بودی بیحسابش
فتادی هم ازان پرده حجابش
حسابی ناگزیر راه بودش
ادب از دایهٔ دلخواه بودش
بنوک خار، لب میدوخت او را
حساب انگشت میآموخت او را
اگرچه بر طریق خویش میبود
اسیر گوشمال و نیش میبود
ز درد زخم نیش آن طفل مضطر
ببسته بود ساعد را سراسر
چو شاه از جشن کردن بازپرداخت
بعشرت با گل دمساز پرداخت
گل و خسرو بهم چون مهر با ماه
بشادی باده نوشیدند شش ماه
جوانی بود و عشق و کامرانی
چه خوشتر باشد از عشق و جوانی
بهم بودند دلخوش روزگاری
ولیکن در میان نارفته کاری
در آن بودند تا خسرو بصد ناز
بخواهد از پدر گل را باعزاز
کنون بنگر کزین دهر پریشان
کجا خواهد رسیدن حال ایشان
تو حاضر باش تا من رازگویم
چو شکّر قصّه گل بازگویم
زهی عطّار کز فضل الهی
بحمدللّه تو داری پادشاهی
تویی اعجوبهٔ دوران سخن را
تو دادی از معانی جان سخن را
زهی صنعتگری احسنت احسنت
زهی دُر پروری احسنت احسنت
شکن بین در سر زلف سخنها
زهی شیرین سخنها و شکنها
چو دستم داد بسیاری صنیعت
بفریاد آمد از دستم طبیعت
منم امروز در ملک سخن شاه
بهرمویی نموده در سخن راه
عروض آموز کژ طبعان صریرم
ترازوی سخن سنجان ضمیرم
ضمیرم در جنان زیبا زند جوش
که حوران مینهندش دربناگوش
ضمیر من خلیل آسا از آنست
که هم ز انگشت، خود شیرم روانست
معانی ضمیرم را عدد نیست
مرا این بس که از خلقم مدد نیست
نه غایت می درآید در معانی
نه نقصان میپذیرد این روانی
مراحق داد در معنی هدایت
ازین معنیست، معنی بی نهایت
عطار نیشابوری : خسرونامه
وداع هرمز پیر را و رفتنش بجانب روم
بآخر خسرو از وی ره نشان خواست
وداعش کرد و میشد بر نشان راست
چو القصه از آنجا درکشیدند
بکوه و آب و جسری در رسیدند
دهی خوش بود صحرا و سر کوه
دهی پر نعمت و خلقی بانبوه
سوی ده رفت با یاران بهم شاه
بخواست از اهل ده یک مرد همراه
که تا رهبر بود در راه او را
کند از نیک و بد آگاه او را
چو خورشید آسیا سنگ زراندود
ز زیر آسیای چرخ بنمود
هزاران دانه داشت آن توتیا رنگ
بیکبار آس کرد آن آسیا سنگ
سپیدی روز میدانی چراتافت
که روی روز گرد آسیا یافت
بآخر شهریار وجمع یاران
روان گشتند چون از میغ باران
چو روز دیگر آن ایوان نه طاق
منور شد ز نور شمع آفاق
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۱
خورشید، که او زیر و زبر میگردد
از تو،‌به امید یک نظر میگردد
ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک
تا یافت، از آن وقت، به سر میگردد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۰
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم
یک دایره پر نعمتِ تو میبینم
بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر
دریا دریا قدرتِ تو میبینم
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱۴
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
در مغزِ زمین و آسمان میتابد
یک ذرّه بود در او همه روی زمین
ماهیست کز آسمانِ جان میتابد
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۰
آن بحر که دم به دم فزون میجوشد
وز حسرت او هزار خون میجوشد
گویی که به نوعی دگر و شکل دگر
هر لحظه ز هر ذرّه برون میجوشد
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳۲
چندان که تو این بحر گهر خواهی دید
بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید
بحری است که هر باطن هر قطره از او
آرامگهِ کسی دگر خواهی دید
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۴
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشیست پدید آمده از دریایی
وانگاه شده به قعر آن دریا باز
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۵
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود
با هر چه که پیش آمدش کوشان بود
چون عاقبت کار به دریا برسید
گویی که همه عمر ز خاموشان بود
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۶۰
گر باخبرست مرد و گر بیخبرست
آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است
خورشید اگر تشنه بود نیست عجب
هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۷۵
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد
وان ماه زمین در آسمان کی گنجد
آن دانه که در دل زمین افکندند
گر شاخ زند در دو جهان کی گنجد
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۲
چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت
آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود
چون نیست شدم هستی او بر من تافت
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۲۸
بنشستهای و بسی سفر داری تو
هر ذرّه که هست ره گذر داری تو
صد قافله در هر نفسی میگذرد
ای بیخبر آخر چه خبر داری تو
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۲
چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد
صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد
پر مشغله و خروش کردی عالم
کافسوس که شبنمی به دریا افتاد
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۳۴
گر دیدهوری جمله نکو باید دید
بر باید رفت و پس فرو باید دید
بنگر به درختِ سرنگونسار که چیست
یعنی همه شاخِ صنعِّ او باید دید
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۲۵
بس خون که دلم اول این کار بریخت
تا آخر کار چون گل از بار بریخت
سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست
چون زرد شد و بزاری زار بریخت